پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ |۱۷ رمضان ۱۴۴۵ | Mar 28, 2024
تجربیات تبلیغی همسر یک طلبه

حوزه/ "بی بی جان سلام! ممنونم به خاطر این که یک ماه عنایتتان را بدرقه‌ی راهمان کردین، ما برگشتیم، گفته اند باید پای نامه‌ی مان امضای شما باشد خانم! امضا کنید تا از ما قبول کنند و اجرتمان بدهند."

به گزارش خبرگزاری «حوزه»  جشنواره خاطره نگاری اشراق (خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، بخش پایانی خاطره خانم فاطمه بوربور را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم.

* ادامه بخش نخست

حرف هایش برایم جالب بود اما هر چه کنجکاوی کردم چیز بیشتری نگفت و از آنجا که خداوند حس هفتم من یعنی کنجکاوی ام را فعال تر از شش حس قبلی ام خلق کرده است، نتوانستم ندانستن این راز سر به مهر را تاب بیاورم؛ لذا وقتی جلسه‌ی قرآن تمام شد به بهانه خواب رفتن پا آن قدر در خانه‌ی کبری خانم نشستم تا همه رفتند و ما با هم تنها شدیم. آن گاه گفتم: راستش را بگو امام رضا (علیه السلام) تو را چگونه شفا داده است و چگونه در مشهد زندگی می کنی؟ و او هم که این اشتیاق من را برای دانستن دید قفل از دهان گشود و شروع کرد به تعریف کردن سرنوشتش. از این جا به بعدش را از زبان خودش می نویسم:

«پدر من مرد ثروتمندی بود که شش فرزند از مادرم داشت. وقتی که دید وضع مالی اش خیلی خوب شده است تصمیم به تجدید فراش گرفت. ازدواج کردن با خانم دوم همان و فراموش کردن همسر اول و شش فرزندش همان. ما ماندیم و فقر و بدبختی. تا این که خواستگاری برای من آمد که او هم یک همسر و دو فرزند داشت و خانمش به خاطر مرض کلیه زمین گیر بود. من اصلا دوست نداشتم که وارد زندگی زن دیگری بشوم و با مردی که همسر دارد ازدواج کنم؛ اما با اجبار و اصرار پدرم با این مرد ازدواج کردم و پا به خانه‌ی او و همسر اولش گذاشتم. با آمدن من همسر اولش خوب و سرپا شد. خودش می گفت پا قدم من خیر بوده است؛ اما من دلم پر از غصه و غم بود و هیچ علاقه ای به شوهرم و زندگی با او نداشتم. یک بار که با شوهرم مشرف شدیم به مسجد جمکران در آن جا بسیار گریه کردم و به امام زنده ام عرض کردم: آقا من از این مرد بدم می آید؛ کمکم کن و محبت او را به دل من بینداز. همین که از مسجد خارج شدم احساس کردم که شوهرم را دوست دارم اما شب در خواب دیدم یک سیدی آمد و به من گفت: ناراحت نباش تو از شوهرت جدا می شوی. گذشت تا حدود 2 سال بعد شوهرم با یک مرد سید تصادف کرد و مُرد. احساس کردم این مرد که باعث مرگ شوهرم شده است همان سیدی است که در خواب دیدم. خلاصه با فوت شوهرم همسر اول او هم هیچ چیزی از مال او را به من نداد و من تنها و بی کس به خانه‌ی مادر بیچاره تر از خودم برگشتم. در خانه‌ی مادرم از شدت غصه و تنهایی مریض شدم و این مریضی باعث شد کم کم فلج شدم و بدنم لمس شد؛ اما می توانستم به سختی راه بروم یک روز حسابی هوای زیارت امام بیچارگان و درماندگان، ضامن آهو، علی بن موسی الرضا (علیه السلام) به دلم افتاده بود و چون هیچ امیدی به این که زیارت امام رضا (علیه السلام) نصیبم بشود، نداشتم با سختی و مشقت زیاد خودم را به شیراز و حرم حضرت شاهچراغ رساندم.

شبی را در حرم حضرت شاهچراغ با دل شکسته گذراندم و فردایش آماده‌ی برگشتن به محمود آباد شدم که دیدم سوار اتوبوس مشهد شده ام و خلاصه ناخودآگاه به مشهد و حرم خورشید طوس مشرف شدم. وقتی رسیدم سفره‌ی دلم را برای امام رئوف باز کردم و از بیچارگی هایم برایشان گفتم و به حضرت عرض کردم: آقا از پشت پنجره فولادت نمی روم تا من را شفا بدهی، اگر شفایم ندهی کجا بروم؟ چه کار کنم من بیچاره‌ی فلج و زمین گیر؟

بیست روز در حرم پشت پنجره فولاد خوابیدم در این مدت دیگر همه‌ی مریض ها و خادم ها جای من را می دانستند.

(از او پرسیدم غذا را چه کار می کردی؟ گفت: برایم می آورد. گفتم چه کسی؟ گفت: همون اصل کاری دیگه. گفتم اصل کاری کیه؟ گفت نپرس دیگه می ترسم اگر بگویم دیگر به من سر نزند و ادامه داد: اصل کاری هر شب به خادم هایش اشاره می کرد که برای این غذا بیاورید و سریع خادم ها برایم از غذای حضرتی می آوردند. مریض های دیگر به من حسودیشان می شد و می گفتند امام رضا (علیه السلام) چقدر هوای تو را دارد.

* شفا به دست ضامن آهو

من هر شب وجودش را احساس می کردم، قشنگ احساس می کردم که به من سر می زند و می آید و رویم پتو می اندازد و حواسش به من هست (دوباره پرسیدم کی؟ گفت همون اصل کاری دیگر اگر بگویم می ترسم دیگر به من سر نزند) تا این که شب آخر بویش را احساس کردم، آمد و یک لیوان آب به من داد تا بخورم. وقتی خوردم یک جیغ بلند زدم و دیگر هیچی نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم دیدم مردم چادرم را تکه تکه کرده اند و خادم ها دارند من را به طبقه‌ی بالا می برند. وقتی شفا گرفتم به محمود آباد برگشتم. اما دلم از عشق امام رضا (علیه السلام) مالامال شده بود و تحمل دوری آن حضرت را نداشتم؛ لذا بعد از گذشتن مدتی دوباره عزم سفر به مشهد را کردم؛ ولی پول زیادی نداشتم و در مشهد هم جا نداشتم اما دل را به دریا زدم و راه افتادم. وقتی رسیدم مشهد رفتم جلوی در حرم ایستادم و گفتم: امام رضا من مهمون تو هستم به من جا بده! همان موقع پیرزنی جلو آمد و گفت: خانم اگر جا می خواهی من به خانم ها جا می دهم و شبی 5 هزار تومن هم می گیرم. من همراه آن پیرزن به خانه اش رفتم. او هم به من جا داد؛ اما از من هیچ پولی نگرفت. وقتی رفتم حرم، کم کم خادم ها با من آشنا شدند و به من در خود حرم یک جا دادند و چون من سواد نداشتم تا خادم بشوم به من گفتند: همین جوری توی حرم قرآن ها را صاف کن و آشغال ها را از روی زمین بردار و این گونه بود که من در حرم امام رضا (علیه السلام) صاحب جا شدم و الان آن جا زندگی می کنم می آیم و می روم. کل ماه رجب را در مشهد بودم، وقتی برگشتم همه به من گفتند: کبری خانم چقدر تکیده شده ای (شکسته شدی)؟! حاج خانم شما بگو: مگر می شود آدم ماه رجب توی حرم امام رضا باشد و تکیده نشود؟!».

* ازدواج به دوری از امام رضا(ع) نمی ارزد

منظورش را نمی فهمیدم گویا از یک عالم دیگر حرف می زد! به او گفتم تو که این قدر امام رضا هوایت را دارد خب از ایشان بخواه یک همسر خوب هم به تو بدهد تا از این تنهایی خلاص بشوی گفت: «نه اگر شوهر کنم از امام رضا(ع)دور می شوم، دنیا نمی ارزد به دوری از امام رضا(ع)» می گفت: «حاج خانم هیچی از دنیا به دلم نمی نشیند زندگی دنیا فقط به زیارت رفتن می ارزد. خودتون که اهل قرآن هستین و با سواد هستین بهتر می دونید. امام رضا خیلی مهربونه هر وقت میرم او نجا به من سر می زنه.»

گفتم: یعنی تو امام رضا را می بینی؟

با لحنی که معلوم بود خیلی تو ذوقش خورده گفت: مگه تو تا حالا امام رضا رو ندیدی؟! گفتم: نه! – یه جوری نگام کرد که از بودن خودم روی زمین خجالت کشیدم و یاد حرف حضرت آیت‌الله بهجت افتادم که می فرمودند: زیارتی که خود امام رضا را ندیده باشی اصلا زیارت نیست.

به او التماس دعا گفتم و راهی مدرسه شدم. دلم خیلی سوخت. با خودم گفتم من طلبه‌ی سطح 3 حوزه با این همه ادعا لیاقت یک نظر دیدن امام رضا را نداشته ام؛ اما این بیوه زن بی سواد در این روستای دور افتاده این همه مورد عنایت امام رضا واقع شده است. وقتی به مدرسه رسیدم قضیه را برای شوهرم تعریف کردم و گفتم: واقعا چرا امام رضا به یک نفر این همه عنایت می کند اما به ما که این قدر التماسش می کنیم عنایتی ندارند؟ همسرم گفت: برای امام رضا ما و آن زن فرقی ندارد، صفای دل و صدق نیت می خواهد که ما نداشتیم و آن زن داشت. همینطور فکرم مشغول آن زن بود و داشتم به حالش حسرت می خوردم که متوجه شدم موجودی موذی به نام محمدسجاد دارد از سر و کولم بالا می رود و به مسئولیت خطیر خویش یعنی گرفتن آسایش از بنده و همسرم می پردازد و کم کم دوستان و همکارانش در این زمینه نیز سر و کله هایشان پیدا شد و مدرسه پر شد از بچه های قد و نیم قد. آماده شدم و رفتم توی حیاط سراغ بچه ها. آن روز برایشان از عَمرو بن عَبدُوَد گفتم که مثل یک غول بود و برای جنگیدن یک بچه شتر را با یک دست می گرفت و سپر خویش قرار می داد و هزار نفر را یک تنه می کشت. گفتم که این غول بی شاخ و دم وقتی مبارز می طلبید همه از ترس، سرها را در گریبان خود فرو برده بودند و تنها کسی که جواب او را با شجاعت داد یک نفر بود، همه با هم و با صدایی که شور و هیجان و احساس افتخار در آن موج می زد گفتند: «حضرت علی». گفتم احسنت، یک نوجوان به ظاهر کم سن و سال در مقابل آن غول بی شاخ و دم قرار گرفت و با او کاری کرد که پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: «لمبارزة علی بن ابیطالب لعمروبن عبدود یوم الخندق افضل من اعمال امتی الی یوم القیامه/ مبارزه ی علی بن ابی طالب در جنگ خندق، از عبادت امت من تا روز قیامت، برتر است».

وقتی ابتهاج و شور و ذوق را در چهره‌ی بچه ها می دیدم و این که با این داستان ها عاشق مولا علی شده بودند همه‌ی سختی ها و خستگی ها از تنم بیرون می رفت و فقط الحمدلله بود که از اعماق وجودم بر زبانم جاری می شد.

 کلاس را با مسابقه‌ی زو و خروس جنگی به اتمام رساندم و راهی مسجد برای نماز و سپس افطاری شدیم. وقتی از افطاری به مدرسه برگشتیم محمد سجاد از بس آتش سوزانده بود هیچ توانی در وجودش نمانده بود. چراکه اگر فقط ذره ای توان داشت به هیچ وجه به پلک هایش اجازه‌ی روی هم آمدن را نمی داد. مانند یک فرشته‌ی کوچولو و مظلوم که به ذهن هیچ بشری خطور هم نمی کند که این موجود بتواند ذره ای شیطنت کند در آغوش همسرم به خواب رفته بود. وقتی سجاد را در جایش روی تخت دست ساخته‌ی خویش خواباندیم طبق برنامه‌ی هر شب هر کدام از فرصت خواب بودن سجاد مظلوم و معصوم مان استفاده کرده و سراغ کتاب هایمان رفتیم تا توشه‌ی فردایمان را پر بار تر کنیم؛ اما من فکرم مشغول بود و تمرکز لازم را برای مطالعه نداشتم؛ حرف های کبری خانم بدجوری دلم را سوزانده بود و از طرفی نزدیک شب های قدر بود. احساس می کردم با دست های خالی وارد شب های قدر می شوم، روسری ام را سر کردم و آهسته به حیاط مدرسه رفتم همه جا تاریک بود و صدای هوهوی مبهم باد می آمد و درختان انتهای حیاط که حالا شبیه یک پشمک سیاه بزرگ شده بودند که دور یک چوب خیلی بزرگ پیچیده شده باشد با حرکت باد این سو و آن سو می رفتند. آسمان مثل یک تکه مخمل سیاه که دامنش پر بود از منجوق های اکلیلی، بالای سرم خودنمایی می کرد، وقتی سرم را بالا آوردم و نگاهی به دامنش انداختم از بسیاری این چراغ های اکلیلی کوچولو در دامن آسمان متحیر شدم؛ خدایا چقدر آسمان این جا با عظمت است، خدایا زیر این آسمان چقدر در مقابل تو احساس حقارت می کنم. خدایا چقدر تو قشنگی و چقدر بزرگ و با عظمت هستی.

بی اختیار اسم «یا رفیق» خداوند بر زبانم جاری شد و گفتم: خدایا تو در عین بزرگی و کبریایی چقدر کریم و بنده نواز هستی که با اینهمه عظمت وغنایی که نسبت به من داری خودت را رفیق این بنده‌ی بی سر و پایت می خوانی، یا رفیق، یا رفیق، یا رفیق! چقدر این اسمت را دوست دارم ای رفیق من! ای همه کس من، ای کس بی کسی ها و تنهایی هایم ای آن که وقتی همه مرا از خود راندند تو مرا نراندی بلکه بیشتر در آغوشم کشیدی …

همینطور با رفیق همیشگی خودم در حال حرف زدن بودم و این اشک چشمانم بود که با جاری شدن خویش هم بغض را از گلویم باز می کرد و هم عقده از دل می گشود. احساس سبکی خاصی پیدا کردم انگار آرام شده بودم آرامتر از همیشه.

ایام شهادت مولا علی (علیه السلام) رسیده بود لباس های مشکی را به تن کردم و راهی مسجد برای نماز و بعد از آن جلسه‌ی قرآن شدم .ابتدای جلسه ام را مزین کردم به گفتن نمی از دریای فضایل مولا علی (علیه السلام) و بعد از جلسه‌ی قرآن هم یکی دو نفر وضو و نمازشان را برایم انجام دادند و تصحیح کردم و راهی مدرسه شدم.

بعدازظهر هم کلاس بچه ها رنگ و بوی غم و غصه گرفت. با گفتن ماجرای شهادت آن مولایی که چندین روز بود که عشق و اسوه‌ی کودکان شده بود.

* دعوت به سخنرانی در روستایی دیگر

شب بود که تلفنم به صدا درآمد، فرمانده‌ی بسیج ناحیه‌ی سرچهان بود که مرا برای یک جلسه در روستایی آن طرف تر از محمود آباد دعوت می کرد، قبول کردم. روز بعد ساعت 5 بعدازظهر به همراه یک سرباز، ماشین سپاه آمد جلوی مدرسه دنبالم و من و محمدسجاد سوار شدیم و به طرف آن روستا که نامش (ده زیارت) بود رفتیم. حدود یک ربع بعد به ده زیارت رسیدیم اما آن چه جالب بود این بود که با وجود این فاصله‌ی کم بین آن دو روستا این قدر آب و هوایشان با هم فرق داشت؛ محمودآباد همه جا خاک بود و خاک و دریغ از کمی دار و درخت اما ده زیارت از دور شبیه یک جنگل بود و وقتی داخلش می شدیم جوی آب، روان بود و از هر طرف درخت ها چشم نوازی می کردند.

* ترس و تعجب از انبوه جمعیت

به حسینیه رسیدیم و من از انبوه جمعیتی که آمده بودند، متعجب شدم. وقتی گفتند به پشت بلند گو بروم و صحبت کنم کمی ترسیدم، اما سعی کردم بر خودم مسلط بشوم. نشستم و وقتی شروع به صحبت کردن کردم آن چنان گرم صحبت شدم که زمان را فراموش کرده بودم. درباره‌ی اخلاق نیک در خانه و رابطه‌ی بین همسران صحبت کردم، استقبال خوبی شد و خانم ها خیلی خوب گوش می دادند و جلسه تقریبا دو طرفه شده بود.

* مامان من به شما افتخار می کنم

وقتی که وقت تمام شد و بلند شدم، محمد سجاد که شش سالش تمام شده بود، تمام طول جلسه را در آخر حسینیه به همراه بچه های دیگر مشغول آتش سوزاندن بود به سمتم آمد و در گوشم آرام گفت: مامان من به شما افتخار می کنم. نمی دانم این زبان را از کجا آورده است، گاهی اوقات آن چنان قلمبه حرف میزد که می ماندم چه چیزی در جوابش بگویم. بعد از جلسه هم خانم ها آمدند و درد دل کردند و مشاوره می خواستند. وقتی جلسه تمام شد مسئول بسیج ده زیارت ما را به امامزاده‌ی بالای ده زیارت برد، جای خیلی با صفا و سرسبزی بود و چشمه‌ی بزرگ وخنکی در انجا از زمین می جوشید که در سرتاسرده زیارت هم جاری بود، بعد از یک ساعت حرف زدن با زبان روزه نوشیدن جرعه ای از این آب با صفا و خنک خیلی می چسبید ولی حیف که نمی شد.

* بودجه ای که فقط به اندازه خراب کردن امامزاده رسیده بود

اما آن چه مایه‌ی تاسف بیشتر بود این بود که حرم این امامزاده کاملاً تخریب شده بود. خودشان می گفتند اداره‌ی اوقاف خراب کرده که ضریح و بنای بهتری بسازد اما بودجه اش فقط به اندازه‌ی خراب کردن رسیده است!! و حالا 2، 3 سال است که از این امامزاده فقط تل خاکی مانده که یک پرچم سبز رنگ رویش خودنمایی می کند. خیلی غریبانه بود. دلم سوخت، برای آن چند نفر همراهم از فضیلت آباد کردن و راه های آباد کردن این جا گفتم و بعد از کمی آب بازی کردن محمدسجاد راهی محمود آباد شدیم.

افطار به منزل یکی از روستائی ها رفتیم، دیدم خانم مسنی است که یک دختر بزرگ و یک دختر بچه 3، 4 ساله در خانه اش هستند پرسیدم نوه تون هست؟ گفت: نه بچمه! تعجب کردم، وقتی تعجب مرا دید ادامه داد: ناخواسته باردار شدم و خیلی ابراز ناراحتی می کرد از این قضیه. فکر کردم احتمالا خیلی بچه دارد که این قدر از آمدن این بچه ناراحت است پرسیدم مگر چند تا بچه دارین؟ گفت: 3 تا! خنده‌ام گرفت. اما جلوی خنده ام را گرفتم و برای آرام کردنش ادامه دادم: مگر چه اشکالی دارد حالا در سن بالا باردار بشوید. خدا را شکر کنید که توانسته اید یک شیعه به شیعیان مولا علی در این مملکت اضافه کنید، در جوابم گفت: هم خرج گران است و هم بچه بزرگ کردن سخت است و حوصله می خواهد!

این سخنی بود که از خیلی ها در این روستا می شنیدم، احساس کردم، ما شیعه ها چقدر تنبل و راحت طلب شده ایم. مردمان این روستا، خانه های بزرگ و حیاط دار دارند و بیشتر مایحتاجشان را هم خودشان تولید می کنند و هر کدام از راه کشاورزی چندین میلیون درآمد دارند، اما باز هم از ترس خرج و زحمت بچه، بچه نمی آورند!

شب های قدر را ترجیح دادم در مدرسه سپری کنم تا این که با همسرم راهی مسجد بشوم؛ چون می دانستم که محمدسجاد درمسجد نمی خوابد و با پسرها به حیاط مسجد خواهد رفت و بنده هم از دلشوره چیز زیادی ازمراسم را نخواهم فهمید و از آن جا که در این مدت کم، رفتارهای زشت و زننده از این پسرها یاد نگرفته بود و تهدیدهای ما برای تنبیه کردنش راه به جایی نبرده بود، دیدم بهترین کار در مدرسه ماندن است تا محمدسجاد به خواب خوش فرو برود و بنده در تنهایی و سکوت مدرسه با خداوند خلوت بکنم.

* بهترین شب قدر عمر

بهترین شب قدر عمرم شب 23 ماه رمضان بود که وسط حیاط مدرسه روفرشی و سجاده ام را پهن کردم و با پتویی که دور خودم پیچیده بودم روی سجاده نشستم و به آسمان خیره شدم، در مقابل عظمت خدا احساس حقارت کردم. بسیار زیبا بود، توان توصیف آن زیبایی را ندارم فقط امیدوارم که خداوند بزرگ و مهربان آن شب قدر را از من قبول کرده باشد.

روزهای دهه‌ی آخر ماه مبارک رمضان به کندی می گذشت و من مدام متمسک می شدم به کلام گهربار مادربزرگ شوهرم که می فرمودند: دعای روز آخر ماه رمضان با "اللهم غشنی"شروع می شود یعنی خدایا غش کردم!!.

گرمای هوا و گرد و غبار محمود آباد از یک طرف و قطع شدن گاه و بی گاه آب در این روزهای آخر از طرف دیگر واقعا اوضاع را سخت کرده بود؛ اما سخت تر از همه مریض شدن محمدسجاد بود. یک روز که به همراه همسرم به مرکز بخش سرچهان یعنی «کره ای» رفته بودیم تا برای بچه های کلاس جایزه تهیه کنیم، محمدسجاد حسابی زیر آفتاب و از گرما اذیت شد و وقتی که برگشتیم آثار مریضی در او نمایان گشت. «بیرون روی» شدید داشت و هیچ غذایی نمی توانست بخورد؛ وقتی که شب شد در تب می سوخت و من هر چه استامینوفن به او می دادم اثری نمی کرد و بدنش مثل ماهیتابه‌ی روی گاز داغ بود علاوه بر این که در روستا هیچ درمانگاهی نبود و آن وقت شب، رفتن به کره ای هم مقدور نبود. خلاصه تا صبح من و همسرم مشغول پاشوره دادن او بودیم تا این که هنگام نماز صبح همسرم از دهیار یک داروی قوی گرفت که وقتی به او دادم تبش پایین آمد و توانست 2، 3 ساعتی را بخوابد. اما آن مریضی یکی دو هفته در وجودش بود و او را اذیت می کرد و درمان های اهالی روستا و آمپول دکتر کره ای فقط تخفیفی در شدت مریضی اش داده بود. 2، 3 روز مانده بود به پایان ماه مبارک رمضان که دوباره تلفنم به صدا در آمد، فرمانده‌ی بسیج بخش سرچهان بود که می گفت: خانم های ده زیارت خیلی از صحبت های شما استفاده کرده اند و از ما خواسته اند یک بار دیگر شما را دعوت کنیم تا برایشان بگویید که با مردهای بداخلاق چگونه باید رفتار کنند. با آن اوضاع و شرایطی که داشتم واقعا قبول کردن این سخنرانی برایم سخت بود، ولی هر چه تلاش کردم او از اصرارش دست برنداشت و من هم وجدانم راضی نشد که اگر کاری از دستم برمی آید انجام ندهم؛ لذا قبول کردم که روز پنج شنبه 29 ماه رمضان به «ده‌زیارت» بروم. وقتی تلفن تمام شد به همسرم گفتم دارم کم می آورم با زبان روزه این همه حرف زدن واقعا طاقت فرساست، تقریبا روزی 4، 5 ساعت دارم حرف می زنم حالا این سخنرانی هم اضافه شد. همسرم که همیشه مسائل را خیلی راحت حل می کند گفت خوب نرو چرا خودت را اذیت می کنی؟ لایکلف الله نفسا الا وسعها، گفتم سخنرانی کردن برایم خیلی سخت نیست اداره کردن کلاس بچه ها انرژی زیادی از من می گیرد. یک ساعت با زبان روزه و تشنه با 40 تا بچه‌ی 2 تا 12 ساله سرو کله زدن واقعا طاقت فرساست، دیگر توان ندارم هر چه هم می گویم بچه های زیر 7 سال را نیاورید گوششان بدهکار نیست و می آورند و آن بچه های کوچولو هم خیلی کلاس را به هم می ریزند و انرژی ام را می گیرند. همسرم گفت خوب 2 روز آخر کلاس را تعطیل کن. کی مجبورت کرده تا خود 30 ماه رمضان کلاس بگذاری؟! دیدم حرف بدی هم نیست. انگار منتظر بودم یک نفر این پیشنهاد را به من بدهد. کلاس 2 روز آخر را تعطیل کردم. پنج شنبه که شد بعد از ختم قرآن به مدرسه آمدم و بعد از کمی استراحت داشتم متن سخنرانی ام را جمع و جور می کردم که شوهرم با ناراحتی گفت اگر بروی محمدسجاد را هم ببری، دوباره حالش بد می شود. گفتم محمدسجاد توی این مدرسه‌ی خاک آلود حالش بد می شود ده زیارت که سبز و خنک است بگذار بیاید حال و هوایش عوض بشود، اصلا خودت هم بیا، روستای با صفایی است یک امامزاده هم دارد، با محمدسجاد برو امامزاده؛ من هم بعد از سخنرانی ام می آیم آن جا. قبول کرد، به فرمانده بسیج تلفن کردم و گفتم که با ماشین ما برویم نمی خواهد ماشین سپاه را بیاورد و همگی راهی ده زیارت شدیم. همسرم، من و خانم میرشکاری فرمانده بسیج را جلوی مدرسه پیاده کرد و با محمدسجاد به امامزاده رفت.

آخرهای سخنرانی ام بلندگو قطع شد و من مجبور بودم بلندتر حرف بزنم و همین باعث شد کم کم از شدت تشنگی احساس خفگی کنم. وقتی صحبت هایم تمام شد زبانم مثل چسب لباس به سقف دهانم چسبیده بود و با یک انرژی اضافی باید جدایش می کردم. خانم میرشکاری پیشنهاد داد تا به اتفاق ایشان و خواهرشان که فرمانده‌ی بسیج  ده زیارت بود پیاده به سمت امامزاده برویم، قبول کردم و راه افتادیم.

در طول مسیر منتهی به امامزاده صدای شر شر آبی که در یک باریکه در حال جریان بود به من احساس خوبی می داد. به یک خانه‌ی بزرگ و قدیمی شبیه بناهای تاریخی اصفهان رسیدیم. برایم جالب بود این خانه‌ی بزرگ و زیبا در این روستا چه می کند؟!

خانم میرشکاری برایم توضیح داد که این خانه برای حدود صد سال پیش است و خانه‌ی ارباب ده زیارت بوده است و داخلش عمارت بزرگ و زیبایی است که الان آثار باستانی شده که به خاطر رسیدگی نکردن دارد خراب می شود با شنیدن این حرف ها به یاد خانه‌ی ارباب سریال «پس از باران» افتادم که بزرگترین خانه‌ی ده بود و همیشه مملو از جمعیت نوکران و چاکران بود. با خودم گفتم حتما این جا هم روزگاری آن گونه بوده است، اما الان چقدر خاموش و ساکت است و دیگر خبری از آن نوکران و چاکران نیست؛ حتی خبری از خود صاحبخانه هم نیست، فکر کردم یعنی الان صاحب این خانه کجاست و دارد چه می کند؟ یاد سخن مولا علی(علیه السلام) افتادم که وقتی از جنگ صفین برمی گشتند در بیرون کوفه به قبرستان رسیدند و خطاب به مردگان چنین فرمودند: «ای ساکنان دیار وحشتناک و گورهای تاریک… شما جلوتر از ما رفته اید و ما به شما خواهیم پیوست، اما خانه هایتان را ساکن شدند، همسرانتان را گرفتند و اموالتان را تقسیم کردند، این خبری است که پیش ماست، پیش شما چه خبر است؟ سپس رو به اصحاب کردند و فرمودند: به خدا قسم اگر به آنان اجازه‌ی سخن دهند خواهند گفت: بهترین توشه تقواست!» (نهج البلاغه، حکمت 125)

و نیز یاد شعر امام هادی خطاب به متوکل افتادم که می فرمایند:

بر قله‌ی کوه ها می بردند و مردان برومند حراست آن ها می کردند/ اما قله ها کاری برای آن ها نساخت بعد از عزت از پناهگاه های خود برون آورده شدند و در حفره ها جایشان دادند و چه فرود آمدن بدی بود/ از پس آن که در گور شدند یکی بر آن ها بانگ زد که تخت ها و تاج ها و زیورها کجا رفت؟

چهره هایی که به نعمت خو کرده بود و پرده ها جلوی آن آویخته می شد چه شد؟

و قبر به سخن آمد و گفت: کِرم ها بر این چهره ها کشاکش می کنند

مدت ها مال اندوختند و ذخیره کردند و برای دشمنان گذاشتند و رفتند/ منزل هاشان خالی ماند و ساکنانش به گور سفر کردند.

در دل زمزمه کردم: انّ خیر الزاد التقوی، بهترین توشه تقوی است و الا به اندازه‌ی خان ده زیارت هم خانه و نوکر و  چاکر و نعمت دنیا داشته باشی باید همه را بگذاری و بروی و آن نعمت ها همه از بین می رود و جز مایه‌ی عبرتی از خود به جای نمی گذارد اما توشه‌ی تقوی اگر داشته باشی همیشه با تو خواهد بود و به فریاد تنهائیت خواهد رسید.

کمی آن طرف تر از خانه‌ی ارباب ده زیارت کوچه های باریک تمام می شد و خیابان وسیع منتهی به امامزاده و گلزار شهدای ده زیارت دیده می شد وقتی به امامزاده رسیدم فرمانده بسیج ده زیارت گفت از هفته‌ی قبل که شما آمدید اینجا، تا الان 6 میلیون برای ساخت امامزاده جمع شده است. خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم و همگی به همراه محمد سجاد و همسرم راهی محمود آباد شدیم.

* تماس برای اطمینان از عید فطر

بعد از افطار به مدرسه برگشتیم و از آن جا که رادیو و تلویزیون در مدرسه هیچ آنتنی نمی داد و در طول یک ماه از نعمت شنیدن اخبار محروم بودیم لذا با تلفن مدام پیگیر بودم تا ببینم عید شده است یا نه، آخرهای شب بود که مطمئن شدم از عید خبری نیست و باید برای سحری پختن آماده بشوم.

 روز سی ام بعد از نماز ظهر همسرم اعلام کرد که ساعت 7 بعدازظهر در مسجد دعای وداع ماه رمضان خوانده خواهد شد. بعد از نماز عصر آخرین جلسه‌ی قرآن را برگزار کردم، خانم ها خیلی از من تشکر کردند. سپس یک دختر جوان آمد پیش من و گفت: خانم شما زندگی من را عوض کردید، یکی دیگر گفت: من خیلی مدیون شما هستم نگاهم به زندگی خیلی تغییر کرد، با شنیدن این حرف ها خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که در این مدت مفید بوده ام، به یاد مضمون سخن امام صادق (علیه السلام) افتادم که می فرمایند خداوند رحمت کند کسی را که مردم را یاری می کند، تا کمی دیندارتر بشوند، اما ته دلم نگران بودم: نکند این حرف ها را برای خودنمایی زده باشم، نکند برای خدا نبوده باشد، مطمئن نبودم که در اعمالم عمل خالصانه‌ای پیدا بشود که سبب نجاتم باشد اما دل خوش کردم به این شعر:

هین مگو ما را بر این در،بار نیست             باکریمان کارها دشوار نیست

* تدارک هدیه برای طلبه مبلغه

بعد از پایان جلسه فرمانده بسیج محمودآباد پیشم آمد و گفت: حاج خانم یک چیزی می پرسم بی رودروایسی جواب بدین، به علت این که شما در طول این یک ماه خیلی در این روستا زحمت کشیدین و خانم ها از کارتان خیلی راضی هستند و از طرفی در ده زیارت هم صحبت کردین و خانم های اونجا خیلی از شما استفاده کردند ما تصمیم گرفتیم از طرف بسیج یک تشکری از شما بکنیم، حالا گفتیم از خودتان بپرسیم که نقدی تقدیم کنیم یا هدیه ای بخریم. من که دلم از شنیدن اسم هدیه قنج زد گفتم: خواهش می کنم وظیفه ام بود، هر جور صلاح می دانید.

گفت: تعارف نکنید دیگر. من هم بی تعارف گفتم: خوب بستگی دارد هدیه اش چی باشد. گفت نمیگم؛ می خواهیم سورپرایزتان کنیم گفتم هر جور صلاح می دانید. گفت پس هدیه‌ی غیر نقدی می دهیم تا یادگاری از ما داشته باشید. من هم تشکر کردم، دلم به هزار راه رفت و وسایل مورد نیازم را حدس می زدم اما باید تا روز عید صبر می کردم…

وقتی به مدرسه برگشتم دیدم شوهرم می خواهد کم کم آماده‌ی رفتن به مسجد برای دعای وداع بشود، به مسجد رفت و یک دعای وداع را خواند و آخرین نماز ماه مبارک رمضان را هم خواندیم.

بعد از نماز یکی از خانم های روستا که پسرش روحانی بود و در این مدت به ما خیلی لطف داشت، جلو آمده و کیسه ای به من داد و گفت: ببخشید که خانم های دیگر چیزی نیاوردند. من خیلی به خانم ها گفتم که حاج خانم امسال خیلی برایتان زحمت کشیده است همه با هم بروید مدرسه و برای ایشان سوغاتی ببرید، اما هیچ کس نیامد. گفتم: اشکال نداره، از شما هم خیلی ممنونم، زحمت کشیدین. به همراه سوغاتی ها راهی آخرین خانه برای افطاری خوردن شدیم، نکته‌ی قابل توجه این بود که آخرین افطاری هم قیمه بود، در این مدت من و همسرم شبیه خورشت قیمه شده بودیم، چون هر شب به استثنای چند جا که خورشت قورمه سبزی و مرغ درست کرده بودند مهمان سفره‌ی قیمه‌ی مردمان آن روستا بودیم. ظاهراً غذای اعیانی آن ها خورشت قیمه با گوشت بچه بز که به آن" کئره "می گفتند، بود. زیرا میزبان هایی که خورشت مرغ می پختند و سبب خوشحالی ما را فراهم می کردند بسیار عذرخواهی می کردند که گوشت کئره نداشته اند و نتوانسته اند قیمه درست کنند.

* صرف آخرین قیمه افطار ماه مبارک رمضان

خلاصه آخرین قیمه را هم نوش جان کردیم و بعد از کمی صحبت به همراه همسرم راهی مدرسه شدیم، در راه به همسرم گفتم: تا 2 ماه دیگر من برنج و خورشت و به خصوص خورشت قیمه درست نمی کنم فقط غذای نونی! البته او هم از این پیشنهاد من استقبال کرد!

قرار بود ساعت 7 صبح روز عید نماز عید را در حیاط مسجد برگزار کنیم. آماده شدیم و به سمت مسجد تکبیرگویان راه افتادیم وقتی به مسجد رسیدیم از دیدن این همه جمعیت آقایان متعجب شدم؛ زیرا جمعت زنانه همیشه زیاد بود اما مردانه از دو صف تجاوز نمی کرد و خانم هایشان می گفتند مردهای این روستا اکثرا نماز نمی خوانند. یک پیرمرد در آن روستا بود که می گفتند تازه 2 سال است که جهت قبله را یاد گرفته است. اما گویا همه‌ی آن مردهای بی نماز هم دلشان نیامده از ثواب نماز عید محروم بشوند و گویی آن ها هم فهمیده بودند در این روز، خوان رحمت خدا بسیار گسترده تر از همیشه خواهد بود.

وقتی همسرم شروع کرد تکبیرهای نماز عید را گفتن، هر الله اکبری که به گوشم می خورد مثل برخورد قطره‌ی آبی بود که بر زمین تشنه‌ی کویر فرود می آید و خاک تشنه به سرعت او را می بلعید. گویا همه‌ی وجودم تشنه بود و این الله اکبرها همه‌ی وجودم را تسخیر کرده بود. گویا این الله اکبرها فریاد پادشاهی بزرگ و قدرتمند بود که زیر دستانش را صدا می زد و با بانگ بلند می گفت بیایید که گناهان بزرگتان را بخشیدم و از مجازاتتان صرف نظر کردم بیایید و امروز به عطاها و صله های بزرگ من طمع کنید.

«الله اکبر و لله الحمد، الحمد لله علی ما هدانا و له الشکر علی ما اولانا»

بعد از این که خطبه های نماز عید تمام شد و مردها رفتند و نوبت به برنامه‌ی خانم ها شد یکی یکی دخترها را صدا کردم و جایزه هایشان را می دادم. در آخر خانم میرشکاری فرمانده‌ی بسیج محمود آباد بلندگو را گرفت و بعد از این که در مقابل همه از زحمات من خیلی تشکر کرد، گفت: هدیه ای با پول بسیج برای تشکر از زحمات ایشان در این ماه تقدیم می شود. تشکر کردم و هدیه را گرفتم و همگی طبق قرار قبلی به سمت خانه‌ی مادر دهیار که همسر تنها شهید محمود آباد هم بود راهی شدیم. در آن جا مردم بعد از دیدار با خانواده‌ی تنها شهید محمودآباد به سمت خانه و زندگی خود رفتند اما من به اصرار همسر شهید که خیلی در این مدت به ما محبت داشت برای خوردن صبحانه در آن جا ماندم و همسرم به همراه دهیار وارد شدند و داخل اتاق دیگر مشغول صبحانه خوردن شدند. بعد از خوردن صبحانه مادر شهید کمی آبغوره و سبزیجات خشک به من دادند و بعد هم کلی عذرخواهی کردند و گفتند که من خیلی به خانم ها گفتم که حاج خانم در این مدت برای شما خیلی زحمت کشیده اند برای ایشان جداگانه پول جمع کنید. اما هیچ کس پول نداد و گفتند همان پولی که به آقایشان داده ایم برای هر دویشان کافی است. من هم تشکر کردم و بعد از کمی صحبت با دختران ایشان به همراه همسر و فرزندم راهی مدرسه شدیم.

* سورپرایز

وقتی به مدرسه رسیدیم هدیه ام را باز کردم تا ببینم چه وسیله‌ی خوبی برای من خریده اند که می خواستند مرا سورپرایز بکنند اما با کمال تعجب دیدم که هدیه ام دو دست استکان است!!! خوب حاصل زحمات یک ماهه‌ی من در این روستا 2 دست استکان شده بود. رفتم سراغ حاج آقامون ببینم ایشان حاصل دست رنجشان چیست فهمیدم پولی که به همسرم داده بودند از حقوق یک کارگر زمین یکی از اهالی روستا در این یک ماه هم شاید کمتر بود!

خدا را شکر کردیم و از امام زمان تشکر کردیم که به ما توفیق یک ماه خدمت کردن در این روستا را دادند.

کارهای زیادی بود که باید انجام می دادیم، دست به کار شدیم و مدرسه را تمیز کردیم و وسایل مان را جمع کردیم. بعد از ظهر بود که بالاخره کار تمیز کردن مدرسه تمام شد و به خوبی و خوشی سوار ماشینمان شدیم و با مدرسه خداحافظی کردیم و به سمت یزد راه افتادیم چون قرار بود شب را به منزل یکی از دوستانمان در یکی از روستاهای اطراف یزد برویم و بعد از یکی دو روز به سمت قم حرکت کنیم.

شب حدود ساعت 9 بود که رسیدیم منزل دوستمان. ایشان همسایه‌ی ما در قم بودند که اهل یزد بودند و به ما گفته بودند که برای تعطیلات به منزل پدرشان در یزد می روند و ما را هم دعوت کرده بودند که به آن جا بیاییم. وقتی رسیدیم همسر ایشان به همراه مادرشوهر و پدرشوهرشان از ما استقبال کردند. آنان 3 تا فرزند از خداوند گرفته بودند که 2 تایشان معلول بود اما با وجود این همیشه راضی به رضای خدا بودند، تنها فرزند سالمشان اسمش سید مرتضی بود که رفیق گرمابه و گلستان محمدسجاد بود. این دو رفیق که به هم رسیدند مثل 2 قطب مخالف آهن ربا جذب هم شدند و گویی هر کدام یاوری بر خرابکاری پیدا کرده باشند خستگی ها را فراموش کردند و به حرفه و پیشه‌ی همیشگی خویش یعنی مردم آزاری پرداختند.

بعد از خوردن شام به هر سختی و بدبختی که بود این دو پسر را از هم جدا کردیم و هر کدام به اتاق خود برای استراحت رفتیم. احساس آرامش خاصی می کردم در آن خانه. خانه ای قدیمی با معماری یزدی و اتاق های تودر تو بود که هر کدام از اتاق ها با چند پله به اتاق دیگر وصل می شد و برای رسیدن به اتاق آخر باید همه‌ی اتاق ها را طی می کردی. سقف همه‌ی اتاق ها گنبدی شکل بود و دیوارهای کاهگلی که لایه ای از گچ آن ها را زینت داده بود.

آنقدر خسته بودم که متوجه نشدم کی خوابم برد. صبح روز بعد طبق معمول با صدای محمدسجاد از خواب بیدار شدم که رفته بود آن طرف و آمار نسبتا کاملی را جمع آوری کرده بود و حالا برای گزارش دادن آمده بود. گفت: مامان! مرتضی بیدار شده اما طاها و فاطمه هنوز خوابند ولی مامان و بابایش بیدارند.

بلند شدم و به روشویی انتهای حیاط که پشت درخت های توت بود رفتم و صورتم را شستم و وقتی که بازگشتم دیدم به سبب وزش باد کف حیاط با توت های تازه فرش شده است. چند تا توت را جمع کردم و در دهان گذاشتم, وای خدا من چقدر شیرین و آبدار و خوشمزه بود، نشستم و تا توانستم توت جمع کردم و خوردم.

آن روز ما به همراه خانواده‌ی دوستمان به باغشان رفتیم. وقتی زیرانداز را پهن کردیم و نشستیم محمدسجاد و مرتضی طبق معمول شروع به شیطنت کردند و در جوی داخل باغ آب بازی می کردند. مردها هم مشغول تهیه‌ی آتش برای پختن کباب شدند. من و حمیده خانم و پدر شوهر و مادرشوهر پیرش هم روی روفرشی کهنه ای که کف باغ انداخته بودیم نشستیم. حمیده خانم طبق معمول مراقب دختر و پسرش بود که نمی توانستند راه بروند اما دوست داشتند مثل مرتضی و سجاد بازی کنند. و من هم طبق معمول شروع کردم از زیر زبان دیگران حرف کشیدن. شنیده بودم که پدر شوهر حمیده خانم یک شبه با سواد شده بود، اما می خواستم این را از زبان خودش بشنوم.

* شیخ مکتب نرفته

پدرشوهر مدام می گفت: شیخ مکتب نرفته منم و بالاخره با لطایف الحیل متوجه شدم قضیه از این قرار بوده است که ایشان بی سواد بوده اند ولی خیلی دلشان می خواسته که برای امام حسین (علیه السلام) روضه بخوانند اما هر کار می کردند سواد را یاد نمی گرفته اند. تا این که پدرشان به ایشان می گوید برو تو هیچی یاد نمی گیری همین داداش بزرگت قرآن خون شد بس است تو همون بی سواد باشی بهتر است، با شنیدن این حرفها دلشون خیلی می شکند و حسابی گریه می کنند و خوابشان می برد در عالم خواب می بینند 2 تا سید آمدند و به او گفتند برو بالای منبر و روضه بخوان و ایشان هم می رود بالای منبر و روضه می خواند. وقتی از خواب بلند می شوند، می بینند که هم می توانند بخوانند و هم بنویسند و الان بعد از گذشت این همه سال بدون این که حتی یک کلاس درس رفته باشند ملبس به لباس روحانیت هستند و کتاب های احادیث عربی را برای مردم می خوانند و ترجمه می کنند. ایشان می گفتند:

منگرید که زشت یا زیبایم                     با سوادِ نخوانده ملایم

گر پرسند کجا شدی ملا                        نه به فیضیه و نه مصلایم

پس کجا با سواد شدی بگو                     نزد الله و جد و آبایم

حرف های آقا سید شیرین و جذاب بود و حکایت از صفای دل ایشان داشت. وقتی ناهار را در باغ خوردیم کمی توت جمع کردیم و به خانه برگشتیم. شب بود و بچه ها هر کدام از شدت خستگی یک طرف افتادند و بیهوش همچون مرده خوابیدند تا خود صبح! ما هم بعد از خوردن شام به اتاقمان برای استراحت رفتیم و صبح زود آماده‌ی ادامه دادن این سفر یک ماهه‌ی خود و رسیدن به مقصد شدیم.

خانواده‌ی دوستمان سوغاتی های زیادی از روستای خودشان به ما دادند و با محبت زیاد ما را بدرقه کردند وقتی سوار ماشین شدیم و به سمت قم حرکت می کردیم احساس می کردم دلم برای خانه ام و حتی تک تک ظرف های خانه‌ام هم تنگ شده است و بی قرار برگشتن بودم. حدود ساعت 1 بعد ازظهر بود که به شهرضا رسیدیم. برای نماز و ناهار نگه داشتیم. من سر قبر شهید ابراهیم همت رفتم و یک دل سیر آن شهید والامقام را زیارت کردم و بعد از خواندن نماز در کنار قبر امامزاده شاه رضا و خوردن ناهار در محیط باصفای امامزاده به سمت شهر قم راه افتادیم. دیدن امامزاده عبدالله مژده نزدیک شدن خانه و کاشانه‌مان را به ما میداد و کمی بعد خانه های ابتدای شهر نمایان شد. با دیدن خانه های شهرم احساس آرامش پیدا کردم تا کنون اینقدر از دیدن پردیسان خوشحال نشده بودم. وای چقدر هوای قم خوب است حتی در گرمای مرداد ماه!

* رسیدن به منزل و سلام به ملائکه

بالاخره رسیدیم به خانه، محمدسجاد را بیدار کردیم و با انتقال وسایل به آسانسور وارد خانه شدیم. در ابتدای ورود دسته جمعی به ملائکه سلامی دادیم و مشغول جابجایی وسایل شدیم. بعد از یک ماه دوری از خانه و کاشانه ادب اقتضا می کرد که اولین فرصت به مادرمان در شهر قم، یا بهتر بگویم به تعبیر علامه طباطبایی(ره) به «مادر اهل قم» سلامی عرض کنیم. پس اولین کار در فردای ورودمان به قم زیارت خانم فاطمه‌ی معصومه – سلام الله علیها- بود.

وقتی به حرم وارد شدیم، گفتم:

"بی بی جان سلام! ممنونم به خاطر این که یک ماه عنایتتان را بدرقه‌ی راهمان کردین، ما برگشتیم، گفته اند باید پای نامه‌ی مان امضای شما باشد خانم! امضا کنید تا از ما قبول کنند و اجرتمان بدهند."

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا شود که گوشه‌ی چشمی به ما کنند

 

 

 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha