به گزارش خبرگزاری «حوزه»، کتاب «علی بروسلی»، روایت هایی از سبک زندگی شهید حاجعلی توللی پور به قلم فاطمه مداحی است که سال گذشته از سوی مؤسسه فرهنگی مطاف عشق منتشر شده است.
بر اساس این گزارش، زندگی نامه، کودکی، نوجوانی تا جوانی، جبهه، شهادت، وصیت نامه ها و نامه ها از سرفصل های این کتاب می باشد.
شهید حاجعلی تولّلی پور فرزند سرمست در چهارم خردادماه سال 1346 در مهرشهر کرج به دنیا آمد.
او فرزند چهارم خانواده بود و چون در روز عید قربان به دنیا آمد، پدرش نام او را حاجعلی گذاشت.
او در سال 1365 به جبهه رفت و در تاریخ 21 دی ماه همان سال دو روز بعد از شروع عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه در حین سنگرسازی و با انفجار یک توپ اتریشی به دوستان شهیدش پیوست.
این شهید والامقام در گلزار شهدای امامزاده طاهر در مسیر اتوبان کرج-قزوین بعد از پل مهرشهر به خاک سپرده شده است.
تولد او پرماجرا بود و در این کتاب اینگونه آورده شده است:
دوقلو بودند؛ دو تا پسر. بعد از تولید یکی از آنها فوت کرد و دیگری ماند. پدر و مادرم نامش را حاجعلی گذاشتند. مادرم می گفت: حاجعلی بعد از تولد بیماری سختی داشت و مدام گریه می کرد؛ او را پیش دکتر بردیم. دکتر بعد از معاینه گفت: «حالش اصلا خوب نیست؛ امشب باید تا صبح او را بغل کنید و راه بروید؛ وگرنه او تا صبح زنده نمی ماند». مادرم می گفت: «آن شب تا صبح کسی در خانه ما چشم روی هم نگذاشت». تا اذان صبح در خانه راه می رفتم و او را تکان می دادم؛ تا اینکه بالاخره صبح شد و با پدرت دوباره او را پیش دکتر بردیم. دکتر بعد از معاینه دقیق گفت: خطر رفع شده ولی او هنوز ضعیف است. مدت ها طول کشید تا حالش کامل خوب شود. مادر همیشه می گفت: حاجعلی با بیماری سختی که داشت زنده ماند تا روزی کمک حال ما باشد و سرباز این آب و خاک.
و این تنها خواست خدا بود ...
همچنین در بخش دیگری از متن این کتاب آمده است:
«روحیهی حاجعلی با بقیهی بچهها فرق داشت؛ او زمان مبارزه فقط دفاع میکرد و حملهای درکار نبود. یادم هست یکبار با یکی از بچهها که حریف قدرتمندی هم برایش محسوب میشد، مسابقه داد. حریفش سعی میکرد ضربه بزند و او فقط دفاع میکرد. در یکلحظه که حریفش غفلت کرده بود، او پای خود را بالا آورد و جمع کرد تا ضربه بزند، اما پس از مکث کوتاهی، پای خود را آرام پایین گذاشت. با دیدن این صحنه، مبارزه را قطع کردم. جلو رفتم و به او گفتم: «علی! چرا این کار را کردی؟ تو که میدانی اگر یکلحظه غفلت کنی چنان ضربهای به تو میزند که نقش زمین شَوی؛ چرا ضربه را نزدی؟» نگاهی کرد و گفت: «استاد! آخر او پشتش به من بود، اگر او را میزدم از پشت زده بودم».