ماجرای تهیه کتابهای خطی در کتابخانه آیتالله مرعشینجفی
یکی از دلّالهای بازار کتاب به قم آمدهبود، آقای مکّی. سید بسیار محترمی بود، اهل کتاب و کتابخانه او را میشناختند. آن روز آقای مکی دو جلد کتاب خطی برای پدرم آوردهبود، پدرم هرطور بود او را نزد خودش نگه داشته بود. آقای مکی کتابهای زیادی در بروجرد داشت که باید برای دیدن آنها میرفتیم بروجرد.
شب بود که قم آمدم، هوا سرد بود و برف از آسمان میبارید. رو به آقای مکی کردم و گفتم: حالا برویم یا یک وقت دیگر؟ لبخند زد و گفت: حالا برویم بهتر است!
طرف بروجرد راه افتادیم. اتومبیل ما همان جیپ قراضه بود که چند سوراخ داشت و گرد و خاک را میآورد داخل ماشین، سقف برزنتی داشت. ناچار دوسه پتو همراه خودمان برداشتیم که سرما نخوریم. اتفاقا در آن سفر آقای لاجوردی همراهمان بود.
جاده اراک برف و سرمای شدید بود، همه راه یخبندان بود. رو به مکی و لاجوردی کردم و گفتم: بهتر است که شب داخل قهوهخانه بخوابیم! با این وضع که نمیشود رفت! رفقا گفتند: نه! و بعد هم گفتند: آدم باید ماجراجو باشد! تا جایی که بشود میرویم! وقتیهم نشد، ماشین را کنار میکشیم و میرویم روستایی و میخوابیم!
ناچار موافق شدم. اراک را رد کردهبودیم که دیدیم جاده سربند بسته شده، تازه آن جادهرا درست کردهبودند. ناگزیر از راه ملایر جلو رفتیم. و دشواریهای راه زیاد بود و هرطور بود، صبح وارد بروجرد شدیم.
بیخوابی و سرما سخت آزارمان میداد،ولی عشق به کتاب آنقدر به ما نیرو میداد که اعتنایی به مشکلات سفر نداشتهباشیم.
آقای مکی -که خداوند او را بیامرزد- ما را به خانهاش دعوت کرد. مسیر خانهاش یک کوچه باریک و تنگ بود. مش علی آقا رانندهمان، حواسش نبود و پایش روی یخبندان سرید و با سر خورد زمین.
توی اتاق پذیرایی کنار علیآقا و لاجوردی نشستهبودیم که آقای مکی آمد و جلوی در ایستاد، خندهکنان رو به رانندهمان کرد و با زبان لری گفت: مش علی آقا! «تو کیبیدنی به زمین کردی که من به یاد ندارم! از روزی که بابا شلوار به پایم کرد، چنین کبیدنی ندیدم!» منظورش این بود که تا حالا چنین افتادنی را ندیدم. ما هم با او مزاح میکردیم و یکسره میگفتیم «مش علی آقا کبیدن بدی کردی!» با این شوخیها تا حدودی از بار خستگی سفرمان کم میکردیم.
خانه مرحوم مکی از خانهها ی قدیمی و سنتی شهر بروجرد بود، حیاط و بنای دیدنی و پر صفایی داشت. کرسی اتاقمان از قبل داغ شدهبود، دستوپای سرماخورده و یخزدهام را که زیر لحاف کرسی داغ بردم، ناگهان خوابم برد. حواسم نبود که سه ساعت خوابیدم و هنوز تمایل نداشتم از زیر کرسی بیرون بیایم.
آقای لاجوردی دستش را روی شانهام گذاشت و تکانم داد: آقا سید بلند شو! بلند شو! دیرمان میشود! بی اختیار از جای خود پریدم. حالا انبوهی از کتابهای خطی را وسط اتاق میدیدم. آقای لاجوردی آنها را آورده بود.
میخواستم طرف کتابها بروم که آقای مکی به سفره اشاره کرد و لبخند زنان گفت: آقا سید! اول صبحانهات را بخور! دیر نمیشود. سفره زیبایی انداخته بود. از نان لواش خانگی بروجرد به چشم میخورد تا سرشیر درجه یک و کره دوغ اعلا و شیره ناب ملایر! حالا که سی-چهل سال از آن روز سرد زمستانی میگذرد، هنوز طعم صبحانه آن میزبان مهربان را حس میکنم.
صبحانه را که خوردم، بلند شدم و طرف کتابها رفتم. صاحب کتابهای خطی یکی از بازماندگان مرحوم حاج میرزا محمود طباطبایی، عموی آیتالله حسین بروجردی بود. ایشان از عالمان نجف بود و کتابخانه بسیار ارزندهای از خودش به یادگار گذاشتهبود.
گفتنی است که بیشتر کتابهای حاج میرزا محمود را از دلالهای کتاب خریدم و در شماره آثار کتابخانه پدر فهرست شدهاست.
کتابهایی که آقای مکی برای فروش عرضه کردهبود، نسخههای قدیمی و ارزندهای بود که ارزش آنها را درک میکردم. از همینرو برایم سؤال پیش آمد. رو به میزبان کردم و با لبخند گفتم:
سید! لرها آدمهای باصفایی هستند! تورا حضرت عباس بگو که این کتابها را چطور خریدی؟
اگر بخواهم حضرت عباسی حرف بزنم باید بگویم این کتابها را خیلی ارزان خریدم!
از صداقت و یکرنگی آقای مکی خوشم آمد و سه چهار برابر پولی که بابت خرید کتابخانه شخصی میرزا محمود بروجردی پرداخته بود، به او دادم. عاشق کتاب بودم. اگر پول توی دست و بالمان بود، حاضر بودیم همهرا صرف خرید کتابخانههای شخصی کنیم. چون هدفمان از آغاز تأسیس کتابخانه این بود که بزرگترین و معتبر ترین کتابخانه را در جهان اسلام پیریزی کنیم. از اولهم میدانستیم که این حرکت فرهنگی مشقت دارد و هزینه.
آن روز کتابهای خریداری شده را داخل گونیها جای دادیم. برای اینکه آنها آسیب نبینند، ناگزیرگونیها را لای همان پتوهایی پیچیدیم که با خودمان آوردهبودیم تا سرما نخوریم! یکی یکی داخل جیپ بردیم. نگاهی به سقف ماشین داشتیم که ممکن بود باران گونیها را خیس کند و نگاهی به کف ماشین که از چند جا سوراخ بود، زیر پایمان یکسره خیس بود. نایلون بزرگی روی گونیها کشیدیم تا خیالمان آسوده باشد. کتابها از جانمان بیشتر اهمیت داشتند.
عصر بود که به سمت قم حرکت کردیم. حالا در راه بروجرد-قم چه کشیدیم ماجرایی دارد شنیدنی که بگذریم.
شب اتومبیل جلوی درب خانه پدرم ایستاد، ایشان مثل همیشه چشم بهراه آمدن ما بود و کتابهای خریداریشده. مشعلی آقای راننده و آقای لاجوردی کمک کردند و گونیهای کتاب را یکی یکی داخل خانه بردیم، بعد خداحافظی کردند و رفتند.
گونیها را که وسط اتاق خالی کردم، پدرم خندید و گفت: چند خریدی اینهارا محمود؟ سرمرا بلند کردم و لبخندزنان گفتم: چیزی نشد آقا جان! بعد گفتم که چقدر پول دادم به دلالبروجردی. ایشان گفت: کاش پول بیشتری میدادی به آقای مکی.