پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ |۱۷ رمضان ۱۴۴۵ | Mar 28, 2024
مسجد شجره

حوزه/ یک لحظه، کمتر از یک هزارم ثانیه، آرام شدم و نه از درد خبری بود و نه از آتش درونم و نه از سیاهی چشمانم. بر دو پا ایستادم. از کنارم جماعتی گذشت که لبیک می گفتند.

در یک لحظه فرو ریختم. بریدم؛ از آنچه هستم و دارم، از آنچه بزرگ می پنداشتم و می خواستم. میان همه بودم که آنها هم هر دم رها می شدند و من هنوز به تکه ای از زمین وصل بودم. زمین رهایم نمی کرد. محکم مرا گرفته بود و بر تنم چنگ می زد. وحشت داشتم از رها نشدن، فرو نریختن و نشکستن. سنگ بودم، ترک بر نمی داشتم و خرد نمی شدم. پوستی محکم تمام وجودم را گرفته بود.

لایه لایه هایی در هم تنیده که هر کدام محکم تر از دیگری بود. غرور در تکبر پیچ خورده بود و ثروت اندوزی بافته شده بود در دروغگویی و کینه و تهمت زنی. لایه ها را دانه به دانه احساس می کردم.

هر روز با آنها زندگی کرده و بزرگ شده بودم اما هیچگاه نمی دانستم یا نخواستم بدانم. سنگین بودم؛ هزاران برابر تنم و پوسته ای سخت و محکم و لایه لایه، نفسم را بند آورده بود.

 افتادم بر زمین و خود را به دیوارهای مسجد می کوبیدم اما پوستم سخت تر از سنگ بود، حتی خراش بر نمی داشت. دستانم تکان نمی خورد و پاهایم به یکدیگر قفل شده بود. در بند بودم، در قابی زشت و بد بو، در حصار نکبت روزگار و قفس رفتار دیروز. بندهایی در هم تنیده امانم را بریده بود و امروز بعد از سال ها «بعد تولد» به چشمم آمد و آن را حس کردم.

بندهایی حلقه حلقه با تیغ هایی دور تا دوراش. شده ام آدمکی سنگی با هزاران لایه خاردار و سخت، با حفره های تو در تو و نمناک در آن و ماده ای له، گندیده و سیاه رنگ در حفره ها. چه بر سرم آمده بود و چگونه می خواستم پوستم را خرد کنم و درونم را پیراسته از همه لایه ها بیرون بریزم.

 درونم در یک آن، جوشید؛ قل قل می زد. آتش گرفته بودم؛ از درون. نمی دانستم دقیقا کجای بدنم است اما حس می کردم لایه های سنگی از درونم آب می شدند و شدت حرارت، دگرگون و بی تابم کرده بود.

به خود می پیچیدم و درد می کشیدم. پوستم از لایه های زیرین آب می شد و به بیرون نزدیک. فقط یک لایه مانده بود و درد هر لحظه سخت تر و سخت تر می شد. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. چشمانم سیاهی می رفت. پوست زانویم از میانه ترک بر داشت و نیم خیز شدم.

آسمان نگاهم می کرد و دستانش را بالا برده بود و دعا می کرد. من هنوز لایه های در هم تنیده پوستم را حس می کردم و ماده مذاب از درون به سطح رویین نزدیک می شد. دیوارهای مسجد به سمتم کج شده بود و شاخه های نخل سایبانم بود.

 دردی همچون زاییدن اما زاییدن از نقطه نقطه بدنم. پوست همچنان ترک می خورد و درونم از میان ترک ها بیرون می زد. یک لحظه، کمتر از یک هزارم ثانیه، آرام شدم و نه از درد خبری بود و نه از آتش درونم و نه از سیاهی چشمانم. بر دو پا ایستادم. از کنارم جماعتی گذشت که لبیک می گفتند.

دلنوشته: فرید مدرسی

 

 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha