دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۲۰ شوال ۱۴۴۵ | Apr 29, 2024
کد خبر: 1043170
۱۶ شهریور ۱۴۰۱ - ۱۱:۳۲
کونیکو یامامورا مادر شهید محمد بابایی

حوزه/ خانم کونیکو یامامورا بعد از اسلام‌آوردن و ازدواج با همسر ایرانی‌اش، نام سبا بابایی را برای خود برگزید. آقا و خانم بابایی در مبارزات علیه رژیم پهلوی حضور فعالی داشتند. در سال‌های دفاع مقدس هم یک فرزندشان را تقدیم دفاع از انقلاب اسلامی کردند.

به گزارش خبرگزاری حوزه، در سیزدهمین مراسم پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت به مناسبت رونمایی از تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» رونمایی شد. راوی این کتاب خانم کونیکو یاماموراست که بعد از اسلام‌آوردن و ازدواج با همسر ایرانی‌اش، نام سبا بابایی را برای خود برگزید. آقا و خانم بابایی در مبارزات علیه رژیم پهلوی حضور فعالی داشتند. در سال‌های دفاع مقدس هم یک فرزندشان را تقدیم دفاع از انقلاب اسلامی کردند.

رسانه KHAMENEI.IR به همین مناسبت به گفت‌وگو با مسعود امیرخانی مستندنگار و گردآورنده این کتاب پرداخته است.

به عنوان سؤال اول، از همگام‌شدن‌ با آقای حمید حسام بگویید و اینکه چه تقسیم کاری بین دو نویسنده این کار وجود داشته است؟

بسم الله الرحمن الرحیم. در ابتدا اگر اجازه بفرمایید به روح خانم کونیکو یامامورا یا سبا بابایی و همسر محترمشان جناب آقای اسدالله بابایی و فرزند شهیدشان درود بفرستم و امیدوارم که روحشان در آرامش باشد. در خصوص همراهی با جناب آقای حسام باید عرض کنم که من این افتخار را داشتم که سال‌ها همراه با ایشان در حوزه ادبیات فعالیت کنم. ما همیشه گفتگوهای زیادی با آقای حسام، درباره مباحث ادبیات دفاع مقدس داشتیم. راجع به کارهایی که ایشان انجام می‌دادند، راجع به کارهایی که دیگران انجام می‌دادند، نقد و بررسی و صحبت و اینها بود. تا یک روز آقای حسام با من صحبت کردند که چنین اتفاقی افتاده و ایشان در سفری که به کشور ژاپن و به هیروشیما داشتند، همراه یک بانویی بودند که ژاپنی‌الاصل هستند و ایرانی. در واقع آن بانو به کشورمان آمدند و به دین اسلام گرویدند و حتی فرزندشان هم در دوران دفاع مقدس شهید شده است.

سوژه، سوژه خیلی جالبی بود؛ آقای حسام ساکن همدان هستند و من همیشه به ایشان، به شوخی می‌گویم که ما همچنان، همان دفتر شما را در تهران حفظ کردیم. ایشان پیشنهاد دادند که اگر امکان دارد، من گفت‌وگوها را شروع بکنم و با خانم بابایی ارتباطی بگیرم و مصاحبه‌ها انجام بشود تا ان‌شاءالله ابتدا خاطرات را بگیریم و بعد برای نگارشش هم تصمیم‌گیری کنیم و این اتفاق هم افتاد. ارتباطی برقرار شد و این افتخار نصیب من شد که در کنار آقای حسام، خاطرات این بانوی فرهیخته و فرهنگی و مؤمن را بتوانیم کار بکنیم. حدود دو سال کار پژوهش و بعد هم نگارشش طول کشید.

نقطه شروع طرح کجا بود؟

قبل از اینکه با آقای حسام بتوانیم خدمت ایشان برسیم، سعی کردیم یک مقدار راجع به خود کشور ژاپن، اطلاعاتی پیدا بکنیم. راجع به شهری که ایشان در آنجا به دنیا آمده بود، شهرهای اطرافش، آنچه بر ژاپن در فضای جنگ جهانی گذشته بود؛ چون یک مقطعی از دوران کودکی ایشان، با پایان جنگ مقارن شده بود و خب می‌طلبید که ما این اطلاعات تکمیلی را پیش از اینکه خدمت ایشان برسیم، به دست بیاوریم و دستمان پر باشد؛ مثلاً اینکه اصلاً زبانشان چیست؟ من خودم به آقای حسام می‌گفتم باید انگلیسی با ایشان مصاحبه بکنم. نمی‌دانستم که این‌قدر روان، فارسی صحبت می‌کنند. این‌قدر به مسائل دینی و مذهبی‌مان مسلطند. اینها همه حداقل برای من، ناشناخته بود. ما این اطلاعات را از خود فرهنگ ژاپن تکمیل کردیم. ایشان، خب بیست سال از زندگی‌شان را در آن فرهنگ، به‌صورت نسل‌به‌نسل گذرانده بودند و قطعاً، یک بانوی ژاپنی، خیلی مسائل فرهنگی مرتبط با خودش را دارد. بانو بودنشان هم، قضیه را خاص‌تر می‌کند. آنجا در ژاپن، هر دختری باید به هنرهایی آراسته بشود که ما هم سعی کردیم این تحقیقات را از زبان خود ایشان که بشنویم و در بخش‌های اول کتاب بیاوریم. این، مقدمه کار بود. خود ایشان هم، در طی این سال‌ها، یک سری مصاحبه‌هایی با خبرگزاری‌ها و روزنامه‌ها و مطبوعات داشتند. ما تمام اینها را با آقای حسام گردآوری کردیم و گفتگوهای ایشان را همه را خواندیم. تا یک تصویر کلی از زندگی ایشان، در مقابل دیدگان ما نقش ببندد که بتوانیم در طراحی سؤالات و گفتگو با ایشان، موفق عمل بکنیم و بعد از آن بود که اولین جلسه برگزار شد و من فکر می‌کنم، ما هر دوهفته‌ یک بار، خدمت ایشان در منزلشان می‌رسیدیم که گفتگوهای خیلی خوبی هم داشتیم.

ایشان یک مایه‌هایی از طنز هم داشتند و گاهی خاطرات طنز تعریف می‌کردند. خب وقتی ما در منزل ایشان بودیم، ایشان از جهت دسترسی به اسناد هم ما را تأمین می‌کردند. وقتی از زبان ژاپنی می‌گفتند، می‌توانستند برای ما نمونه‌هایی از داخل کتابخانه‌شان بیاورند. اسنادی که بود، عکس‌های مراسم عروسی، عکس‌های کودکی‌شان، مدرسه‌، نوجوانی، عکس‌های شهر، خب اینها به ما کمک می‌کرد. آقای حسام هم خیلی سعی می‌کنند در کار، جزئی‌نگر باشند و ما بعد از هر جلسه فایل‌ها را خدمت ایشان می‌فرستادیم، هم فایل صوتی و هم فایل مکتوب را. ایشان می‌دیدند. باز اگر سؤالاتی جا مانده بود، سعی می‌کردیم ابتدای جلسه بعد، سؤالات قبلی را بپرسیم.

در کتاب، علاوه بر شخصیت خانم بابایی که راوی است، شخصیت اصلی دیگر هم همسر ایشان است که زمینه تغییر و تحول ایشان را فراهم آوردند.

بله، بدون تردید، در این موقعیتی که خانم بابایی دارند، نقش آقای بابایی هم مستتر است. خب ایشان یک تاجر و بازرگان جوانی بودند که بسیار مقید به مباحث دینی و مذهبی بودند. فکر می‌کنم شاید بارزترین ویژگی ایشان، احترام و تقیدشان به بحث فریضه نماز بود که ما هم سعی کردیم که این هم در کتاب، دیده بشود. اصلاً شروع آشنایی و دلدادگی این دو جوان، به‌قول خانم یامامورا با دولاراست‌شدن یک جوانی بوده که ایشان در آن آموزش‌ها یا آن دانشکده زبان می‌بینند. شروع آشنایی خانم بابایی با دین اسلام هم، از نماز است. از ایشان می‌پرسد چه‌کار می‌کنید؟ ایشان می‌گوید ما یک پروردگار داریم که معتقدیم همه جهان را آفریده و برای اینکه با او گفتگو کنیم، یک کاری می‌کنیم و در طول روز، در چند مقطع نماز می‌خوانیم. بعد از ازدواج و مسلمان‌شدن هم می‌گوید شما الان هیچ‌چیز نمی‌خواهد بگویی؛ چون آن سال‌های اول، با هم به زبان انگلیسی صحبت می‌کردند. می‌گوید همین که شما، پشت سر من این فریضه را انجام بدهی و هر کاری که من می‌کنم، انجام بدهی همین کفایت می‌کند. تا بعد، آرام‌آرام شما به‌سمت انجام این اعمال بروید. خب این خیلی به‌نظر خود من، مهم است تا اینکه بگوید نه تو بیا اول بگو بسم‌الله و زیر و زبرش را بگو و درست ادا کن و... ؛ فقط همین که شما پشت سر من بایست و این کار را انجام بده و با خدای خودت صحبت کن.

ویژگی دوم ایشان دستگیری از محرومان بود. ایشان، چه قبل از انقلاب چه بعد از انقلاب، بسیار انسان دستگیری بودند. ایشان اولین چیزی که می‌پرسیدند مشکلات خانواده‌ها بود و ما اگر خانواده‌ای، مشکل‌دار بود، به ایشان می‌گفتیم.

من یک خاطره جالب برای آقای حسام گفتم. ما سعی کرده بودیم که بتوانیم با آقای موحدی کرمانی، راجع به ایشان، گفتگویی بکنیم. فهمیدم مسجد شهرک محلاتی نماز برگزار می‌کنند. با کلی دوندگی رفتم آنجا و بین دو نماز هم رسیدم. رفتم خدمتشان و گفتم می‌خواهم راجع به آقای بابایی، با شما گفتگویی داشته باشم. ایشان گفت نه من نمی شناسم و شرمنده و خاطره‌ای ندارم و... . خب ما هم به قول معروف توی ذوقمان خورده بود. ایشان هم نماز عشا را شروع کردند، فکر می‌کنم نمازشان را هم خراب کردیم! چون احتمالاً، همه‌اش در نماز داشته می‌گفته آقای بابایی، آقای بابایی و من هنوز نمازم تمام نشده بود که ایشان، خودشان بلندگو را برداشتند و گفتند: «این آقایی که آمده بود راجع به آقای بابایی با من صحبت کند بایستد.» می‌خواهم ویژگی‌های شخصیتی ایشان را بگویم. با آقای موحدی نشستیم بعد از نماز در دفترشان، کلی صحبت کردیم و کلی خاطراتِ حتی طنز و اینها گفتند؛ مثلاً اینکه آقای بابایی خیلی به انجام کارها در زمان دقیقش، مقید بودند؛ مثلاً اگر مهمانی داشتند و آن مهمان یک مقدار دیر می‌رفت، راهش نمی‌دادند؛ حالا هرکس می‌خواست باشد. خیلی مقید بودند. این مقیدبودن، در نماز هم بود. آیت‌الله خامنه‌ای در دوران ریاست جمهوری، می‌روند دیدار خانواده شهدا و به دیدار خانواده ایشان هم می‌روند. آن دوستانی که ابتدا می‌روند که هماهنگی بکنند، ظاهراً نزدیک نماز بوده، آقای بابایی می‌گوید اگر اجازه بدهید من بروم نمازم را بخوانم، بعد برگردم بیایم.

خانم بابایی از مسیر متفاوتی به انقلاب و امام رحمةالله علیه رسیدند. از سختی‌هایی بگویید که ایشان در این مسیر متحمل شدند.

بله، اولین برخورد و اولین اتفاق، آشناشدن با یک ماجرایی بود که می‌خواهد در یک کشور دیگر بیفتد. اتفاق خاصی که همان روزهای منتهی به ۱۵ خرداد ۴۲ است. آقای بابایی، یک شب خانه نمی‌آیند و ایشان هم، نگران می‌شوند. آنجا بود که ایشان، آرام‌آرام زمزمه‌هایی می‌شنود که یک اتفاقاتی دارد می‌افتد. یک رژیمی هست یک حاکمی هست و مردم هم نارضایتی دارند تا اینکه دیگر می‌رسد به فضای روزهای انقلاب. همان طور که در خاطرات آقای بابایی گفتم، در این مدت، آقای بابایی جلساتی با بزرگانی از انقلاب داشتند و اینها به خانه ایشان می‌رفتند، آقای امامی کاشانی، آقای هاشمی رفسنجانی، همین آقای موحدی، اینها رفت‌وآمد داشتند و این ارتباط‌ها بود؛ ولی آن فضا، هنوز فضای انقلابی آن‌چنانی نبود و البته بعدها می‌رسد به روزها و ماه‌های منتهی به انقلاب. خب خانه‌شان هم، در یک جای خاصی قرار داشت و در دل حوادث شرق تهران بود، پایگاه نیرو هوایی آنجا بود و بچه‌های اینها و خود آقای بابایی هم، در مسجد بروبیا داشتند و ایشان هم، خواهی‌نخواهی در کوران انقلاب قرار گرفتند.

اینها به هر حال وارد این ماجرا می‌شوند و خب این فضا به‌خصوص بعد از شهادت فرزندشان، یک مقدار تغییر می‌کند و آقای بابایی، به ایشان اجازه‌ می‌دهند که برای کاهش این داغ، یک مقدار به فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی رو بیاورند. خب این هم فکر می‌کنم در همان مسیر است؛ یعنی ایشان همان تجربیاتی که از اوایل انقلاب شروع کرده‌اند، در اینجا به‌کار می‌گیرند. ایشان به هنرهایی آراسته بودند، کارهای گلدوزی، کارهای کاغذی اریگامی و بر همین اساس، فعالیت‌هایشان را با حضور در مدرسه دخترشان و آموزش به دانش آموزان شروع می‌کنند. بعد می‌آیند جلوتر، در وزارت ارشاد، با بخش مطبوعات خارجی در ترجمه آثار و مطبوعات ژاپنی همکاری می‌کنند. بعد در زلزله بم که یک گروه انسان‌دوست ژاپنی که پزشک بودند، برای کمک می‌آیند و ایشان به‌عنوان مترجم، همراهشان می‌رود یا بعداً‌ با جامعةالمصطفی همکاری می‌کنند و بسیاری کارهای دیگر و در این اواخر هم، ایشان با موزه صلح همکاری می‌کنند و جانبازان شیمیایی را به کشور ژاپن می‌برند و در واقع، یک پیوند بین آسیب‌دیدگان فاجعه اتمی و جانبازان شیمیایی خودمان، برقرار می‌کنند که اصلاً‌ شکل‌گیری و جرقه این کتاب هم، از همان سفر زده شد.

با توجه به اینکه ایشان اصالتاً، یک فرد غیرایرانی بودند و از طرف دیگر در زمان مصاحبه‌ها هم سن بالایی داشتند، از این ناحیه مشکلی متوجه فرایند کار نشد؟

من واقعاً خودم، جلسه اول که رفتم حیرت کردم. این قضیه که گفتم که با آقای حسام صحبت کردم و گفتم انگلیسی باید با ایشان صحبت کنم. گفت نه، فارسی صحبت می‌کند. خب به زبان فارسی مسلّط بود و با لهجه صحبت می‌کرد. مسائل فرهنگی، چه فرهنگ ایرانی، چه فرهنگ دینی‌مان آرام‌آرام به جانشان نشسته بود. ایشان همراه بچه‌هایشان، هم درس می‌دادند، هم خودشان، درس می‌آموختند؛ یعنی زبان فارسی را کاملاً یاد می‌گرفتند. گاهی، به هر حال چیزهای خنده داری هم از اشتباهاتی که ایشان در زبان فارسی می‌کردند، برای بچه‌هایشان پیش می‌آمد که در کتاب آمده است. خب در این بخش هم، این پله‌پله‌آمدن برای یادگیری زبان فارسی و زبان عربی، در جان ایشان نشسته بود و وقتی ما شروع کردیم، ایشان به راحتی فارسی صحبت می‌کردند و منظورشان را می‌رساندند. هرجا هم که نامفهوم بود، متن ژاپنی و معادل انگلیسی‌اش را برای ما می‌نوشتند و ما هم، کاغذ و قلم همراهمان بود. ایشان خاطرات را تا حد امکان دقیق می‌گفتند و تا آنجایی که ممکن بود مستند حرف می‌زدند، جایی هم که مستند نبود من و آقای حسام به‌نوعی از ایشان خواهش می‌کردیم که این را مستند کنند، اگر سندی دارند، اگر مدرکی دارند. سعی می‌کردیم اینها یک مقدار مستند بشود و ایشان هم صحبت می‌کردند، خاطرات را می‌گفتند. ما می‌خواستیم برای اینکه به ذهنشان بیاید که بتوانند خاطرات را کامل‌تر بگویند، مثلاً عکس بیاورند و ما خدا را شکر، آن‌چنان مشکل خاصی نداشتیم. بعد از اینکه کار تمام شد، کار نگارش شروع شدو فکر می‌کنم آقای حسام، هر شب روزی نیم‌ساعت‌چهل‌وپنج دقیقه در حال نوشتن بودند و گاهی به فضایی می‌رسیدند که خلأهای اطلاعاتی داشت. تلفن می‌کردند و ایشان هم همراهی می‌کردند و ذهن آقای حسام را بازتر می‌کردند. مشکل آن‌چنانی نداشتیم؛ اتفاقاً‌ خیلی فضای خوبی هم بود.

کتاب خیلی روان و گویاست. جدای از اینکه خودتان، مترجم هم هستید آیا به این مسئله هم توجه داشتید که این کتاب، قابلیت ترجمه به زبان‌های دیگر را هم داشته باشد؟

بله، خواهش می‌کنم. البته من تخصص خاصی ندارم، چند تا ترجمه در بحث ادبیات جنگ داشتم. می‌دانید که در موضوع جنگ خودمان، یک ظرفیتی وجود دارد. یکی از ویژگی‌هایی که آثار ادبی مرتبط با جنگ دارد، سوژه آن است؛ حالا این سوژه می‌تواند یک اتفاق بزرگ، یک جنگ بزرگ بین دو کشور باشد که مثلاً جنگ و صلح تولستوی می‌شود. یک اتفاق، می‌تواند فضای مخالفت با جنگ باشد. یک اتفاق می‌تواند همراهی مردم یک کشور در یک جنگ باشد یا اصلاً می‌تواند یک آدم باشد، یک فرمانده باشد، یک رزمنده خاص باشد یا مثل خانم بابایی یک مادر شهید خاص باشد. ما همان ابتدا که با آقای حسام صحبت می‌کردیم، قبل از اینکه نوشته بشود، قبل از اینکه گفتگو بشود، این احساس را داشتیم که این سوژه ظرفیت این را دارد که برای مخاطب، حداقل مخاطب ژاپنی واقعاً درس‌آموز باشد؛ چون به هر حال، خانم بابایی یک نیمی‌شان ژاپنی است. وقتی کتاب منتشر شد، متن آن چیزی که می‌خواستیم درآمد.

خدا را شکر استقبال هم شد؛ یعنی بدون اینکه ما بخواهیم خودمان کار خاصی بکنیم، این اتفاق صورت گرفت؛ البته ما اگر جایی می‌خواست کتاب را ترجمه بکند، کمک و راهنمایی می‌کردیم؛ مثلاً آقای حسام با مترجم ژاپنی ارتباط داشتند، توضیحات می‌دادند یا اینکه خود خانم بابایی هم نظارت بر متن ژاپنی یا انگلیسی داشتند؛ به هر حال این اتفاق افتاد و خدا را شکر فکر می‌کنم تا امروز، به شش زبان ترجمه و منتشر شده است؛ زبان‌های ترکی استانبولی، لاتین، آذری، به عربی در لبنان، اردو و زبان فرانسه، متن ترجمه زبان انگلیسی و ژاپنی هم که تمام شده است و ان‌شاءالله به‌زودی آنها هم به انتشار برسد و اگر توزیع، خوب باشد و به‌دست مخاطب هر کشوری برسد، فکر می‌کنم خواندنی باشد. در جلسه‌ای که در نمایشگاه کتاب داشتیم، ناشر پاکستانی که مترجم این کتاب به زبان اردو بود، گفت ما اول در نشریه‌ای که داشتیم، تکه‌هایی از خاطرات را به زبان اردو انتخاب می‌کردیم و آن‌قدر بازخورد و مخاطب داشت که این انتظار از ما ایجاد شده بود که کتاب‌های مختلفی را انتخاب و ترجمه کنیم. خب این خیلی جالب بود. این نگاه خوبی است. حجم و محتوا و اطلاعاتی که در کتاب است، به نظر می‌رسد که برای مخاطب خارجی جالبی باشد.

انتهای پیام/

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha