شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۱۸ شوال ۱۴۴۵ | Apr 27, 2024
حجت‌الاسلام نادردیرین

حوزه/طبق دستور صریح امام حضور در جبهه از هر کاری واجب‌تر است؛ عبا و عمامه اش را درآورد، وسط اتاق ایستاد و گفت: فکر نکنید فقط روحانی‌ام، کشتی گیر هم هستم؛ هر کی جرأت دارد بیاید وسط میدان؛ صدایی از کسی درنیامد و چشم از نادر برنداشتم.

به گزارش خبرگزاری حوزه از اردبیل،نادر دیرین فرزند سیف الله دوم خرداد ۱۳۴۱ در شهرستان اردبیل به دنیا آمد. دیرین تحصیلات ابتدایی اش را در محله هفت تن خواند مهر ماه سال ۱۳۴۷ وارد مقطع راهنمایی شد. وی در کشتی مقام اول استانی را کسب کرده بود و در بحبوحه انقلاب به دبیرستان رفت. سال ۱۳۶۱ وقتی دیپلم گرفت در کنکور شرکت کرد ولی قبل از مرحله دوم به حوزه علمیه مشهد رفت و طلبه شد بارها به همراه روحانیون حوزه علمیه به جبهه اعزام شد. چهار سال درس حوزوی خواند. سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد و همسرش را به مشهد برد. نادر دیرین سیام اسفند ۱۳۶۶ در منطقه ماووت در عملیات بیت المقدس ۲ به شهادت رسید و در گلزار بهشت فاطمه به خاک سپرده شد.

خاطرات:

روحانی کشتی گیر

چند ماه بعد از ازدواجش با مادرم به مشهد رفتیم نادر خانه ای دو طبقه اجاره کرده بود و ما را برد طبقه بالا و خودشان پایین رفتند از پله ها که بالا می رفتیم دیدم دیوارهایش رطوبت پس داده و از بویش نمیشود زیاد آنجا دوام آورد! در آن چند روز مرا با خودش به خانه آیت الله علمی که اهل نمین بود برد. پنجشنبه ها در حسینیه خانه آیت الله علمی جمع میشدند بعد از سخنرانی آیت الله علمی و مداحی نادر، بحث طلبه ها داغ شد هر کدام نظری دادند و یکی از آنها گفت:استاد ما میگوید طلبگی از رفتن به جبهه واجب تر است. نادر گفت نه طبق دستور صریح امام حضور در جبهه از هر کاری واجب تر است. عبا و عمامه اش را در آورد، وسط اتاق ایستاد و گفت فکر نکنید فقط روحانی نیستم کشتی گیر هم هستم هر کی جرأت دارد بیاید وسط میدان صدایی از کسی در نیامد و چشم از نادر برنداشتم.

من شهید شده ام

هشت، نه ماهی از شهادتش میگذشت مادر شوهرم اصرار کرد وسایلم را از مشهد بیاورم نمیتوانستم خودم را راضی کنم و از خانواده شوهرم جدا شوم. پنجشنبه بود و با هم سر خاک رفته بودیم. شب به خوابم آمد و گفت: منیژه منتظرم نباش.گفتم حالا که آمدی بیا به خانه خودمان برویم.

قبول نکرد و گفت: من شهید شده ام.

گریه کردم جلوی اور کتش را باز کرد و گفت: این کفنم است.

در آن لحظه دیدم سه نفر خانم آمدند.کفنش را بستند و او را با خودشان بردند.

در خواب قبرش را که الآن در بهشت فاطمه قرار دارد، نشانم داد و گفت: آنجا مزارم است.

آن موقع زمستان بود و هنوز قبرش را درست نکرده بودیم. در واقع همان طور بود و در خواب هم همان چیزی را که وجود داشت به چشم می دیدم جایی را هم نشانم داد. به آن سمت چشم چرخاندم چراغ های سبز روشن بود و گفت: آنجا هم قبرخانم سکینه علیه السلام است.

آب ماکارونی

ماهانه صد تومان شهریه میگرفتیم قوطی فلزی سوهان را گوشه حجره گذاشته بودیم و هر کدام مبلغی داخل قوطی می انداختیم اکبری جدی هفت، هشت برابر ما پول می انداخت. با همان پول مواد غذایی می خریدیم. ظهر جمعه ها ماکارونی می پختیم و توی مجمعه بزرگ میریختم. از خوردنش سیر نمی شدیم. آب ماکارونی را نگه میداشتیم و تویش نان تیلیت کرده و به عنوان آبگوشت می خوردیم. ارزاق کوپنی بود و گوشت ریز ریز شده را که توی غذا می ریختم بچه ها دستشان را بالای ابروها سایبان کرده و میگفتند: آهان یک ذره گوشت در گوشه قابلمه رویت شد با رحیم نوعی اقدم قرار گذاشته بودیم نزدیک هر عملیاتی به ما زنگ بزند و به جنوب برویم. مدرسه ما تلفن نداشت و شماره سبزی فروش روبروی مدرسه را به نوعی اقدم داده بودیم. ما اردبیلی ها یک کلاس را تشکیل می دادیم و برای این که کلاس تعطیل نشود نادر پیشنهاد داد قرعه بیندازیم تعدادی از بچه ها بروند جبهه و بقیه بمانند. در آن قرعه اسم من هم درآمد. رفتم جبهه و برگشتم. نوبت نادر که رسید او هم رفت و دیگر برنگشت.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha