به گزارش خبرگزاری «حوزه»، مرکز مطالعات و پاسخگویی به شبهات حوزه علمیه قم به معرفی علما و بزرگان شیعه پرداخته که این خبرگزاری در شماره های گوناگون به بازنشر معرفی این شخصیت ها خواهد پرداخت.
* علامه سید مرتضی عسکری
علامه سيد مرتضي عسکري محقق برجستهي شيعي يک عالم عراقي اما با نژاد ايراني و برخاسته از شهر ساوه بود که پدر و پدربزرگ ايشان به عراق و سامراء هجرت کرده بودند. در گذشتههاي بسيار دور و قبل از هجرت به ساوه، خاندان ايشان در سبزوار زندگي ميکردهاند. همه خاندان ايشان عالمان دين بودند. بزرگان اين خاندان در عصر صفويه براي اداره امور ديني ساوه به اين شهر آمده بودند، و به همين مناسبت به شيخالاسلام شهرت داشتهاند، و براي اولين بار علامه نام فاميلي عسکري را انتخاب کرده است.(1)
ايشان ميگفتند من هشتساله بودم که در کتابخانهي پدربزرگم دو نوشته در مورد تاريخ واقعه تنباکو و نيز کتاب «گفتار خوش يارقلي» را مطالعه کردم. جريان رژي که در دو کتاب اول آمده بود، و داستان حزبالوطني سيد جمالالدين اسدآبادي که در «گفتار خوش يارقلي» نقل شده مرا با استعمار و نقشهها و اهداف آن آشنا کرده بود، و اين آشنايي همه عمر ايشان را به نوعي در مبارزه با بيگانه و استعمار و استبداد صرف کرد.
دهساله بود که به حوزه سامراء پاي گذارد و مقدمات و بخشي از سطوح دروس ديني را در آنجا آموخت. از آن پس به قم آمد(1310)، عصر آيتالله حائري مؤسس حوزه بود، و حوزه علميه تحت فشار شديد دولت نظامي رضاخان قرار داشت. دروس سطوح را در آنجا ادامه داد. مدرسان مشهور سطوح آن دوران آيتالله نجفي مرعشي و آيتالله شيخ محمدحسين شريعتمدار ساوجي و امام رضوانالله عليهم و ديگران بودند. علامه از دروس شرح لمعه و رسائل و مکاسب و کلام مرعشي، شريعتمدار ساوجي و حضرت امام رضوانالله عليهم استفاده کرد؛ اما تنها به تعلم بخشي از کفايه توفيق يافت. در اين دوره، يعني هفتاد و يکيدو سال قبل، اولين بارقهي يک تفکر اصلاحي و پيشرو در ايشان ظهور يافت، و گروهي از همسالان خود را جمع و با خود همراه کرد، و از آن جمله سيد محمود طالقاني، روحاني مبارز و نامدار بعد، بود. آنها همدرس و هممباحثه نبودند؛ اما همفکر شدند. اينها به دلالت علامه معتقد شده بودند که حوزه در آينده علاوه بر ادب عربي و فقه و اصول و کلام مرسوم، به دروس ديگري نياز دارد، و اينها دروسي بودند که در آن روزگار در حوزه مرسوم نبود. از جمله تفسير، اعتقادات، نويسندگي، خطابه به زبانهاي فارسي و عربي و آشنايي با اديان. اين جمع به نه ده نفر رسيد. براي هر درس استادي يافته و کا را شروع کردند؛ اما شرايط بد حاکم اجازه نداد که اين فکر ادامه يابد، و اين درسها به محاق تعطيل رفت.
پارهاي از آنچه علامه در جواني فکر ميکرد، و در صدد اجراي آن برآمد، سالها بعد با آمدن علامه طباطبايي به قم، و بقيهي آن بعد از انقلاب جزء تعليمات حوزهها قرار گرفت، و امروز بطور جدي دنبال ميشود.
ايشان در اين چند ساله درسهاي رسمي حوزه را با حاج شيخ مرتضي حائري فرزند بزرگ مؤسس حوزه همبحث بوده و تا پايان عمر نيز باهم دوست ماندند. دوران حضور در حوزه قم بيش از سه سال طول نکشيد و ايشان به دنبال عدم موفقيت طرح نوي خودش به عراق و سامراء بازگشت، و در حوزهي گرم و کوچک آنجا به درس و بحث ادامه داد. دنباله کفايه و دروس فقه و اصول استدلالي در آن شهر به انجام رسيد.
ايشان در حدود بيست سالگي در سامراء کار کوچک اما مهم ديگري شروع کردند که بعدها گسترش و ادامه يافت، و بسيار مبارک بود، و آن تأسيس يک مدرسه کوچک در شهر سامراء بود. در آن زمان ايرانيان و شيعيان ساکن آن شهر هيچگونه مدرسهاي را در اختيار نداشتند، و ميبايست از مدارس ديگران استفاده ميکردند؛ لذا بنا به درخواست بزرگان قوم از ايشان، نسبت به تأسيس مدرسهاي ابتدايي اقدام ميکنند. اطاقهايي را در مدرسهي تخريب شدهي(2) ميرزاي شيرازي بزرگ آماده کرده و اولين کلاسهاي درس که در آن ادبيات فارسي و فرهنگ شيعي تدريس ميشد، تأسيس ميشود. ادارهي اين مدرسه بدست يک ايراني به نام حسن کميلي بود، و چندي بعد بعلت عدم توانايي مدير تعطيل ميشود.
مکرر از ايشان شنيدم که ميگفتند: در آن روزگار احساس ميکردم که فرزندان ما مادام که در دبستان درس ميخوانند، هنوز فرزند ما هستند؛ اما وقتي به دبيرستان پاي ميگذارند، از دست ما ميروند. پس ما بايد به تأسيس مدارس روي بياوريم. لذا بطور جدي به مطالعه تعليم و تربيت روي ميآورند، و روشهاي تعليموتربيت را در کشورهاي انگليس، فرانسه، ژاپن، ترکيه، مصر و ايران مطالعه ميکنند تا شايد بتوانند به يک روش تعليم صحيح برسند. با پايان يافتن جنگ جهاني دوم، دوباره فکر تأسيس مدرسه پيدا شده و ايشان احمد امين دانشمند ديندار و نامآور عراقي را مييابند و وي را براي ايجاد يک جريان تعليم و تربيتي راضي ميکنند. بعدهم از مرکز فرهنگي «منتديالنشر» (3) نجف که به دست مجتهد نامدار محمد رضا مظفّر و يارانش تأسيس شده بود، به عنوان يک شعبه اجازه ميگيرند، و اولين مدرسه تأسيس ميشود. ميگفتند: در بحثهايي که ميکرديم احمد امين معتقد بود ما بايد معلم تربيت کنيم، و من ميگفتم بايد مدرسه درست کنيم، تجربه نشان داد که او درستتر ميانديشيده است.
مدرسه در کاظمين يعني بخش غربي بغداد تأسيس ميشود(1363 ق/1942 م) و رفته رفته شهرت پيدا ميکند. سيد محمد باقر صدر شهيد بزرگ عراق شاگرد اين دبستان بوده است. بعد از مدتي با تشکيل يک مؤسسه رسمي ثبت شده با نام جمعيت خيريه اسلامي، که مادر همه کارهاي اجتماعي بعدي ايشان ميشود، توانستند اجازه تأسيس يک مدرسه مستقل را به دست آورند.
بعدها مدارس گسترش مييابند. کودکستان، دبستان، دبيرستان دخترانه و پسرانه شبانه- روزانه و حتي مدرسههايي براي تعليم و تربيت بزرگسالان اعم از زن يا مرد در استانهاي شيعهنشين و شهرهاي کاظمين، بغداد، بصره، کوفه، دياله، حلّه و نُعمانيه برپا ميشود. يکي از اينگونه مدارس که در بغداد تأسيس شده بود، «مدرسة الامام الجواد(عليهالسلام)» نام داشت که تنها بخش ابتدايي يعني دبستان آن در سال 69-68 م با سيزده شعبه کار ميکرده و تعداد شاگردان پذيرفته شده در اين سال 502 نفر بودهاند.(4) يکي از شاگردان اين مدارس سفير کنوني عراق در ايران است. تعليم و تربيت در اين مدارس تا آنجا جدي و پيشرفته بود که وقتي عبدالسلام عارف رئيسجمهور عراق از وزارت آموزش و پرورش مدرسهي خوبي را براي پسر خودش ميخواهد، يکي از مدارس اين مجموعه معرفي ميشود، و آن فرزند به اين مدرسه فرستاده ميشود؛ اما در اواسط سال تحصيلي وقتي پدر ميفهمد که چه اتفاقي افتاده است، فرزندش را از مدرسه بيرون آورده و به مصر ميفرستد.
علامه عسکري در اين مرحله توقف نميکند، او سالها بود که آرزوي ايجاد و تأسيس دانشگاهي اسلامي را در سر داشت. سال1384ق. بود، علامه با دو تن از دوستان به ديدار رئيس دانشگاه بزرگ بغداد، «دکتر عبدالعزير الدوري»، ميروند. اجازه تأسيس به دست او بود، و از محققان طراز اول عراق شمرده ميشد. ميفرمودند: ما در صندليهاي کنار ميز رئيس نشستيم. من بحث را با نقد از کتابهاي تحقيقي دکتر دوري شروع کردم، و چند نکته در اين باره گفتم. دکتر دوري از پشت ميز رياست بيرون آمده و در کنار ما نشست. آن وقت مسئله اجازه تأسيس دانشگاه را مطرح کرديم، او امتناع داشت. من گفتم: اين در تاريخ خواهد ماند که در عصر رياست دکتر دوري از او درخواست اجازه تأسيس دانشگاهي براي پيشرفت کشور گرفته شد، و او ممانعت کرده و اجازه نداد. اين سخن کار را تمام کرد، و اجازه صادر شد. در جلسه هيأتمديره اعضاء معتقد بودند که در ابتداي سال تحصيلي دانشکده شروع به کار کند، اما من گفتم در اين فاصله اگر رئيس جمهور، عبدالسلام عارف، از جريان مطلع شود، جلوگيري خواهد کرد؛ اما اگر تابلوي دانشکده بالا رفت، ديگر تعطيل آن ممکن نيست. بدين ترتيب دانشکده تأسيس شد.
البته طرح اصلي يک دانشگاه جامع بود، و در مرحله اوليه به دو رشته اکتفا کردند. اين دانشکده «اصولالدين» نام ميگيرد. يکي از شاگردان آن که امروز استاد دانشگاههاي ايران است ميگويد: در اين دانشکده « درسهاي ما صرف، نحو، علوم بلاغي، تاريخ ادبيات، تفسير، فقه و اصول، فلسفه و منطق، تاريخ و نقد تاريخ بود.» و اساتيد ما ترکيبي از فضلاي روحاني و استادان دانشگاهها بودند، و اصولاً علامه عسکري کوشش ميکرد تا بهترينهاي حوزه و دانشگاه آن موقع را از مجامع مختلف عراق به دانشکده اصولالدين بياورد.(5)اين دانشکده اجازه اوليه يافت و شروع شد؛ اما امکان نداشت که دولت فارغالتحصيل آن را پذيرش کند، و به رسميت بشناسد.
استاد کوشيد که از دانشگاه «الازهر» اعتبار دريافت کند، که آنهم با برخورد با تعصّب از بين رفت؛ اما سرانجام دانشگاههاي خارجي قاهره، بيروت و کمبريج شاگردان آن را در سطوح بالاتر قبول کردند، به اين معني که کارشناس اين دانشکده به کمبريج رفت و دو مقاله که در مجله دانشکده نوشته بود، به همراه داشت، دو مقاله باعث شد که او را به عنوان کارشناس ارشد پذيرفتند، و به دوره دکتري راه يافت. در نتيجه با قبول آنها عراق هم به اجبار اعتبار آن را پذيرفت. وقتي که ايشان از عراق هجرت و يا بهتر بگوييم فرار ميکنند، دو دوره دانشجو از اين دانشکده فارغالتحصيل شدند. اينک به چند تن از فارغالتحصيلان نامدار اين دانشکده اشاره ميکنيم:
1. آقاي نوري مالکي نخست وزير کنوني عراق
2. آقاي دکتر خُضَيّر عباس وزير کنوني آموزشوپرورش عراق
3. آقاي دکتر محمد شمّري رئيس دانشکده ادبيات دانشگاه مستنصريه
ادامهي اين دانشکده با همين نام امروز در شهرهاي تهران، دزفول و قم در سطح کارشناسي و کارشناسي ارشد و دکتري به کار مشغول است، و پذيراي صدها دانشجوي داخلي و خارجي از کشورهاي مختلف اسلامي همچون عراق، پاکستان، بحرين، يمن، کويت، عربستان، لبنان، مراکش، تاجيکستان، گينه و... ميباشد. تاکنون قريب به سيصد دانشجوي کارشناسي ارشد و دکتري از اين دانشکدهها فارغالتحصيل شدهاند.
چيزي که نبايد از قلم بياندازيم دو مجلهي علمي در سطح دانشگاهي و دانشآموزي است که هر دو ماهنامه بودند. «رساله الاسلام» از دانشکده اصولالدين و «المجتمع الاسلامي» از مدارس دانشآموزي انتشار مييافت
مادر فعاليتها و کارهاي اجتماعي علامه عسکري از جمله مدارس و دانشگاهها در سطح عراق، جمعيت خيريهاي بود که در بغداد تشکيل شده و مؤسس اوليه آن سيد هبهالدين شهرستاني، مجتهد نامدار ايرانيالاصل عراق بود. مؤسسه مزبور در سال 1958م به علامه عسکري واگذار گرديد که وظيفهي اوليهي آن شبيه به کار کميته امداد بود، و ايتام، بيوهزنان، بيماران، معلولين، بيکاران، فقراء يا زائران در راه مانده را تحت پوشش قرار ميداد. دو درمانگاه ايجاد کرده و درصدد بناي يک بيمارستان بزرگ در اين شهر بود که با هجرت استاد به محاق رفت. اين جمعيت و صندوق خيريهي وابسته به آن همه کارهاي خيريه و فرهنگي خويش را بر اساس کمکهاي مردمي انجام ميداد ولاغير.
استاد مي فرمود: «بغداد خط مقدم دفاع از کيان تشيع در جهان عرب بود. جريانات غربي مرکز اصلي کادرسازي خود را در بغداد قرار داده بودند. اين شهر پايگاه تشکلهاي قومي-عربي، مليگرا، سوسياليست، کمونيست، روشنفکري سکولار و غربگرا، مسيحي با چند فرقه، سنّي، سلفي و صوفي حساب ميشد. مراکز مهم دانشگاهي، فرهنگي و انتشاراتي عراق در بغداد بود. حوزه علميه نجف هم بايد حرف خودش را در بغداد ميزد. علاوه بر اين شيعه در بغداد پايگاه بزرگي داشت و جامعه بزرگ شيعه در کاظمين بايد رهبري ميشد. نبايد جوان و نوجوان شيعه در دامن اين همه سرگرداني و شبهات رها ميشدند. در شهرهاي مذهبي عراق (نجف و کربلا) کساني بودند و کارهايي انجام ميشد؛ اما در بغداد و کاظمين کسي نبود. لذا آيتالله حکيم(ره) به من مأموريت اينکار را سپردند، و مکرر هم تأييد ميکردند.»(6)
مکرر ميگفتند ماه رمضان بود. من با يک جوان شيعي از خانوادهاي مذهبي برخورد کردم که ميگفتند در حزب کمونيست نام نوشته است، به او گفتم تو از اسلام چه ديدهاي که به طرف حزب کمونيست رفتهاي؟ جواب داد من مسلمانم و الان روزه هستم؛ اما چون فکر ميکنم در اسلام طرحي براي حکومت و مقابله با استعمارگران وجود ندارد. يا بايد به سوي کاپيتاليسم ميرفتم يا کمونيسم، و من کمونيسم را ترجيح دادم. در اينجا اولين جرقه فکر يک حکومت اسلامي در ذهن من روشن شد. اين فکر ادامه يافت و در انديشه چارهجويي بودم.
روزي سيد مهدي حکيم با نامهاي از سيد محمد باقر صدر به نزد من آمد. در نامه آمده بود که هرچه سيد مهدي ميگويد سخن من است. سيد مهدي با ترس و ترديد طرحي که دو نفري براي تشکيل يک حزب اسلامي داشتند، به اختصار گفت. صدر به سيد مهدي گفته بود اگر عسکري همراهي نکند و نخواهد، امکان تشکيل حزب وجود نخواهد داشت.(7) خود ايشان به من ميفرمود: «کاري در عراق بدون رضايت و خواست من انجام نميشد.» به سيد مهدي گفتم تو به نجف برو، من بلافاصله به شما ملحق ميشوم. در اين جلسه حزبالدعوه متولد شد.(تأسيس 1957 م)
اين حزب از راه و رسم و سنت پيامبر اکرم(ص) گرتهبرداري شده بود. اولين دوره زندگي پيامبر اکرم(ص)-يعني دوران مکه- تنها به تعليم و تربيت ياران گذشته بود، حتي آنها اجازه مقابله به مثل هم نداشتند. شکنجه ميشدند و اگر ميتوانستند حتي آخ هم نميگفتند، و بعد از گذراندن اين دوران دراز و سخت، اجازه مقابله داده شده و تشکيل يک حکومت و دولت در دستور کار قرار گرفت. عصري که پيامبر اکرم(ص) به مدينه هجرت فرمود، آغاز اين دوران است. حزبالدعوة ميکوشيد دعوت اسلامي به عمق جامعه شيعي عراق نفوذ کند. مساجد و حسينيهها مراکز کار جوانان اين حزب بود. در همهجا با ائمه جماعت مساجد همکاري ميکردند. کساني که ميخواستند يک روز حکومت عراق را بدست بگيرند، بايستي بطور وسيع کادرسازي کنند، و اين کار با حزبالدعوة آغاز شده بود.(8)
در همين ايام ايشان به يک کار جدّي و اساسي سياسي پرداخت، و آن ايجاد ائتلاف و اتحاد ميان قبايل شيعي عراق بود. البته اين داستان – تا آنجا که اين بنده مي داند- در جايي ثبت و ضبط نشده است، يک روز نهار در خدمت ايشان بودم، غذا برنج بود. به مناسبت رسم پخت برنج در ايران که برنج را زنده نميپسندند، صحبت پيش آمد که يک روز به ديدار يک قبيله شيعي در اطراف بغداد رفته بوديم. شهيد سعيد سيد مهدي حکيم نيز بود، در بدو ورود ما افراد آن قبيله هزاران گلوله به شادماني ورود ما به سوي آسمان شليک کردند که آسمان از دود تيره شده بود. اول غروب به سر سفره دعوت شديم. رسم است که شيخ قبيله بر بالاي سفره مينشيند و سيني بزرگ برنج را در کنار او ميگذارند، و يک گوسفند پخته هم روي آن است. طبق رسم قبايل عربي او با دست و دندان خود گوشتها را پاره و تکه کرده و به سوي مهمان پرت ميکند، و برنج هم تقسيم ميشود. ميفرمودند: نه برنج قابل خوردن بود و نه گوشت؛ زيرا برنج را با فاصلهي کمي از آبکش کردن ميکشند و بد مي دانند برنج کاملاً پخته شود. گوشت هم نيمه پز است، آن را هم بد مي دانند که کاملاً پخته شود. به هر صورت ما بر سر سفره نشستيم و غذا تقسيم شد. رئيس قبيله تعارف کرد، ما دست به غذا نبرديم. اين نشان ميدهد که مهمان خواهشي دارد؛ لذا رئيس قبيله رو به ما کرده و گفت که من تحت فرمان شما هستم. شهيد سيد مهدي حکيم گفت که رئيس قبيله همسايه که عموي شماست، و بين شما کدورتي وجود دارد. بيايد اينجا و با ما هم غذا شود. رئيس قبيله جواب داد: اين ممکن نيست. ما گفتيم: پس ما دست به غذا نميبريم. اين براي يک عرب آن هم در قبايل ممکن نبود. تحمل و پذيرش چنين ننگي امکان نداشت که کسي آن هم بزرگي و بزرگزادهاي بر سر سفره او بيايد و غذا نخورد؛ لذا فکري کرده و پذيرفت. شهيد حکيم سوار شد و رفت رئيس قبيله همسايه را به همراه آورد. آشتي انجام شد، و با هم غذا خورديم. آن روز بعد از اين مقدمه فرمودند که مناطق زندگي عشاير شيعي عراق در اطراف بغداد قرار داشت. عشاير آن روز مسلح بودند با جمعيت زياد اما هر کدام ساز خود را مينواخت، و اتحاد آنها ميتوانست خيلي کارها بکند. علامه ميفرمود:« ما فکر ميکرديم اگر اين قبايل همه با هم يکي بشوند، يک شب بغداد زير پاي اسبهاي آن خواهد لرزيد، و دولت نظامي عراق به زانو در خواهد آمد.» ايشان اضافه ميکرد: «اگر ما يک سال ديگر فرصت مييافتيم، به هيچوجه حزب بعث امکان حکومت نمييافت.» و باز ميفرمود:« اگر حزب بعث ديرتر بر سر کار آمده بود، و ما پنچ سال وقت داشتيم، نقشه منطقه تغيير مييافت.» و اگر کسي ايشان را از نزديک ديده بود، اين سخنان را باور ميکرد. آيا امپرياليسم جهاني از اين طرحهاي پنهاني آگاهي يافته بود؟
علامه چند سال پس از هجرت به ايران (1357ش/1978م) مؤسسهاي علمي-بينالمللي با نام «المجمع العلمي الاسلامي» در تهران تأسيس کرد. اين مؤسسه ميکوشيد که اولاً در حد مقدور به جمع مخطوطات قديمي از کتابهاي علمي علوم مختلف اسلامي از تمام نقاط جهان بپردازد، و اولين حرکت در اين زمينه با انتقال تصوير کتابهاي مهم علوم اسلامي از کتابخانه ظاهريّه دمشق انجام شد.(9) ثانياً در نظر داشت تمام اطلاعات موجود در مصادر اسلامي را به کامپيوتر منتقل کرده و در دسترس همه طالبان در سراسر عالم قرار دهد، و اين مربوط به زماني است که کامپيوتر و قدرت و وسعت کاربرد آن در ايران چندان شناخته نبود. خود اين بنده ناظر بود که مهندسان جواني در محضر علامه نشستهبودند و ساعتها با ايشان در اين مورد بحث ميکردند.
کار دوم اين مجمع تجديدنظر در کليه کتابهاي درسي علوم اسلامي حوزوي بود. اين کتابها بدون اينکه اصل آن تغييري بيابد، فارسي يا عربي به نثر امروزي نزديک ميشد، و بصورت درس درس درميآمد، و به هر درس تمرين و سؤال اضافه ميشد. سرانجام کاملاً به شکل کتابهاي نوين درسي در زمان خود ما در ميآمد، و برنامهاي که استاد براي چهار سال از دروس حوزوي ترتيب داده بود، کاملاً برنامهاي نو بود، و تا حد کارشناسي ادامه مييافت. اين برنامه امروز تا حد زيادي در حوزهها اجرا ميشود.
يکي دو سال بعد داستان اخراج ايرانيان مقيم عراق از آن کشور پيش آمد که علامه تمام کارهاي علمي و غيره خود را تعطيل کرده و با تمام قواي مادي و انساني خود و دوستانش به اين راندهشدگان که در وضعي بسيار اسفبار زندگي ميکردند، پرداخت. خود ميفرمود:«من جوابي براي کوتاهي و تساهل در امر اينها ندارم.»
کارهاي علامه در زمينهي تحقيقات اسلامي که بيشترين شهرت ايشان در جهان وامدار آن است، اولين بار در سال1375ق(1955 م) با چند سال تأخير با نام «عبداللهبنسبا و اساطير اُخري» به چاپ سپرده شد. اين تحقيق که قريب دويست صفحه بود، از بس مغلوط چاپ شده بود، از بازار جمعآوري و قرار براين شد که تصحيح شده و به اهل فضل و تحقيق هديه شود. اين کتاب کوچک يا رساله که آن را زرينکوب، مورخ و محقق ايراني، «رساله مُمَتّع»(10) خواند، در محافل دانش حسابي جا باز کرد، و در مجله الازهر مورد بررسي و نقد قرار گرفت. کتاب، مجموعهاي بزرگ از دروغ که در تواريخ رسمي از جمله طبري راه يافته است، بررسي ميکرد. از جمله اينکه يک يهودي-يمني به ظاهر مسلمان شده به کوفه، بصره، مدينه و اسکندريه آمده و با نقشه فتنه و آشوب عقيده وصايت و رجعت را تبليغ ميکرده و اين ريشهي تفکر شيعي است که مبتني بر وصايت اميرالمؤمنين و رجعت ائمه اطهار ميباشد. و اين حرفي بود که بعدها به دست ابنتيميه و ساير سلفيهاي تکفيري ترويج ميشد، و چماقي بود عليه عقيدهي شيعي. تحقيق مورد بحث، اين نظريه را به باد ميداد. چهار جلد «عبداللهبنسبا و اساطيرأخري» و «الاسطورةالسبائية» به اين مسئله نظر داشت. کتاب «خمسونومائة صحابي مختلق» در سه جلد به ادامه اين اسطورههاي تاريخي ميپرداخت، و در آن اثبات ميکرد که دروغها منحصر به داستان عبدالله سبا نيست، و بيش از صدوپنجاه صحابي و دهها مکان جغرافيايي و حادثه و سنوات تاريخي در شمار اين جعليات هستند که کاري بسيار بزرگ بود. تنها دو جلد از اين مجموعهي هفت جلدي در بغداد و مصر و بيروت چاپ شد، که ايشان به ايران آمده و ادامه کارهاي تحقيقي در اينجا شکل گرفت.
کتاب بسيار مهم ديگر ايشان: «معالمالمدرستين» در سه جلد است که يک بررسي تطبيقي در ميان دو مکتب بزرگ عالم اسلام، و به اصطلاح خاص ايشان مکتب امامت و مکتب خلافت، بود. تحقيق و بررسي در مسايل قرآني با عنوان «القرآنالکريم و رواياتالمدرستين»در سه جلد که ثمره پانزده سال کار ايشان و همکارانشان است، مشکلات بزرگي را براي هميشه در تاريخ قرآن حل کرد. اين کارها در عالم اسلام تأثيرات وسيعي بجاي ميگذارد که نشانهي آن نامههايي است که از نقاط مختلف عالم به ايران به محضر علامه فرستاده شده و اثرات بزرگ هدايتي کارهاي ايشان را اعلام کردهاند و ابزار شوقها و شکرگزاريها که در اين نامهها وجود دارد، ديدني است. جمع اين نامهها در يک مجلد به چاپ رسيده است. بحثهاي دراز دامن در مورد آن در مجلات و روزنامههاي سعودي در مجلدي ديگر طبع شده و در دسترس است.
در اوايل دهه50 علامه يک سلسله سخنراني در دو سطح عمومي و اختصاصي ايراد فرمود، و در آن يکي از اشکالات و بحرانهاي آن روزگاران، يعني مسأله امامت، را مورد بحث و بررسي قرار داد. نوع بحث تازه بود، و روشي نوين داشت. جالب، جاذب و روشنيبخش بود. با فاصله کمي سخنراني پياده شده و بصورت جزواتي کوچک نشر يافت. نام اين مجموعه «نقش ائمه در احياء دين» بود، و بعدها در دو جلد بزرگ چاپ شده و انتشار يافت، و اين موفقترين کتاب فارسي علامه بود.
در اين مقال يک حرف اصلي ناگفته ماند، و آن اينکه علامه بيش از هر چيز مرد عمل بود، حتي اگر سخن ميگفت و درس ميداد، و اگر مناظره يا بحث ميکرد، و اگر مينوشت يا تحقيق ميکرد همه به عنوان عمل بود. عملي براي خدمت به مردم و کوششي براي هدايت. در واقع اصليترين دغدغه ايشان در تمام عمر، مردم و هدايت آنها بود.
مکرر از ايشان شنيدم که ميگفتند بعد از اينکه به کشف و نوشتن صدوپنجاه صحابي ساختگي موفق شدم و کتاب انتشار يافت، از اينهمه زحمت و صرف وقت پشيمان شدهبودم-ايشان ميگفتند براي نوشتن اين کتاب، روزي هفده ساعت کار و مطالعه کرده بودم.- و با خود ميگفتم اين کتاب به چه درد ميخورد، و چه مشکلي را حل ميکند، و چه راه هدايتي را باز ميکند. تا اينکه با خبرهايي که از کشورهاي اسلامي رسيد نگراني برطرف شد، و نشان داد اين نوشته چقدر تأثير داشته و چه بنيانهاي نادرستي را فرو ريخته است، و ما تا به جايگاه مبالغهآميزي که صحابه در عالم اسلام دارند آشنا نباشيم، نميدانيم اثبات اينکه کساني از اين صحابي وجود ندارند چه معنا و مفهومي ميتواند داشته باشد.
باز به ياد دارم يکبار ايشان براي معالجه به خارج از ايران رفته بودند. روز جمعهاي در بيمارستان، درحاليکه بعد از عمل جراحي تازه به هوش آمده بودند، يک دانشمند سياهپوست اهل آفريقا به ديدن ايشان ميآيد و ميگويد: من بايد به زودي به کشور خودم باز گردم. وقت اندکي دارم، و بعد از اين هرگز نخواهم توانست شما را ببينم. در آن روز علامه در سني نزديک هشتاد سال و در نقاهت بعد از عمل جراحي، براي آن سياهپوست طالب حقيقت پنج ساعت صحبت کرده و جواب سؤال ميدهند، و مشکل حل ميکنند. ملاقات پايان مييابد، و سياهپوست بيمارستان را ترک ميکند، ولي جاي عمل خونريزي مي کند، و ايشان ايام تعطيل آن کشور غربي، روز شنبه و يکشنبه، را در حالتي خطرناک و وخيم بسر ميبرند تا دوشنبه ميرسد و ايشان را دوباره به اطاق عمل ميبرند.
علامه بارها به هند و پاکستان و کشمير سفر کرده بودند. در آنجا با علماء و مردم در حسينيهها و مساجد و مجامع ملاقات کرده، سخنراني و پاسخ به سؤالات و حل مشکلات داشتند. به مدارس رفته بودند، و راه و رسم زندگي و درس و بحث و تبليغ روحانيون شيعه و حوزههاي علميه را مطالعه کرده و کوشيده بودند تأثيري بگذارند، و تغييري يا اصلاحي بوجود بياورند.
لازم به ذکر است که در شبه قاره مردم با ديانت و علماء فقط در مساجد و حسينيهها مرتبط هستند، که اين البته خوب است؛ اما مشکل آنست که اين ارتباط بيشتر در ايام عزاداري دههي اول محرم است، و بدتر اينکه زنان در اينگونه مراسم و حتي در مساجد هم شرکت ندارند.
اينها چيزهايي است که من از حضرت علامه(رضوانالله عليه) شنيدهام. ايشان در اين سفرها ميکوشيدند در همهي اين زمينهها و موارد مهم ديگري که فعلاً از آن چشم ميپوشيم، تغييري ايجاد کنند، و مشکلات فني و نقايص را اصلاح کنند. مثلاً طرح ريختند، و با علماء صحبت کردند، و شايد کمک مالي هم انجام شد، که نظير جلسات هفتگي که در ايران مرسوم است، و عالم ديني و درس دين و مسئله شرعي و مرثيهخواني به خانههاي مردم پاي ميگذارد، و امکان ارتباط و تفاهم بيشتر ميشود، در هند و پاکستان بوجود بيايد.
از جمله اينکه درسهاي حوزهها در تمام شبه قارّه حفظي بود، و در در تمام حوزهها کوشش بر اين بود که طلبه سيوطي بخواند و حفظ کند، جامي بخواند و حفظ کند، و شرح جاربردي بخواند، مغني بخواند، شرح اشعار متنبّي بخواند و همه را حفظ کند، و اين همه بار ذهني راه خلاقيت و اجتهاد به معناي دقيق کلمه را مسدود خواهد کرد. پس اين روش بايد اصلاح شود.
علامه به چين هم سفر کردند و مدت چندين ماه در آنجا بسر بردند، البته براي معالجات. اساتيد طب چيني گفتهبودند براي اينکه شما معالجه بشويد، بايد کار نکنيد، و ايشان فرموده بود که من براي کار کردن زندهام. اطباء وقتي ديده بودند که اين راه ممکن نيست گفته بودند پس شما در کارتان کمک بگيريد. بعدها ايشان در کارهايشان کمک داشتند. دو تن از فرزندان ايشان کمک بسيار خوبي براي کارهايشان بودند. در کنار معالجه علامه به مطالعه چين و وضع مسلمانان در آن کشور پرداخته بودند، و نيز بطور مفصل براي ايرانيان مقيم چين در سالن اجتماعات سفارت با حضور اعضاي سفارتخانه درس و سخنراني داشتند، و چون به ايام عاشورا نزديک شدند از ايران ديوان حسان را خواسته بودند که در آنجا بعد از بحث و سخنراني مجلس عزا و مرثيهخواني بپا کنند. در آن سفر به حوزههاي علميه ديني در استان مسلماننشين کشور چين رفته بودند، و در آنجا با علماء وطلاب علوم ديني ملاقات و بحث کرده و کوشيدهبودند که در ميان آنها هم کاري بکنند، و تأثيري بگذارند، و سرانجام قرار بر اين شد که تعدادي دانشجوي علوم ديني-در حدود30 نفر- به ايران براي ادامه تحصيل بيايند، و مرحوم آيتالله گلپايگاني نيز در ايران قول مساعدت فرمودند. خاطرهي جالبي که از اين سفر نقل ميکردند، اين بود که مردم مسلمان چين هنوز وقتي نماز ميخوانند ميگويند چهار رکعت نماز ظهر بجاي ميآورم قربهاليالله، با زبان فارسي اندکي لهجهدار، و اين بازمانده تاجران و سياحان مسلمان ايراني است که به اين کشور رفته و اسلام را براي مردم آن به ارمغان برده بودند.
علامه به سوئد، دانمارک، آلمان، فرانسه و انگلستان سفر کرده بودند. به مصر، سوريه، لبنان، ترکيه، عربستان و کشورهاي حاشيه خليجفارس مکرر رفته بودند. بيشتر براي کار مقداري هم براي معالجه. البته در سفرهاي درماني نيز کار بخشي از سفر را پر ميکرد. به سوريه رفتند و مدتي در آنجا ماندند براي اينکه بتوانند اجازه تأسيس دانشکده اصولالدين را بگيرند، که اجازه ندادند. به لبنان رفتند و بدنبال اجازه بودند که اينهم به مشکل برخورد کرد. باز به ايران بازگشتند و البته بعدها در ايران راه باز شد و امکان ايجاد دانشگاههاي غيرانتفاعي پيدا شد. در اينجا هم علامه دو سال زحمت و رنج بسياري داشت تا وزارت علوم اجازه داد، و نتايج آن را در گذشته ديديم.
علامه در عراق در سطح عامه مردم کارهاي زيادي انجام داده بودند. از جمله کاري در مورد دستهجات عزاداري در ايّام محرم. به ياد دارم يکشب خدمت ايشان بوديم شايد در حدود سه ربع ساعت توضيح ميدادند که در مورد دستهجات سينهزني در ايّام عزاداري عاشورا چه کردهاند، چگونه تنظيم کردهاند، و چگونه همه را به هم پيوند دادهاند. تا آنجا که همه شهر به يک عزاخانه يکپارچه بدل شده و حتي يکبار هم حسنالبکر رئيسجمهور يک ساعت در راه بندان ايجاد شده از دستههاي سينهزني مانده بود، و گاه چند هزار دانشجوي دانشگاه بغداد در اين دستهجات عزا حضور بهم ميرساندند، و عزاداري ميکردند.
کار ديگر اين بود که همت گماشته بودند که روضهخوانيِ بيحساب و کتاب روضهخوانان عراقي به مقتلخواني ان هم از روي نوشته و کتاب تبديل شود، و اين کار هم انجام شده و ما نمونه آن را از سيماي جمهوري اسلامي ديديم. شهيد سيد محمدباقر حکيم در يک عاشورا و تاسوعا در منبر صحن مطهر حسيني درحاليکه بيقرار گريه ميکرد، از روي نوشته مقتل ميخواند، و اين به يک رسم در عراق تبديل شده بود
اين راه دنبالهاي هم داشت، و آن اينکه ايشان در شهر کربلا مدرسهايجاد کردند که در آن روضهخوانهاي عراقي يک دوره يکساله درس بخوانند، تعليم ببينند، فقه و احکام بياموزند، يک دوره سيرهي ائمه اطهار بخوانند، قرآن و اخلاق درس بگيرند تا بتوانند براي مردم حرف مضبوط بزنند؛ اما شياطين نگذاشتند و به دستهجات عزاداري و سينهزني که در ايام محرم به کربلا ميآيند، رسانده بودند که اين مدرسه بپا شده که نام امامحسين عليه السلام را خاموش کند. خطر بزرگي پيش آمده بود، که مرحوم آيتالله سيد ابوالحسن اصفهاني، آيتالله شيخ محمدحسين کاشفالغطاء، مراجع بزرگ عصر، دخالت کرده و فتنه را خاموش کردند. مهم اينست که همه يا حداقل بسياري از اين کارها در کنار هم و در عرض هم انجام ميشد، در حاليکه هر کدام کسي-مردي- را ميخواست که تنها به آن بيانديشد، و به انجام آن همت گمارد، و علامه يک تن بيش نبود. هر چه گفتيم اندکي بود از بسيار و چيزهاي مهمي ميز ناگفته ماند که مصلحت نبود.
تمّ و الحمدلله وحده
پانوشتها: --------------------------------------------------------------------------------
1. چهل سال تاريخ ايران 1/ 270 ، نقباءالبشر 1/165 – 164
2. مدرسه در جنگ جهاني دوم تخريب شده بود.
3. اين مرکز بدست گروهي از اهل فضل در نجف تأسيس شد(1935م)
4. مجله رساله الاسلام ، ربيع الاول 1389 هـ / حزيران 1969م
5. کيهان فرهنگي شماره 250، سال بيست و چهارم
نویسنده : محمدعلي جاودان