شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۱۸ شوال ۱۴۴۵ | Apr 27, 2024
نامیرا

حوزه/ رمان "نامیرا" به قلم صادق کرمیار، داستانی است خواندنی در وصف بی وفایی کوفیان و مظلومیت امام حسین(ع) و یارانش که بارها تجدید چاپ شده است.

به گزارش  خبرگزاری حوزه، خوشبختانه در سال های اخیر کتاب ها و رمان های بسیاری با موضوعات عاشورایی نوشته و به بازار کتاب عرضه شده، اما با این حال به جهت اهمیت و عظمت فوق العاده مکتب حسینی لازم است که بیش از این ها در این زمینه مجاهدت فرهنگی و ادبی صورت گیرد.

یکی از کتاب های خواندنی در این خصوص که در قالب رمان و به همت صادق کامیار، نویسنده و هنرمند سرشناس نگاشته شده، "نامیرا" است که چند سالی می شود، نشر نیستان آن را چاپ کرده و تاکنون نیز چندین نوبت تجدید چاپ شده است.

این کتاب در واقع داستانی خواندنی است در وصف کوفه آن هم پیش از واقعه‌ عاشورا؛ روایت قصه البته کاملاً تخیلی است با این تفاوت که بر بستری از واقعیت ها و با شخصیت‌های واقعی بنا نهاده شده و در واقع داستان درباره دختر و پسر جوانی است که در حمایت از سیدالشهدا(ع) و یا یزید شک و تردید دارند. در ادامه داستان، این دو جوان طی استدلال‌های مختلف به حقانیت امام حسین (ع) پی می‌برند و در این جا نویسنده به بهانه روایت این دو جوان، به بخشی از تاریخ اسلام و شیعه در آن مقطع حساس تاریخی می‌پردازد.

کرمیار در این کتاب به سبک رمان‌های کلاسیک شروعی نسبتاً آرام دارد، در ادامه تصویرسازی می‌کند، شخصیت‌ها را یک به یک وارد داستان می‌کند، آن‌ها را معرفی نموده و با کلیت قصه پیش می‌برد.

داستان این رمان از آن جایی شروع می شود که عبدالله بن عمیر، مردی از قبیله بنی‌کلب در روزهای پیش از عاشورا با همسرش در راه نخیله است که تشنه می‌مانند. آن‌ها در راه با انس بن حارث که در بیابان در انتظار قافله‌ امام حسین (ع) نشسته مواجه می‌شوند. انس به قافله‌ عبدالله آب می‌دهد. کمی بعد قافله‌ عبدالله با کاروانی مواجه می‌شود که مورد حمله راهزنان قرار گرفته است. عبدالله و سوارانش به کاروانیان کمک می‌کنند و راهزنان را فراری می‌دهند. پس از آن عبدالله می‌فهمد بار کاروان متعلق به سلیمان کاروان سالار و شریکش عباس است. سلیمان که در حمله‌ دزدان زخمی شده و امیدی به نجات خودش نمی‌بیند کاروان را به عبدالله می‌سپارد و او را قسم می‌دهد اموال عباس را که در حجاز کشته شده، به همسرش ام ربیع برساند.

 با این حال سلیمان زنده می‌ماند و ام‌ربیع را ملاقات می‌کند و رازی را برای او آشکار می‌کند. رازی که ام‌ربیع باید آن را به پسرش بگوید. اندکی بعد ربیع تصمیم می‌گیرد همراه مادرش، بنی‌کلب را به مقصد شام ترک کند. آن‌ها در مسیر شام به راهزنان برمی‌خورند و ربیع در درگیری با آن‌ها زخمی می‌شود. عمرو بن حجاج به بنی کلب می‌رود، آنان را از دست راهزنان نجات می‌دهد. عمرو می‌خواهد ربیع و مادرش را به بنی‌کلب برساند. ربیع قبول نمی‌کند. عمروبن حجاج تصمیم می‌گیرد آن‌ها را به خانه خودش در کوفه ببرد. او در خانه دختری به نام سلیمه دارد. ربیع و سلیمه به هم دل می‌بازند. هر دوی آن‌ها بین حقانیت امام حسین(ع) و یزید تردید دارند. بحث‌ها و استدلال های طولانی میان آن دو در می‌گیرد و به موازات آن ماجراها در کوفه هم در جریان است.

در بخشی از رمان جذاب و پرمخاطب می خوانیم: "جماعت در حیاط خانه‌ مختار جمع بودند. ربیع و عمرو نیز در کنار مسلم ایستاده بودند. در میان جماعت، ابن خضرمی نیز حضور داشت. ربیع (یکی از دو شخصیت اصلی داستان که پدرش به خاطر دفاع از امیرالمومنین توسط مردم شام کشته شده است و حالا به دنبال خونخواهی پدرش است.) چشم از مسلم بن عقیل برنمی‌داشت. مسلم نامه امام را باز کرد و گفت: و این پاسخی است که مولایم حسین بن علی (ع) به نامه‌های شما داده است.

مردم سکوت کردند. مسلم شروع به خواندن کرد: به نام خداوند بخشنده مهربان.

از حسین بن علی (ع) به جمع مومنان و مسلمانان. اما بعد؛ هانی و سعید نامه‌های شما را نزد من آوردند. آنچه را نوشته بودید، دانستم و درخواست شما را دریافتم. سخن بیشترتان این است که امام نداریم و از من می‌خواهید به سوی شما بیایم... 

ربیع چشمش به گروهی افتاد که به گریه افتادند و گروهی دیگر که با تایید سرتکان دادند. مسلم ادامه نامه را خواند: شاید به سبب ما، خداوند شما را به راه حق هدایت کند. اینک برادر و پسرعمو و معتمد اهل خاندانم را به سوی شما فرستادم تا از اوضاع شما به من بنویسد. اگر برای من بنویسد که رای جماعت اهل فضل و خرد، چنان است که فرستادگان به من گفته‌اند و در نامه‌هایتان خوانده‌ام، به زودی نزد شما خواهم آمد؛ ان‌شاءالله...گریه جماعت بیشتر شد و گروهی یک صدا فریاد زدند: "ان‌شاءالله..." 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha