دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۲۰ شوال ۱۴۴۵ | Apr 29, 2024
کتاب خاطرات

حوزه/ خاتمی در کتاب خاطرات خود گفت: یک بار می‌خواستیم اعلامیه‌ای از امام تکثیر کنیم که بحث استقلال، آزادی و جمهوری در آن مطرح شده بود. ما گمان می‌کردیم که این پیام امام جدید است و کسی نشنیده است، اما وقتی به راه‌پیمایی رفتیم، دیدیم مردم از روی آن پیام، شعار درست کرده‌اند.

به گزارش خبرگزاری حوزه، به مناسبت فرار رسیدن چهل و سومین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی و ایام‌الله دهه فجر، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس قصد دارد در این ایام، هر روز به خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس در زمان انقلاب و حوادث آن سال‌ها بپردازد. این خاطرات برگرفته از کتاب‌های تاریخ شفاهی این فرماندهان است.

«سید مسعود خاتمی» در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «طبیب دوله‌تو» در رابطه با دوران مبارزاتی خود با رژیم شاهنشاهی می‌گوید:

مبارزه علیه رژیم پهلوی

از وقتی که در تهران محصل بودم، در جلسات برادرم حاج آقا مرتضی شرکت می‌کردم. وی یکی دو جلسه داشت. در آن جلسات، مدام بحث‌های سیاسی می‌شد و جلسات خیلی شادی بود. به هر حال من در آنجا با مسائل آشنا شدم و با همان ذهنیت، وارد دانشگاه شدم. وقتی در دانشکده ادبیات دانشگاه شیراز بودم، بعضی‌ها دانشجوهای مذهبی را شناسایی می‌کردند و سروسامان می‌دادند.

دکتر «فرتوک‌زاده» که الآن متخصص چشم است و سه چهار سال از من بزرگ‌تر است، آن زمان، کیف به دست در نمازخانه دانشکده ادبیات می‌گشت و از دانشجویانی که می‌رفتند در آنجا نماز بخوانند، سوال می‌کرد که: «رشته‌ات چیست؟»

هرکه را می‌دید که دانشجوی پزشکی و دندانپزشکی است، زود به او می‌گفت: «به فلان جلسه بیا.»

تمام مذهبی‌ها را جذب می‌کردند و تشکل‌های دانشجویی اینطور شکل گرفت. دانشجوهای دانشگاه در کل دو دسته بودند؛ یک دسته کمونیست‌هایی که می‌گفتند چپی‌اند و دسته دیگر، بچه مسلمان‌ها. اول سال که دانشگاه باز می‌شد، دانشجوهای قدیمی‌تر میان بقیه دانشجوها قدم می‌زدند و مذهبی‌ها را جذب می‌کردند و به آن‌ها خوابگاه می‌دادند و برایشان برنامه می‌گذاشتند؛ بنابراین دانشگاه که بودیم، با این مسائل آشنا شدیم.

کم کم عده‌ای از دانشجوها که اینگونه یکدیگر را پیدا کرده بودند، جلساتی غیر از جلسات دانشجویی تشکیل دادند. یکی از آن‌ها بهارلو بود که فوت کرد. او فوق لیسانس تاریخ می‌خواند. برادری به نام طاهری هم بود که اخیراً او را در مشهد دیدم و الآن دکتری تاریخ دارد. او آن‌وقت دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه شیراز بود. تقریباً ۱۰ نفر بودیم که کم کم در خانه‌های خودمان جلسه گذاشتیم. البته من آن زمان یعنی سال ۵۴ ازدواج کرده بودم و در خوابگاه نبودم. خانه ما جای خوبی برای تشکیل جلسات بود و بیشتر اوقات جلسه‌ها در آنجا برگزار می‌شد.

دوستان در خوابگاه جلسات دانشجویی داشتند و موفق شدند عده‌ای از دانشجوها را جذب کنند. اوایلِ کارمان فقط دربارۀ اخبار و اطلاعات بحث می‌کردیم و آن‌ها را تشریح می‌کردیم. یادم هست بعضی‌ها خیلی دقیق بودند.

دکتر حبیب‌الله پیمان را هم دعوت می‌کردند و او در مسجدی صحبت می‌کرد. البته بعداً گفتند: «در افکار دکتر پیمان انحراف هست»، ولی آن وقت از این حرف‌ها نمی‌زدند و او را دعوت می‌کردند. وضعیت به همین منوال بود تا اینکه کم کم بحث‌های انقلاب پیش آمد و آقا «مصطفی خمینی» (پسر امام خمینی) به شهادت رسید و اتفاقاتی در شهرهای مختلف افتاد.

بعد از این حوادث، فعالیت‌هایمان بیشتر شد. هرکدام از ما موظف بودیم عده‌ای را جذب انقلاب کنیم. من باید هر هفته با ۱۰ تا ۲۰ نفر جلسه می‌گذاشتم. تشکیلاتی داشتیم که هسته مرکزی‌اش شامل شش _ هفت نفر بود. هر یک از آن‌ها وظیفه‌ای داشتند.

عده‌ای هم کار فرهنگی می‌کردند؛ مثل «حسین گرکانی» که همکلاسی و یکی از دوستان خوب من بود و بعداً در کردستان شهید شد. او خیلی کمکمان می‌کرد. با یک دستگاه استنسیل به صورت خودجوش و ابتکاری نشریه‌ای به نام «پیام نهضت» چاپ می‌کردیم. در زمان اعتصاب روزنامه‌ها، حدود ۱۰ هزار نسخه از آن، چاپ و در شیراز و شهرستان‌ها پخش کردیم.

بعداً با همان دستگاه اعلامیه‌های حضرت امام را که از نجف انتقال می‌دادند، تکثیر کردیم. کسی تلفنی اعلامیه‌های امام را می‌خواند و ما آن‌ها را شب‌ها تکثیر می‌کردیم. بعد هم آن‌ها را در ماشین ژیانی می‌گذاشتیم و در راهپیمایی‌ها پخش می‌کردیم.

چند دستگاه استنسیل هم در خانه ما بود و یک بار نزدیک بود به دست ساواک بیفتد که به خیر گذشت. به همین دلیل مجبور شدیم خانه‌مان را عوض کنیم. یکی از بازاری‌های شیراز خانه قدیمی خود را به ما داد و ما دستگاه استنسیل را در یک گوشه آن گذاشتیم و شب‌ها یواشکی می‌رفتیم و اعلامیه‌ها را چاپ می‌کردیم.

گروهی که گفتم، اسم و رسمی نداشت ولی بعد از انقلاب در کنار سپاه بود. یادم هست یک بار می‌خواستیم اعلامیه‌ای از امام تکثیر کنیم که بحث «استقلال، آزادی و جمهوری» در آن مطرح شده بود. ما گمان می‌کردیم که این پیام امام جدید است و کسی نشنیده اما وقتی به راه‌پیمایی رفتیم، دیدیم مردم از روی آن پیام، شعار درست کرده‌اند و می‌گویند: «استقلال، آزادی، این آخرین پیام است.» در آن راهپیمایی «آیت‌الله بهاالدین محلاتی» هم بودند.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha