خبرگزاری حوزه/ تأثیرگذاری حداکثری استاد شهید مطهری در جنبههای مختلف، به ویژه در حوزه فردی و فکری اشخاص، امری غیر قابل کتمان است و بازگویی خاطراتی از این استاد شهید، مؤید این مطلب خواهد بود؛ براین اساس، همزمان با دهه کرامت و ایام ولادت با سعادت حضرت علیبن موسیالرضا(ع)، خاطرهای از استاد شهید تحت عنوان «شهید مطهری و راننده هتاک و عنایت امام رضا(علیه السلام)» تقدیم مخاطبان ارجمند میگردد.
حاج حسن مطهری برادر کوچک شهید مطهری نقل میکند که تابستان سال 1339 ایشان یک هفته ای در فریمان بودند و بعد تصمیم گرفتند که به مشهد رفته و از آنجا به تهران برگردند. اخوی بزرگ یک ماشین جیپ داشت. گفت بیایید با همین ماشین برویم. آقای مطهری قبول نکردند و گفتند "چون گواهینامه ندارند، با تاکسی برویم". من رفتم ببینم برای مشهد ماشین هست یا نه. آن زمان تاکسی هایی بود به نام پابدا ساخت روسیه. من با یکی دیگر از اقوام به جایی که محل سوار کردن مسافر بود، رفتیم. دیدیم یک ماشین برای مشهد ایستاده است. راننده پایش میلنگید، به همین خاطر به «محمد لنگ» معروف بود. گفتم محمد آقا! یک نفر جا دارید؟ گفت: بله. زود بیایید می خواهیم حرکت کنیم. دو زن و یک مرد هم عقب نشسته بودند.
آمدم منزل و با شهید مطهری به آنجا رفتیم و به راننده گفتم: مسافر مشهد ایشان است. تا این جمله را گفتم، با لهجه غلیظ فریمانی گفت: «اوه! آخوند برای ما آوردی؟! آخوند آمد و نیامد دارد. اگر آخوند سوار کنم یا ماشینم چپ می کند، یا موتورش می سوزد!». بلافاصله پشت ماشین نشست و راه افتاد و رفت. من و فرد همراهم که از این حرف او خیلی عصبانی شده بودیم، سریع سوار جیپمان شدیم و تعقیبش کردیم. وقتی به پمپ بنزین رسید و نگه داشت که بنزین بزند، تا از ماشین پیاده شد من از پشت سر گرفتمش و فرد همراه من او را کتک زد. راننده بیچاره دیگر بنزین نزد و از همانجا برگشت و به شهربانی رفت تا از ما شکایت کند. ما هم برگشتیم و رفتیم جای اول که آقای مطهری در آنجا منتظرمان مانده بود. ایشان تا ما را دید گفت: کجا رفتید؟ دعوا کردید؟ گفتیم: دیدید که چه گفت. آقای مطهری گفت: ما این قدر در تهران از این حرفها میشنویم، ولی هیچ اعتنایی نمیکنیم. ما درباره اتفاقاتی که افتاده بود، چیزی به ایشان نگفتیم.
بعد که به منزل رفتیم، یک نفر از شهربانی آمد و به ما گفت که باید به آنجا برویم. به شهربانی که رسیدیم، افسری آنجا بود که از شانس ما فردی مذهبی بود. با عصبانیت به ما گفت: چرا او را زدید؟ گفتیم: اخویمان را که روحانی است و میخواهد به مشهد برود، آوردیم که سوار ماشین این آقا کنیم، او به اخوی اهانت کرد و او را سوار نکرد و گفت: من آخوند سوار نمیکنم اگر آخوند سوار کنم، ماشینم چپ می کند. افسر شهربانی به راننده گفت: این حرف ها چیست؟ تو باید هر مسافری را با هر تیپ و مرامی سوار کنی. آخوند باشد یا ارمنی! هر کس که باشد. تو باید سوارش کنی. چرا این حرف را زدی؟ در این بین مرحوم مطهری که از جریان باخبر شده بود، آمد و از راننده عذرخواهی کرد. افسر نگهبان به راننده گفت: برو صورتت را بشوی و رضایت بده. راننده گفت: نه، من شکایت دارم. افسر نگهبان از ما پرسید: شما هم شکایت دارید؟ گفتیم: بله. وقتی راننده دید که مأمور شهربانی خیلی طرف او را نمی گیرد، از شکایت منصرف شد. مرحوم مطهری صورتش را بوسید و عذرخواهی کرد و بعد راننده رضایت داد. ما هم رضایت دادیم.
بعد افسر شهربانی به راننده گفت: برو و این آقا را به مشهد ببر. گفت: نه، نمی برم. اینها این بلا را سر من آوردهاند حالا من این آقا را سوار ماشینم کنم؟! افسر گفت: نمی بری؟ گفت: نه. گفت: پس دیگر حق نداری در این خط کار کنی. راننده وقتی این را شنید مجبور شد که آقای مطهری را سوار ماشینش کند و به مشهد ببرد.
ما به برادرمان گفتیم حالا که این جریانات پیش آمده، شما با این ماشین نرو. ممکن است اتفاقی بیفتد یا دوباره اهانتی به شما شود، اما ایشان قبول نکرد و گفت: نه، می روم. مشکلی پیش نمیآید.
ده، پانزده روز بعد می خواستم به مشهد بروم. دیدم همان راننده آنجا نشسته است. تا چشمش به من افتاد من را صدا زد و گفت: بیا با شما کار دارم. با خودم گفتم: حتما میخواهد تلافی کند. راننده گفت: آقایی که آن روز آوردی و سوار ماشین ما کردی، که بود؟ گفتم: برادرم بود. گفت: باز هم به فریمان میآید؟ گفتم: تابستانها می آید. گفت: می خواهم دهانش را ببوسم، پایش را ببوسم. من بچه مسلمان هستم، ولی از مسلمانی هیچ سرم نمی شود. 45 سال از عمرم گذشته، نه نماز خوانده ام، نه روزه گرفتهام و همه نوع عیاشی هم کرده ام. ولی نمی دانم این آقا در راه مشهد با من چه کار کرد که مرا از این رو به آن رو کرد. گفتم: برای چه؟ گفت: تا مشهد برای من صحبت کرد و مرا از این رو به آن رو کرد.
بعد از چند روز زنگ زدم به برادرم و جریان را پرسیدم. گفت: ما که سوار تاکسی شدیم سر صحبت را با راننده باز کردم. اول که رویش را آن طرف کرده بود و اعتنا نمیکرد. کم کم که صحبت میکردم، به حرف هایم توجه میکرد و نرم تر شده، به من نگاه می کرد. مدتی که گذشت، به حرف هایم گوش می کرد.
به مشهد که رسیدیم، می خواستم با بقیه مسافرها پیاده شوم، ولی او نگذاشت و گفت: حاج آقا بشین با شما کار دارم. نمی دانم چه اتفاقی افتاده، من حالت دیگری پیدا کرده ام. صحبت های شما اینقدر در من اثر کرده که نمی دانم چه کار کنم. حالا می خواهم بروم حرم امام رضا(ع) توبه کنم، اما بلد نیستم. چه کار کنم؟ به او گفتم: برو به امام رضا(ع) بگو از این تاریخ من همه گناهانم را کنار گذاشتم و می خواهم روزه بگیرم و نماز بخوانم.
بعد آقای مطهری پشت تلفن گفت: شرش را شما به پا کردید، خیرش برای آن بیچاره بود!