خبرگزاری حوزه/ هنوز هم بوی معطر حقیقت از مشام هر آنکس که دل در وادی ایمان دارد، به دل و دین، جلا می دهد و به قلب و روح، صفا.
هنوز هم نام شهدا و یاد و مرامشان، امیدبخش است و رهایی آور؛ امید برای زیبا زیستن و رها برای پرواز کردن در آسمان عشق و عرفان و ملکوت.
و در این میان، شهدای روحانی که با دو بال ربانی علم و عمل، در آستان ایمانیِ مجاهدت در راه خدا، بال و پر گشودند و راهی جبهه های حق علیه باطل شدند، نشانههای روشن راه و ستاره های فروزان مسیر تکمالاند و یکی از این دردانه های وجود طلبه شهید رحمت الله اسدي المشيري است.
*او که زندگی اش تندیسی از صفا و حضورش تجسمی از وفاست.
شهيد رحمت الله اسدي المشيري ، فرزند امرالله در اواخر سال 1342 در روستاي «المشير» قائم شهر در خانوادهاي مذهبي و متعهد و ساده به دنیا آمد.
در دو سالگي با خانوادهاش به قائم شهر رفت و دوران دبستان را با موفقيت در آنجا سپري كرد. در اين مدت با شور و علاقه ای زایدالوصف در مجالس مذهبي و محافل ديني شركت می کرد و البته علاقه زيادي به مداحي داشت.
*وقتی رنج نداری مانع رفتن به حوزه شد
دلش می خواست پس از اتمام دوران دبستان ، وارد حوزه شود ، اما پدرش كه با كار شبانهروزياش خرج خانه و زندگي را تأمين ميكرد و نميتوانست خرج تحصيل جداگانة او را بدهد ، مخالفت کرد.
پدر چاره ای نداشت و پسر در حسرت این کسوت ربانی می سوخت و می ساخت.
اما پدر به او قول داد، پس از اتمام دوران راهنمايي با رفتنش به حوزه همراهی و موافقت كند.
همین قول مردانه باعث شد تا رحمت الله به شدت درس بخواند و دورة راهنمايي را با نمرات خوب به پايان برد ، اما...
پدر اما باز هم با مخالفت نسبت به روحانی شدن پسرش او را راهی دبيرستان کرد تا ثبت نام كند.
اینجا بود که این مرد مردستان علم و عشق به روحانیت، گريه كنان به مسؤولان دبيرستان گفت كه نميخواهد درس بخواند ، بلکه ميخواهد طلبه شود.
از مدرسه الفباء به میکده عشق بازی با خدا
مسؤولان مدرسه هم كه شاهد اين وضعیت بودند، به پدرش سفارش كردند بگذارد فرزندش طبق علاقة شخصياش راهی حوزه شود تا مفیدتر باشد؛ هم برای خودش و هم برای جامعه اش.
پدر هم قبول كرد و او را به مدرسة علمية امام جعفر صادق(ع) كوتنا برد و رحمت هم مشغول تحصيل علوم ديني شد.
*سالهای نهضت و جنگ؛
هنوز يكي دو سال از ورودش به حوزه نگذشته بود كه انقلاب ايران وارد مرحله خطیرش شد و تمام شهرها را در میدان نهضت کشاند.
اوضاع مدرسه و درس به هم ریخت و رحمت الله که به تقاضاي يكي از اساتيد از قم به قائمشهر آمده بود با موافقت پدر ، به قم رفت تا حضوری موثرتر در انقلاب داشته باشد.
شهید پیروزی نهضت اسلامی به شربت شور و شعور در جبهه های حق علیه باطل پیوند خورد و با شروع جنگ تحميلي ، فعاليتهاي انقلابي ، مذهبي و تبليغاتي رحمت نيز بيشتر شد.
*لباس دامادی و لباس سربازی
این طلبه جوان همگام با اين فعاليتها در سال 1363 ازدواج نمود و سپس در نيمة شعبان 1364 توفیق یافت تا به پوشيدن لباس مقدس روحانيت نایل آید.
رسمش این بود که در تعطيلات مانند ماههاي رمضان و محرم و ايام فاطميه(س) و تعطيلات تابستانياش را در شهرستانهاي مختلف براي تبليغات سپري ميكرد و يا به جبهههاي غرب و جنوب ميرفت.
در اين مدت در چندين عمليات كوچك و بزرگ نظير عمليات محرم ، عمليات والفجر4 عمليات رمضان شركت داشت. شهيد اسدي در عمليات رمضان مجروح شد.
در جبهة فاو نيز در تاريخ يكشنبه ، سوم فروردين 1365 بر اثر بمب شيميايي مصدوم شد و در دهم فروردين همان سال به كشور انگلستان اعزام شد.
*شهد شهادت در سرزمین غربت
پس از گذشت يك هفته از تاريخ اعزامش ، يعني يكشنبه هفدهم فروردين سال 1365 در بيمارستاني در لندن ، در سن 22 سالگي به وصال معبود پيوست.
مزار پاکش در گلزار شهداي المشير معبدی برای عشاق شور و شیدایی است و زیارتگاهی برای دلسوختگان و پابرهنگان.
*خاطرات نابی که پرده از راز دلدادگی و عروج گشود
همسرش می گوید:
شهيد اسدي، ارادت عجيب و فوق العادهاي به حضرت فاطمه-سلام الله عليها- داشت. كافي بود نام حضرت در روضه يا مجلس آورده شود.
خود ايشان نقل ميكردند قبل از اينكه به خواستگاري بنده بيايند، به حرم حضرت معصومه -سلام الله علیها- رفته و از مادر ايشان ، فاطمه زهرا -سلام الله علیها- خواسته بودند كه يكي از دخترانش را به او عطا كنند و ايشان را به دامادي قبول كنند.
*داماد حضرت زهرا(س)...!
خود شهيد ميگفتند كه در عالم رؤيا، حضرت زهرا -سلام الله عليها- بنده را به ايشان معرفي كرده بودند و ايشان سعادت دامادي حضرت زهرا -سلام الله عليها- و من لياقت همسري ايشان را پيدا كردم. يك سالي از شهادت شوهرم ،محمد، ميگذشت و من به همراه فرزند كوچكمان محسن، در خانة مادر شوهرم زندگي ميكردم . شبي از شبها شام عيد فطر بود که همه خواب بودند و من در حسرت روزهاي بودن با محمد اشك ميريختيم؛ يك دفعه ديدم پنجره باز شد. خوب نگاه كردم ،ديدم محمد است. نميدانستم خواب هستم يا بيدار. مرابه سكوت دعوت كرد و گفت: «براي ديدن محسن آمدم.» دستي به سر و روي محسن كشيد و او را بوسيد.
خواست برود؛ با لحن ملتمسانه گفتم: «محمد! نرو» گفت: «نميتوانم ؛ اجازه ندارم. اگر بيشتر بمانم ديگر نميگذارند به ديدنتان بيايم.» داخل حياط دو شهيد ديگر منتظرش بودند. نگاهي كرد و دستي تكان داد و رفت.
پس از رفتنش عطر خاصي فضاي اتاق را پر كرده بود.
و خاطره ای از مادر که چه عبرت آموز و تکان دهنده است؛ این همه صبر و پایداری و تلاش برای هدایت و ارشاد انسانها؛ این همه درد و رنج و سختی برای کمک به بشریت:
*امربه معروف منافقین
براي آنها كتاب ميخواند تا صبحمسئله ميگفت با آنها صحبت ميكرد هميشه با منافقين درگيري داشت البته در خانة خودش و ميگفت اين راه است اين چاه است، شما راهي كه ميرويد چاه است و اين چاه خيلي گود است، شما در آن نابود ميشويد، من ميگفتم پسرمتو كه اين كار را ميكني حالا آمد و نيمه شب يكي از منافقين سرت را ببرد تو چه ميكني، ميگفت سرم را ميبرد قيامترا كه قطع نميكنند بالاخره من قيامتي هم دارم آنها همچين جرأتي ندارند كه سر من را ببرند و من اگر از صد تا منافق يكي از آنها را به راه راست هدايت كنم در نزد خداوند اجر و مزد بسياري دارم و تو بايد به من افتخار كني!
*وصیتنامهای از جنس ایمان و شرف
و اینک واژه های ناب و تابناک وصیت نامه ای که صبر و بصیرت و عشق و ایمان از آن می تراود و دل و دیده را به میهمانی زیباترین ودیعه های خداوند در زمین دعوت می کند:
«من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر»
(رجالي از مؤمنين با خدايشان پيمان بستهاند؛ وعدهاي بدان وفا كردهاند و عدهاي ديگر منتظر)
خالصانهترين سلامها حضور مقدس امام زمان -عجلاللهتعاليفرجه- و نايب بر حقش امام خميني
...روزي همه ما بايد زنده شويم و در حضور پروردگار تبارك و تعالي پاسخگوي اعمالمان باشيم.
بارالها! تو ميداني كه من نميتوانم، حق بندگي را به جاي آورم. تو ميداني كه من مخلوقي بودم كه دفتر اعمالم تماما ًبا جرم و معاصي پر شده؛ اما ديگر از زندگي دست شستهام،. ديگر از دنياي پرزرق و برق كه بعضي براي آن ايمان خود راميفروشند خسته شدهام روح بزرگ من كه تو عطا كردي در زندان جسم گرفتار شده و در آن سيهچال گناه نابود ميشود.
دنياي بيارزش به من خودنمايي ميكند و ميخواهد مرا به طرف خودش جلب كند؛ نقشههاي زياديطراحي كرده، اما الحمد لك كه قواي عقل و ايمانم را با توجهات و عنايت خويش قوي نمودهاي و مرا از چنگ دنيا رهانيدهاي و به نزد خودت فرا خواندهاي.
خدايا! من ميدانم و كاملاً احساس ميكنم كه بايد نزد تو بيايم؛
زيرا چند شبي است كه خود را نزد ارواح طيّبه شهدا ميبينم. شكر تو را، شكر تو را كه مرا سعادت بخشيدهاي و شربت شهادت بهمن نوشانيدهاي.
*جان من در برابر حفظ اسلام و قرآن بهايي ندارد.
آيا اگر من زنده ميماندم واسلام از بين ميرفت، ما ميتوانستيم جواب رسول الله را بدهيم؟
هرگز، هرگز شايد الا´ن هم كه بدين فيض عظمي نايل شدهام. باز هم نتوانم؛ اما نگران نباشيد. من از خداي بزرگ صبر شما را بيشتر از اجر شما خواستارم و سلام شما را بهرسولالله و امام علي -عليهالسلام- و فاطمه و اولادش -عليهمالسلام- خصوصاً حسين عزيز خواهم رساند. مادرم و پدرم! از زحماتي كه براي من كشيدهايد و مرا بدين مقام رسانيدهايد كمال تشكر را مينمايم و از شماميخواهم كه دعا كنيد خدا اين قرباني شما را بپذيرد. و از تو اي همسر گرانقدر تشكر ميكنم كه كانون زندگي مرا با وجود خود صفا بخشيدي؛ اما افسوس كه من نتوانستم بيشتر از اين به شما خدمت كنم؛
ديدار ما نزد امام حسين -عليهالسلام- 23/12/64