به گزارش خبرنگار خبرگزاری «حوزه» در اهواز، با صدای اذان از خواب بر میخیزم و پس از وضو، نماز صبح را اقامه میکنم. سلام و تعقیبات نماز که تمام شد، رادیو را روشن میکنم؛ چه صدای دلنشینی... صوت قرآن کریم؛ سوی «فجر» است...
چند دقیقهای که میگذرد بساط صبحانه را پهن میکنم و آرامآرام تیکتاک ساعت هشدار میدهد که ساعت ۰۸.۰۰ نزدیک است.
چیزی به شروع راهپیمایی نمانده است، باید آماده رفتن شوم. عبایم را بر داشته و عمامه بر سر میکنم. را در راه رسیدن به جشن انقلاب، آن صوت زیبای قرآن در گوشم تکرار میشود....
وَالْفَجْرِ
قسم به سپیدهی صبح، که بیدارگر شب زدگان ست، قسم به سپیدی چهرهی خمینی(ره)، که روشنبخش حجرههای خاموش فیضیه گشت و اسلام ناب تعالیبخش را.... آرمان ولایتفقیه را... از کنج دفترهای قرنها فقاهت شیعه، به میدان مبارزه و عمل آورد.
قسم به سپیده چهلمین صبح انقلاب که خواب ساعتهاست از سر میدانگاه مولوی اهواز پریده است و مردم بیدار، بر سر سیاهیها فریاد میزنند.
دوشادوش مردم، مثل مرواریدهایی پراکنده در آبی زلال دریا میبینمشان. بدون حاجب و حجاب! از همین مردماند، برای همین مردم، با همین مردم...
وَلَيَالٍ عَشْرٍ
شبهای سختی استبداد رضاخانی، شبهای خیانت بار محمدرضایی گذشتهاند و سپیدی عمامههایی که کفن شده بودند، خونهایی که زینت قباهای مندرس در کنج زندانها شده بودند، محاسن سعیدیها، چراغ این شب شدند تا در این صبح روحانیت زنده و بالنده و بیدار مانند لالههای سر برآورده در سبزهزار مردم، جابهجا با افتخار نغمهی الله اکبر سر بدهند.
وَالشَّفْعِ وَالْوَتْرِ
تنها و آهسته، از افق مقابل چشمم وارد جمعیت میشود، بارِ سالها مجاهدت، کمرش را خمیده است. تسبیح در دست، لب و دل مشغول ذکر خدا...
سیاهی عمامه و سپیدی انبوه ریشهایش، گویی دل از نوجوانانی برده که با عجله میآیند، سلام میدهند و میخواهند دست آقا را ببوسند. آرام کنارش میایستم، نمیدانم مجال حرف زدن هست یا نه...!؟
در همین فکرم که راهپیمایی آغاز میشود، میشنوم که زیر لب میگوید: بسم الله و بالله و فی سبیل الله و علی ملة رسول الله...
قدم بر میدارد و من مات میشوم در مراتب توجه و اخلاصش! «تندی من و طمأنینه آقا، بینمان فاصله میاندازد»
در جوشوخروش جمعیت، خودم را کنار روحانی خندهرویی میبینم، دخترکی در آغوش دارد و پسرکی با سربند یا زهرا(س) دست در دستش... همسرش نیم قدمی عقبتر، نوشکفتهای را در آغوش دارد.
قصه اما به اینجا ختم نمیشود، شلوغی دور حاجآقا بیشتر از این حرفهاست، ده دوازدهتا قد و نیم قد دبستانی را هم همراه دارد و تشویقشان میکند که مثل شیر شعار بدهند...
وَ اللَّيْلِ إِذا يَسْرِ
می شناسماش، استاد برتر حوزه است و میانسال... روی سکوی نیمه بلندی کنار ایستاده و نگاهش محو در جمعیت است. چشمانمان گره میخورد، تا میخواهم خودم را برسانم، کنارم آمده و همقدم میشویم.
فکر میکردم دنبال کسی میگشته! که بیمقدمه میگوید: کنار ساحل ایستاده بودم، از دیدن کارون لذت میبردم، عجیب جوشوخروش دریا آرامبخش است...
میپرسم: انقلاب که شد چندساله بودید؟
میگوید؛ ۱۳ یا ۱۴ سال، اروند بودم که انقلاب شد، از دوم بهمن تظاهرات داشتیم، پاسگاه را گرفتیم و... خدا را شکر، سیاهی تمام شد...
در موج خاطراتش غرق میشوم...
به شوخی میپرسم: «این مردم انگار از نرخ گوشت و مرغ بیخبرند که....»
خیلی جدی و محکم میگوید: «اتفاقاً این مردم قیمت شناسند، قدر شناساند... این مردم را تدین به میدان آورد. همین تدین است که آنها در میدان نگاه داشته است».
میگویم: «آن همه مشکل و این همه استقامت؟»
میخندد؛ «(فَاستَقِم کَما أُمِرتَ وَمَن تابَ مَعَکَ) تا آخوندها در میدان باشند، مردم کوتاه بیا نیستند. سیاهی میرود و روسیاهیاش برای زغال میماند»
هَلْ فِي ذلِكَ قَسَمٌ لِذِي حِجْرٍ
کمی خسته میشوم، کنار میروم و نظاره میکنم. میان موجها مرواریدهای دوستداشتنی هستند.
طلبهای جوان است و لشکری از نوجوانان به همراه او، لباس نظامی پوشیدهاند و محکم شعار میدهند: «مرگ بر اسرائیل»
دیگری اما همراه پدر پیرش آمده، از کنارم که رد میشود، به سمت من داد میزند: «از قطار انقلاب پیاده شدی؟»
ذهنم میرود سمت همه آن آخوندهایی که برخی از اول خمینی را انذار میدادند که این مردم تو را تنها میگذارند، و یا آن دیگریها که خودشان خمینی را میانه کارزار تنها گذاشتند، یا آنیکیها که باورش نمیشد بشود با مردم، شاه را بیرون کرد.
خمینی اما، تا این چهلمین صبح روشن و حتی پسازآن را هم دیده است، و دیده بود این پیوند ناگسستنی میان مردم و روحانیت را، که مردم را تنها نمیگذارند، که مردم تنهایشان نمیگذارند...
چهل سال، چهل گام، چهلهی انقلاب کامل شده و به بلوغ رسیده و همچون نخلی تنومند سر برافراشته است، اما هنوز هم عدهای باور ندارند...
أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ، إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ، الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ، وَ ثَمُودَ الَّذِينَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ، وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتادِ، الَّذِينَ طَغَوْا فِي الْبِلادِ
جمع چند نفرهای از طلاب را میبینم، با دستنوشته »اسلام سنگرهای کلیدی جهان را فتح خواهد کرد...»
راستی، سنگرهای فتح شده را شمرده اید؟
میانسال است و میان قامت! اما قرص و محکم راه میرود و با صلابت حرف میزند. میدانم که بعد از انقلاب طلبه شده و در جنگ علیه بعث، غواص کرخه و اروند بوده و امروز در پی آن هشت سال نفس، مربی نفوس شده است.
با فراست فاصله را نگاه میدارد و برای خانمی میگوید؛ چهل سال چهل معجزه دیدهایم... «خدای طبس، خدای اقتصاد است»، «خدای خرمشهر، خدای دمشق هم بود»، چهل سال شرق و غرب عالم را بهزانو درآوردهایم، چهل سال سرباز سنگر الله هستیم، چهل سپیده است که استکبار از این قدمها بیخواب گشته...
میایستم و رفتنش را مینگرم....
یکی از دوستان طلبهام میآید، چون می شناسماش، میدانم سختی چشیده و سالها با فقر همنشین شده! مگر شهریه یک طلبه چقدر است!؟
با خنده میگویم: «دیگه از شما کسی انتظار نداشت... (که با بیکاری و سختی روزگار، به یاری انقلاب آمده باشید)»
ادیبانه میگوید: «من خَسی بی سر و پایم که به سیل افتادم»
او که میرفت مرا هم به دل دریا برد...
به حرف میمانیم و یکییکی جمع میشوند، چندنفری از یاران روحانی و یکی دو تا هم مکلا، شوخی و جدی و حرف در حرف، رنگ و وارنگ هستیم و میشویم سوژهی عکاسها
بعد از آن هم سلفی و عکس یادگاری با حضرتِ انقلاب! این را یکی میگوید و بمب خنده را میترکاند.
عابری صدا بلند میکند که: حاجی گوجه کیلویی شیش تومن... همان طلبهی همنشین فقر، میگوید: «انقلابمان درست بود، باید به انتخابمان فکر کنیم...»
إِنَّ رَبَّكَ لَبِالمِرصادِ
حرف از مسئولان میشود، از مسئولیت روحانیت، که دیروز قبل از انقلاب تنها مطالبه گر بود! اما امروز باید هم مطالبه کند و هم پاسخگو باشد. دیروز شیخ مسأله گو بود و امروز مردم از او مسائل دولت و حکومت و جهان را میخواهند...
حرف را رفیق روحانی هیأتی ام ادامه میدهد: طلبهها، میداندار انقلاب هستند، باید بمانند در میدان انقلاب، در میدان امام حسین(ع)، در میان همین دریای خروشان مردم، که ولینعمتان انقلاب هستند.
و خدا در کمین است، چه در مرصاد، چه در....
فینهایه؛ هرکه برای مردم هزینه بسازد، خدا برای او هزینه میسازد.
آغاز چهل و یکمین سال انقلاب مبارک