به گزارش خبرنگار خبرگزاری «حوزه» در اهواز، مسجد اعظم اهواز، در قلب مدرسه علمیه امام خمینی(ره) حوادث، شخصیتها و مراسمات بزرگ فراوانی را به خود دیده است.
عظمت این مسجد شاید نه به نام و نشان و نه به گنبد و منارههای زیبا و رفیعش که به قدوم علمای مجاهد و عظمت انفاس مقدسی است که در آن جاری شده است.
حال و هوای امروز مسجد اعظم اهواز اما، جنسی دیگر دارد؛ وارد که میشوی، صحن مسجد تقریباً مملو از طلاب و روحانیون پیر و جوانی است که صبح امروز درس رسمیشان تعطیل شده تا درس شهادت و رشادت بیاموزند.
پیر و جوان، استاد و شاگرد، همه کنار هم و روی زمین نشستهاند و خانوادههای شهدا را برای اکرام، روی صندلیها نشاندهاند؛ یکی از ائمه جمعه اهواز وارد مسجد میشود و بر خلاف دعوت میزبانان جلسه، روی زمین مینشیند! به احترام شهدا یا به احترام خانوادههای شهدا؛ فرقی نمیکند! مهم درس خاکساری و تواضع است که در منبر رفتار گیراتر و زیباتر است.
قاری قرآن آیات جهاد میخواند و میبینی مجاهدان جهاد اصغر دیروز و جهاد کبیر و اکبر امروز را که بیادعا گوشه گوشهی مسجد نشستهاند؛ راستی، حال ما سختتر است که جنگ و رزمندههای با صفایش را ندیده و درک نکردهایم یا حال روحانی محاسن سفیدی که جوانیاش در بهشت جبههها و در کنار رفقای شهیدش گذشته؟ حسرت کداممان بیشتر است؟ ما جنگ ندیده ها یا جاماندههای از شهادت؟
صحنههای آزادسازی نبل و الزهرا درحال نمایش است و فضای مسجد در موجهای غرور و غیرت، عزت و حسرت، شادی و غصه غرق میشود؛ شادی از فتح و غصه از پرپر شدن گلهای شهیدمان. حس عزت از پیروزی لشکر حزبالله و حسرت از جا ماندن از سپاهیان اسلام...
تصویر روحانی شهید محمد کیهانی، بر صفحهنمایش نقش میبندد که خندان و با افتخار پرچم یا زهرا در دست گرفته و میگوید: نبل و الزهرا را خدا آزاد کرد، همانگونه که امام ره فرمود خرمشهر را خدا آزاد کرد.
امروز، درس تعطیل نیست؛ که درس ازخودگذشتگی و نادیدن خود را اینچنین در هیچ کجای دنیا نمیتوان پیدا کرد.
شعرخوانی که شروع میشود، کم و بیش دلم پر میکشد سمت مصطفیِ خلیلی؛ نگاه میکنم، صورت ماهش را در دکور مراسم پیدا میکنم. مثل همیشه آرام و معصوم نگاهم میکند. و من مثل همیشه میگویم: آخ مصطفی، کجایی؟
انگار دلم به دل شاعر راه دارد که بلافاصله میگوید: این غزل را برای رفیق شهیدم مصطفی خلیلی سرودهام...
آغاز میکند و باران میگیرد... میرسد به مصرع آخر و با بغض میخواند: تو را بر شانهها، بر شانهها، بر شانهها بردند؛ و شانهای نیست که از شدت گریه تکان نخورد.
و همین شانهها که امروز از اشک حسرت، اشک شوق و فراق میلرزند، دیروز تو را بر دوش خویش داشتند.
و همین شانهها باید بار بهجا مانده از شهیدان روحانی و رزمنده و مدافع حرم را به دوش بکشند.
دوباره نگاه میکنم؛ نه این مسجد اعظم که سنگر اعظم است. فضای روضه و اشکها، یکدلیها و خاکی بودنها، شانههایی که بار امانت شهدا را به دوش گرفتهاند، از مسجد اعظم سنگری ساخته که تنها بهجای بوی خوش خاک، عطر و بوی شهید میدهد و همهی این میهمانان بیقرار شهدا، رزمندگان مساجدی هستند که پیر ما خمینی ره فرمود؛ مساجد سنگرند، سنگرها را پر کنید.
امروز، سنگر مسجد اعظم پر بود از حماسه و عشق و حسرت. پر بود از کیهانیها و ظهیری ها و خلیلیهایی که آمادهاند هرکجا که عشق امر فرمود، سر برای شمشیرش سپر کنند، که....
مرز ما عشق است هر جا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند...
انتهای پیام./