به گزارش خبرگزاری حوزه، در گلستان سعدی - باب اول: در سیرت پادشاهان حکایت پندآموز و زیبایی آمده است:
یکی از پادشاهان به بیماری هولناکی دچار شد؛ بیماریای که نام بردن آن، سختتر از نانبردنش بود.جمعی از حکیمان و پزشکان یونان گرد آمدند و گفتند: «درمان این بیماری ممکن نیست، مگر با زهرهی (کیسهی صفرا) انسانی که دارای ویژگیهایی خاص باشد.»
پادشاه فرمان داد چنین انسانی را بیابند. پس مأموران جستوجو کردند تا نوجوانی را با همان صفات یافتند و نزد پادشاه آوردند. پادشاه، پدر و مادر آن نوجوان را فراخواند و ماجرا را شرح داد و در برابر پول و انعام بسیار، رضایت آنان را برای کشته شدن فرزندشان گرفت.
قاضی نیز فتوا داد که:«کشتن یک فرد از رعیت برای حفظ جان پادشاه، جایز است.» جلاد آماده شد تا نوجوان را بکشد و زهرهاش را برای علاج شاه بیرون آورد.
نوجوان در آن لحظه لبخندی زد و سر به آسمان بلند کرد و با خداوندنجوا نمود.
پادشاه پرسید:«در این لحظهی مرگ، چرا لبخند زدی و چه نجوایی نمودی؟»
نوجوان پاسخ داد: در چنین شرایطی، پدر و مادر باید فریادرس فرزند باشند، قاضی داد دهد، شاه حمایت کند...اما پدر و مادرم به مال دنیا دل بستند، قاضی فتوا به مرگم داد و تو ای شاه، مصلحت خود را در نابودی من دیدی. حال که همه را از دست دادهام، تنها به خدایی پناه آوردهام که هیچگاه بندهاش را رها نمیکند.
این سخنان قلب شاه را لرزاند. دلش به حال نوجوان سوخت، اشک در چشمانش حلقه زد. او نوجوان را در آغوش گرفت، سر و رویش را بوسید، به او نعمت بسیار داد و آزادش کرد و در همان هفته، پادشاه به خواست خدای تعالی از بیماری شفا یافت.
پیلبانی بر لب دریای نیل، زیر پایت گر بدانی حال مور، همچو حال تست زیر پای پیل...
آری توکّل به خداوند یگانه راه نجات واقعی است. در اوج تنهایی و بیپناهی، تنها کسی که دستت را میگیرد، خداست.
گلستان شیخ اجل سعدی شیرازی










نظر شما