سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴ - ۲۲:۲۰
از چریک‌های «فتح» تا تاریخ‌نگار شیعیان لبنان؛ روایت زندگی پرفراز و نشیب حجت‌الاسلام «کاظم یاسین»

حوزه/ حجت‌الاسلام شیخ کاظم یاسین، مورخ و پژوهشگر برجسته لبنانی، از چگونگی ترک صفوف چریک‌های جنبش «فتح» و تحول فکری عمیق خود تحت تأثیر امام خمینی(ره) می‌گوید.

به گزارش خبرگزاری حوزه؛ حجت‌الاسلام والمسلمین «شیخ کاظم یاسین» که او را به عنوان تاریخ‌نگار و پژوهشگر تاریخ شیعیان لبنان می‌شناسند، در گفت و گویی به شرح فرازونشیب‌های زندگی پرفرازونشیب خود، از عضویت در جنبش چریکی «فتح» تا تبدیل شدن به یک طلبه‌ی حوزه علمیه قم پرداخت. در ادامه این گفت و گو را بخوانید :

حجت الاسلام و المسلمین شیخ کاظم یاسین را برای کسانی که هنوز وی را نمی‌شناسند یا فقط شما را از طریق تألیفاتتان می‌شناسند، چگونه معرفی می‌کنید؟


من محمد کاظم، فرزند شیخ خلیل یاسین هستم. در جبل عامل، منطقه العباسیه، در سال ۱۹۵۰ میلادی به دنیا آمدم. پدر و خانواده‌ام اهل علم بودند. پدرم امام جماعت بود و در نجف اشرف نزد مرحوم سید ابو الحسن اصفهانی و مرحوم سید محسن حکیم و دیگر نام‌هایی که متأسفانه فراموش کرده‌ام، تحصیل کرده بود. او ده سال در نجف درس خارج خوانده بود. پیش از آن نیز در لبنان دروس سطح را نزد شیخ عبد الکریم مغنیه و شیخ حسین مغنیه خوانده بود. من در العباسیه به دنیا آمدم و در همانجا دوران کودکی‌ام را گذراندم.
سپس به بیروت منتقل شدیم و تحصیلات خود را در مدارس‌ خصوصی شیعیان ادامه دادم. در آن زمان، مدارس خصوصی گران‌قیمت، مدارس دولتی و مدارس خصوصی ارزان‌تر وجود داشتند. برخی از این مدارس به دولت اعلام می‌کردند که به‌طور رایگان درس می‌دهند تا از اموال دولت بهره‌مند شوند، در حالی که در حقیقت از خانواده‌ها پول می‌گرفتند. این کمک‌ها قرار بود برای دانش‌آموزان تخصیص یابد، اما متأسفانه مدیریت این مدارس فاسد بود.
قبل از اینکه به بیست سالگی برسم، تحصیلات مدرسه‌ای خود را تمام کردم و دیپلم گرفتم. پدرم اصرار داشت که به نجف بروم و طلبه شوم. اما من می‌دیدم و احساس می‌کردم که جوامع شیعه ما علم را امر مهمی نمی‌داند. یک قاعده رایج وجود داشت که می‌گفت: «کسی که در مدرسه موفق شود و دیپلم بگیرد، می‌رود به پاریس تا پزشکی بخواند، اما کسی که در مدرسه مردود می‌شود، به نجف می‌رود و عمامه می‌پوشد»! من این را می‌دانستم و به همین دلیل تصمیم گرفتم نروم. هنوز هم این تفکر ادامه دارد.
مدتی پیش یکی به من پیشنهاد کرد که پسرش را برای تحصیل به حوزه بفرستد و گفت: «پسرم مردودی است، او را بگیر ببر». من به او گفتم: «تو پنج پسر موفق داری، یکی از آنها را بده، چرا می‌خواهی بچه بی‌سواد را به من بدهی؟» در هر صورت، من نرفتم و تصمیم گرفتم که در لبنان بمانم و تحصیلات دانشگاهی‌ام را ادامه دهم.
فعالیت‌های سیاسی‌ام را هم از زمانی که هجده ساله بودم آغاز کردم و تحت تأثیر جمال عبد الناصر به جنبش قومی‌عربی پیوستم. هنوز هم عشق به عبد الناصر در قلب وجود دارد. من در سال ۱۹۶۸ وارد الحرکة الشعبیة و در آن زمان هجده سال داشتم و این پس از شکست مصر در جنگ حزیران بود. بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم و تصمیم گرفتم وارد مبارزات چریکی و مسلحانه شوم، بنابراین به حرکت «فتح» پیوستم.


آیا زمانی که در فتح بودید، به تقیدات دینی هم پایبند بودید؟
بله، البته. حرکت فتح یک حرکت ملی و جامع بود که شامل کمونیست‌ها، مسلمان‌ها، شیعه‌ها، سنی‌ها و حتی بی‌دین‌ها می‌شد. همه در یک چارچوب بودند. من به ویژه پس از جنگ کرامه در اردن به آن‌ها پیوستم و هنوز در مدرسه درس می‌خواندم. وقتی دیپلم گرفتم، به طور کامل وارد فعالیت‌های سیاسی و چریکی با فتح شدم، چون در آن زمان هیچ قالب دیگری برای این نوع فعالیت‌ها وجود نداشت.
آیا در دوره‌های آموزشی نظامی هم شرکت کردید؟ و این دوره‌ها کجا برگزار می‌شد؟
بله، البته. این دوره‌ها در سوریه برگزار می‌شد. با آن‌ها کار کردم و بعد از مدتی متوجه شدم که این سازمان بسیار ناکارآمد است. اما من صبر کردم، چون در آن زمان هیچ چارچوب مناسب دیگری برای کار مسلحانه وجود نداشت که از شما حمایت کند و سلاح و مهمات فراهم کند. فعالیت من ادامه پیدا کرد تا اینکه توانستم در بندر بیروت شغلی به عنوان ناظر در اسکله پیدا کنم.


آیا در آن زمان دانشگاه را ترک کرده بودید؟
نه، من در دانشگاه در رشته ادبیات عربی تحصیل می‌کردم. در بندر بیروت مشغول به کار شدم و در سال ۱۹۷۵ ازدواج کردم. عقد من در تاریخ ۲۹ آوریل بود، همان روزی که سایگون در ویتنام سقوط کرد.
وقتی هم که جنگ داخلی شروع شد، من مسئول امنیت محور حرکت فتح در منطقه شرقی بیروت بودم، در نبعه و برج حمود، که هر دو منطقه شیعه‌نشین در داخل مناطق مسیحی بودند. این مناطق محاصره شده بودند و ما از آن‌ها دفاع می‌کردیم. من تا روزهای آخر در آنجا باقی ماندم، و برادرم و تعدادی از جوانان با ما بودند. در این مدت، هفت نفر از ما شهید شدند.
سال ۱۹۷۶ از نبعه بیرون آمدم و به جبل عامل برگشتم. در آنجا خداوند اولین فرزندم را به من داد، دکتر هادی یاسین. من همچنان به فعالیت با حرکت فتح ادامه دادم، ولی به شدت پشیمانم که همچنان با آن‌ها باقی ماندم، زیرا آنها کاملاً سقوط کردند. افراد شریف و با اخلاص در جنگ داخلی کشته شدند و فقط دزدان، فرصت‌طلبان، دروغ‌گویان، ریاکاران و فاسدان باقی ماندند. من در برابر جامعه‌ای کثیف و فاسدی قرار گرفتم.
سال ۱۹۷۸ برای اولین بار امام خمینی را وقتی در نوفل لوشاتو بود، در تلویزیون دیدم و این مثل یک زلزله در درونم عمل کرد. با پدرم تماس گرفتم و به او گفتم: «من تصمیم گرفتم دروس حوزوی را بخوانم». امام خمینی تأثیر زیادی بر من داشت و اگر او نبود، شاید الان من جایگاه بدی داشتم. تصمیم گرفتم به ایران سفر کنم. آن زمان من استاد زبان عربی بودم. در بیروت مقدمات را خواندم و سپس در سال ۱۹۷۹ به قم رفتم. در آنجا زندگی جدیدی آغاز کردم. من در سال ۱۹۵۰ به دنیا آمده بودم، اما در سال ۱۹۷۹، به دست امام خمینی، دوباره متولد شدم.


در شخصیت امام خمینی چه دیدید که شما را وادار به سفر به ایران کرد؟
در امام خمینی، علی بن ابی‌طالب را دیدم؛ او یک رهبر عرفانی بود که می‌دانست چه می‌خواهد و چه باید بکند. «فإنّ الزمان لمثله عقیم». او مشکل اساسی را برای من حل کرد و گفت: «آمریکا شیطانِ اکبر است و اسرائیل باید محو شود». آقای خامنه‌ای هم بهترین کسی است که خط امام را نمایندگی و آن را پی‌گرفت و اجرا کرد.


مسیر علمی‌تان در قم چطور پیش رفت و پیش چه کسانی درس خواندید؟
در قم ده سال درس خواندم، مقدمات و سطوح. پدرم سفارش کرد زیاد به درس «اصول» اعتنا نکنم. نزد آقایان سید احمد المددی، سید محمود هاشمی، شیخ مصطفی هرندی و سید محمدرضا جلالی درس خواندم. آن ده سال در قم بهترین ده سالِ زندگی‌ام بود؛ سال‌هایی از ثباتِ روانی و معنوی. به نجف نرفتم و شکر خدا که وقتی تصمیم به طلب علم گرفتم راه ایران باز بود، وگرنه ناچاراً به نجف می‌رفتم.
در قم ده سال آرامش روحی و تلاش علمی داشتم. روزی شانزده ساعت درس می‌خواندم. خانه‌ام یک زیرزمین داشت که من برای درس و مطالعه به آنجا می‌رفتم و جز وقت شام و شنیدن اخبار رادیو «مونت‌کارلو» بالا نمی‌آمدم، سپس دوباره به زیر زمین برمی‌گشتم. همهٔ دروس سطوح را در پنج سال به پایان رساندم. شرحی بر رسائل شیخ مرتضی انصاری، شرحی بر «کفایه الأصول» (جلد دوم) و شرح نیز بر حلقات شهید صدر نوشتم.
با اینکه سطوح را تمام کردم و پنج سال نیز نزد آقای محمود هاشمی درس خواندم و از نظر فکری برای اجتهاد خود را آماده کرده بودم، اما نسبت به اجتهاد تا حد ترس مردد بودم. مدتی مهمانِ منزل سید جعفر مرتضی شدم و در درس‌های او شرکت کردم؛ از مدرسهٔ نقادانهٔ او در تاریخ بسیار خوشم آمد. سید جعفر مرتضی نمونه‌ای از اخلاق، ادب، علم و تواضع بود. اگر خدا او را به بهشت ببرد، به‌خاطر تواضع و اخلاقش است.
وقتی در درس‌های او شرکت کردم و به تاریخ نگاه کردم، دیدم میدان تاریخ مهمتر از آنچیزی است که در فقه دنبال می‌شود. تصمیم گرفتم مسیرم را عوض کنم. طوری شد که وقتی تاریخ نبوی را درس می‌گفتم، باعث تعجب طلاب و حوزویان شد.


درباره تأسیس «مدرسهٔ سید عبد حسین شرف‌الدین» در قم برایمان بگویید و اهدافی که از طریق آن دنبال کردید؟
من و شیخ اسد قصیر و شیخ عباس کورانی در یک خط سیاسی، عقیدتی بودیم و درباره ولایت فقیه و امام خمینی با هم نظر بودیم. متوجه شدیم که وقتی یک طلبه لبنانی به قم می‌آید، پس از یک یا دو ماه، به‌دلیل باز بودن جوّ قم و وجود جریانات مختلف، به شک و تردید می‌افتد و آنچه را که در لبنان به آن رسیده بود، از دست می‌دهد. بنابراین تصمیم گرفتیم، با هماهنگی با متولیان حوزه علمیه، یک «ایستگاه ترانزیت» برای این طلاب ایجاد کنیم تا طلبه‌ای که از لبنان می‌آید، ابتدا در مدرسه امام شرف‌الدین تحصیل کند و بعد از یک، دو یا سه سال، وارد حوزه قم شود.
در این مدرسه، برای اولین بار تاریخ سیاسی مارونی‌ها را مطرح کردم و این کتاب که نتیجهٔ دروسم در مدرسه سید عبد الحسین شرف‌الدین بود، منتشر شد. من برای اولین بار به طلاب لبنانی تاریخ سیاسی لبنان، یعنی تاریخ مارونی‌ها را تدریس کردم. تا اینکه تصمیم گرفتیم در سال ۱۹۹۱ به لبنان بازگردیم. در لبنان شروع به تبلیغ کردم و چون علاقه‌مند به فعالیت‌های نظامی بودم، به منطقه‌ اقلیم التفاح و جباع می‌رفتم. در آنجا با نیروی مقاومت آشنا شدم، به‌طور دائم با آن‌ها ارتباط داشتم و امام جماعت مسجد العباسیه بودم.
شروع به توجه به مطالعات تاریخی کردم و شروع به جمع‌آوری متون و روایات نمودم تا آثار تولید کنم. اما پیش از آنکه در تاریخ چیزی تولید کنم، کتاب «قصص الأحرار» و سپس کتاب «أدب المقاومة» را نوشتم. تا اینکه روزی آقای نورالدین، که مسئول دوره‌های آموزشی بود، پیشم آمد. او در آن زمان برنامه‌ای برایم آماده کرد؛ اینکه روزها به بیروت بروم و درس بدهم و شب‌ها به العباسیه برگردم؛ مسافتی حدود ۸۰ کیلومتر. چندین سال این روند ادامه داشت و مسیر تدریس تاریخ من به‌طور چشمگیری توسعه یافت؛ نظریات جدیدی ارائه دادم و مسائلی کشف کردم که هیچ‌کس قبلاً آن‌ها را کشف نکرده بود.
کتاب «تاریخ نبوی» را نوشتم و شروع به نگارش تاریخ شیعه در لبنان کردم. چرا که در کتاب اولم، یعنی «تاریخ مارونی‌ها»، سخنان تندی داشتم و بیشتر با زبان سیاست سخن گفته بود و دائما از جاسوس و خائن بودن افراد گفته بودم. تصمیم گرفتم چاپ آن کتاب را متوقف کنم و به ناشر گفتم که آن را چاپ نکند. سپس تصمیم گرفتم تاریخ شیعه و دیگر طوایف لبنان را با هم بنویسم، چون نمی‌توان تاریخ شیعه را نوشت بدون اینکه تاریخ دیگر طوایف را در نظر گرفت. این یک تاریخ مشترک در لبنان است. نزاع‌ها و درگیرهای میان شیعه‌ها و مارونی‌ها از هزار و پانصد سال پیش در لبنان وجود داشته است. اولین نزاع‌ها در لبنان بین شیعه‌ها و مارونی‌ها اتفاق افتاد. شیعیان در لبنان ۷۰۰ سال پیش از اهل سنت سابقه داشته‌اند. حتی طرابلس تماماً شیعه بود. وقتی ممالیک به لبنان آمدند، اهل سنت را از میان ترکمان‌ها، کردها و چرکس‌ها وارد کردند که زبان عربی را بلد نبودند.
این افراد جاسوسان ممالیک بودند و تعدادشان به حدی کم بود که وقتی اولین جامعهٔ سنی در بیروت تأسیس شد، نتواستند نماز جمعه برقرار کنند؛ چرا؟ زیرا برای برگزاری نماز جمعه نیاز به چهل نفر بود، اما در بیروت کمتر از چهل سنی وجود داشت.
به هر حال، شروع به خواندن تاریخ و نوشتن آن کردم. چند سال بعد کتابم درباره تاریخ پیامبر را منتشر کردم. این کتاب بعد از نگارش کتاب «سیره نبوی» سید هاشم معروف الحسنی است. کتاب سید هاشم معروف مورد توجه قرار گرفت و پنجاه سال در کتابخانه‌ها بود، اما در آن قصور زیادی وجود دارد و برخی جنبه‌های شخصیت نبوی نادیده گرفته شده است. ان‌شاءالله کتاب من در پنجاه سال در کتابخانه‌ها جایگاه خود را حفظ خواهد کرد.
درباره امام موسی صدر بگویید، به‌ویژه که پدرتان از نزدیکان ایشان بودند.
پدرم، شیخ خلیل، معاون اول سید موسی بود و در خانهٔ ما در نبعه، در سن الفیل و منطقهٔ شرقیه، مجلس اعلای شیعیان متولد شد و سید موسی و پدرم قوانین و دستورالعمل‌ها را نوشتند و من شب‌ها با آن‌ها بودم. البته در اتاقی که در آن می‌نشستند و می‌نوشتند حضور نداشتم، اما بیرون از اتاق می‌ایستادم و چای و قهوه می‌آوردم و شام را آماده می‌کردم. پدرم به من می‌گفت: «چای بیاور، شام را بیاور». یک بار در ساعت دوازده شب به من گفت: «می‌خواهیم شام بخوریم، برو چیزی بیاور». رفتم پیش فروشنده ارمنی و یک کیلو خیار و دو تا نان و پنیر لیپتون خریدم تا او و سید موسی در خانه شام بخورند.
امام موسی همان خط امام خمینی را دنبال می‌کرد، اما قادر نبود مسائل مربوط به نبرد با اسرائیل را مطرح کند. زیرا جامعهٔ شیعی ما هنوز آماده نبود و سازمان آزادی‌بخش فلسطین نماینده مردم فلسطین بود و یاسر عرفات به عنوان نماینده مردم فلسطین حضور داشت. بنابراین امام موسی نمی‌توانست خط موازی‌ای را در پیش گیرد. این سیاست صحیح بود و سید موسی خیلی هوشمند بود. در سال ۱۹۶۹ در اتحادیهٔ دانشجویان مسلمان سخنرانی‌ای داشت که من در آن حضور داشتم و عنوان آن «بیایید یک جامعهٔ جنگی بسازیم» بود. او نگفت «بیایید بجنگیم»، زیرا فلسطینی‌ها در حال مبارزه بودند، و کسی به جنگ نمی‌رود، مگر آنکه پیش سرش جامعه‌ آماده برای جنگ و مقاومت باشد.


بعد از تشکیل حرکت امل به آن پیوستید؟
نه؛ چون پیش از تشکیل حرکة امل، حدود ۱۷ سال داشتم و کاملاً تحت تأثیر افکار قومی‌عربی و دشمنی با اسرائیل و تحت تأثیر سخنرانی‌های جمال عبد الناصر بودم. زمانی که حدود ۱۴ ساله بودم، معلم نقاشی از ما خواست که چیزی بکشیم؛ من تظاهراتی را کشیدم که در آن مردی تابلویی با تصویر عبد الناصر در دست داشت و آن را به معلم دادم. معلم آن را گرفت و وقتی برگشتم به کلاس، دیدم که آن را در سطل زباله انداخته است. معلم فلسطینی بود؛ نمی‌توانستم بفهمم چطور یک فلسطینی می‌تواند از عبد الناصر متنفر باشد، چرا که آن زمان چیزی درباره اخوان المسلمین نمی‌دانستم. به هر حال، ما شیفته عبد الناصر بودیم و به حرکت فتح پیوستم اما با گذشت زمان امور تغییر کرد.


آیا با دکتر مصطفی چمران هم ارتباط داشتید؟
دکتر مصطفی چمران به العباسیه آمد و از من خواست که جوانان را آموزش دهم. من حدود ۱۰۰ جوان را در منطقه‌ای نزدیک العباسیه آموزش نظامی دادم. در آن زمان عضو حرکت فتح بودم و افسر و مسئول منطقه بودم.

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha