به مناسبت سالروز شهادت این استاد فرزانه گوشهای از زندگی ایشان را از زبان خانواده، دوستان و نزدیکان آن بزرگوار مرور میکنیم.
* خواب مادر
مادر استاد درباره عنايت الهي قبل از تولد او گفته است، «دو ماه قبل از تولد مرتضي شبي در خواب ديدم محفلي نوراني است و تمام زنان محل در مسجد اجتماع کردهاند، ناگاه بانويي محترم وارد شد و دو زن نيز همراه او بودند که بر اهل مجلس گلاب ميپاشيندند، چون نوبت به من رسيد، به آنان فرمود:«سه بار گلاب بپاشيد»، از او دليل آن را جويا شدم، با خوشرويي پاسخ دادند:«به خاطر آن جنيني که در رحم داري، چنين کاري لازم بود زيرا او آينده درخشان خواهد داشت و به جامعه اسلامي خدمات عظيم و گستردهاي خواهد کرد».
* پشت در مكتب خانه
شهيد مطهري از سن 5 سالگي اشتياق و علاقه خود را به مکتبخانه و درس نشان ميداد، به طوري که در يک شب مهتابي که نور ماه حياط را روشن کرده بود، او به خيال اينکه صبح شده است، دفتر و کتابش را برداشته، به سوي مکتبخانه روان شد و هنگاميکه با در بستة مکتبخانه مواجه گرديد، همانجا به خواب رفت، صبح فردا پدر و مادر متوجه شدند که مرتضي در خانه نيست، با نگراني در کوي و برزن به دنبالش گشتند، و سرانجام او را در پشت مکتبخانه در حاليکه آرام خوابيده بود، يافتند.
* اولين منبر
استاد حدود 13 ساله بود و تازه دوره طلبگي را شروع کرده بود، و خيلي هم به منبر علاقه داشت اما چيزي بلد نبود، که بر منبر بخواند، دايي ما، مرحوم حاج شيخ علي، متني براي او نوشتند، تا حفظ کند، و در منبر بخواند، روضه، داستان ام سلمه بود که پيامبر اکرم (ص( شيشهاي را به او سپردند و فرمودند:«هر وقت ديدي که خاک اين شيشه به خون تبديل شده بود، بدان که حسين مرا شهيد کردهاند، مرتضي بر روي منبر رفت تا متني را که حفظ کرده بود، به روضه که رسيد فراموش کرد که حضرت رسول (ص) به ام سلمه چه داده بودند، دايي که پاي منبر نشسته بود، گريه ميکرد و به پيشاني خود ميزد و ميگفت:«آخ شيشه! آخ شيشه» عليرغم تمامي تلاش دايي، آقا مرتضي يادش نيامد که حضرت (ص) چه چيزي به ام سلمه دادند و از منبر پايين آمد، اين اولين منبر او بود.
* استاد یا دانشيار
سال 1346 پروفسور رضا (رييس دانشگاه) از هر دانشمند يک مقاله در رشته خودش خواست، استاد نيز در رشته الهيات مقالهاي نوشت و به ايشان دادند، مدتي بعد مقاله استاد به عنوان بهترين مطلب اعلام شد، در همان زمان، جلسه استادان دانشگاه تهران برگزار شد، مجري نام استاد را «آقاي مطهري» دانشيار،صدا زد، ناگهان پرفسور دستانش را با تعجب بر هم زد و گفت:«دانشيار، ايشان دانشيارند؟» ايشان استاد همه مايند، چرا دانشيار؟ بعد از پايان جلسه استاد به ايشان گفتند:«از آنجا که من براي قيام 15 خرداد سال 1342 منبر رفتم، رژيم مرا تحت نظر دارد، و اجازه ارتقاء از مرحله دانشياري به استادي را نميدهد، پس از اين ماجرا پرفسور دستور داد، نامهاي جهت ارتقاء از مرحله دانشياري به استادي جهت ارتقاء مقام ايشان تايپ کنند، پس اعلام نمود، «ايشان 15 سال است که درس استادي مي دهند، اما حقوق معلمي ميگيرند، کسانيکه نسبت به اين مسأله معترفند با امضاي اين نامه صحت آن را تأييد کنند، با اعلام اين مطلب حتي مخالفان استاد نيز آن نامه را امضاء نمودند، اين نامه باعث شد که استاد چهار ماه بعد به مقام پايه دوم دانشياري برسد.
* تحصيل
زمانيکه در قم زندگي ميکرديم، من مقداري عربي نزد آقا مرتضي ياد گرفتم، ايشان خيلي اصرار داشت که من درس بخوانم، هنگاميکه به تهران آمديم، گفتم:«شما نگذاشتيد که من علم جديد بخوانم و ديپلم بگيرم، ايشان با مهرباني گفت:«به طور متفرقه بخوان و با حجاب کامل اسلامي برو امتحان بده» ، به درستي که او معلم زندگي ما بود، مطهري مراد خانواده ما و افراد خانواده مريدش بودند، آقا مرتضي هميشه در مسائل بانوان با من مشورت ميکرد. راوي : همسر شهيد
* بالاترين نمره
سال 1332 ايشان براي کسب گواهي تدريس از قم به تهران آمد و در روز امتحان رشته معقول (1) شاگرداول شد، پس از برگزاري جلسه امتحان به مدرسه مروي آمد و گفت:«هنگاميکه براي امتحان شرح منظومه به جلسه هيات ممتحنه رفته بودم قبل از من يک آقايي سوال کردند که ترتيب ماده و صورت چگونه است و شرح منظومه را به او دادند که بخواند ولي نتوانست آن را جواب بدهد، نوبت به من که رسيد همه سوالهاي آنها را پاسخ دادم، و هر آنچه را از من ميخواستند، تحقيق نمودم، بعد هيأت ممتحنه (2) به اتفاق گفتند:«حيف، که نمره دادن بالاتر از 20 مقدور نيست» شايد براي آنان بسيار سخت بود که به يک طلبه نمره 20 بدهند و اينقدر هم خضور بکنند. راوي: آيتالله جوادي آملي 1- رئيس دانشگاه 2- رييس هيات آقاي راشد بوده است.
* بزرگ مرد حوزه علميه
زمانيکه تصميم گرفتم، به حوزه علميه بروم، رضاخان تمام حوزههاي علميه را بسته و عزاداريها را تعطيل کرده بود، فقط در قم آيتالله شيخ عبدالکريم حائري يزدي تعدادي از طلاب را تربيت ميکرد، به همين دليل تمام اعضاي خانواده مرا از اين کار منع کردند اما من دوست داشتم به حوزه بروم،حاج شيخ علي قلندرآبادي که دايي من بود، به خانواده گفت:«بگذاريد برود درس بخواند، خود اين شوق و علاقهاي که براي رفتن به حوزه در يک نوجوان به وجود آمده نشانه آن است که خداوند براي مسلمانان و حوزههاي علميه و اهل علم، فرجي به وجود خواهد آورد، من به قم رفتم و بعدها همانگونه شد که داييام پيشبيني کرده بود. راوي :خود شهيد
* نماز شب
مرحوم مطهري رحمه الله يك مرد اهل عبادت، اهل تزكيه اخلاق و روح بود. من فراموش نميكنم ايشان وقتي مشهد ميآمد، خيلي از اوقات به منزل ما وارد ميشد، گاهي هم ورودشان در منزل خويشاوندان همسرشان بود. هر شبي كه ما با مطهري رحمه الله بوديم، اين مرد نيمه شب تهجد با آه و ناله داشت. يعني نماز شب ميخواند و گريه ميكرد، به طوري كه صداي گريه و مناجات او افراد را از خواب بيدار ميكرد... بله، ايشان نصف شب نماز شب ميخواند، همراه با گريه، با صدايي كه از آن اتاق ميشد آن را شنيد!... هر شب قبل از اينكه بخوابد گاهي در رختخواب و گاهي هم قبل از ورود به رختخواب قرآن ميخواند.
* تواضع
خاطره زير كه توسط خود ايشان نقل شده است، نشانگر تواضع آن مرد الهي است:
«در دانشگاه شيراز از من دعوت كرده بودند، براي سخنراني. در آن جا استادها و حتي رئيس دانشگاه همه بودند. يكي از استادهاي آن جا كه قبلا طلبه بود و بعدا رفت آمريكا تحصيل كرد و دكتر شد و آمد و واقعا هم مرد فاضلي هست، مامور شده بود كه مرا معرفي كند.
آمد پشت تريبون ايستاد. جلسه هم خيلي پرجمعيت و با عظمتبود. يك مقدار معرفي كرد: «من فلاني را ميشناسم، حوزه قم چنين، حوزه قم چنان و....» بعد در آخر سخنانش اين جمله را گفت: «من اين جمله را با كمال جرات ميگويم، اگر براي ديگران لباس روحانيت افتخار است، فلاني افتخار لباس روحانيت است.»
آتش گرفتم از اين حرف. ايستاده سخنراني ميكردم، عبايم را هم قبلا تا ميكردم و روي تريبون ميگذاشتم، مقداري حرف زدم، رو كردم به آن شخص، گفتم: «آقاي فلان! اين چه حرفي بود كه از دهانتبيرون آمد؟! تو اصلا ميفهمي چه داري ميگويي؟! من چه كسي هستم كه تو ميگويي فلاني افتخار اين لباس است؟»
با اينكه من آن وقت دانشگاهي هم بودم و به اصطلاح ذوحياتين بودم، گفتم: «آقا من در تمام عمرم يك افتخار بيشتر ندارم، آن هم همين عمامه و عباست. من كيم كه افتخار باشم؟... ما را اگر اسلام بپذيرد كه اسلام افتخار ما باشد; اسلام اگر بپذيرد كه به صورت مدالي بر سينه ما باشد، ما خيلي هم ممنون خواهيم شد، ما شديم مدالي بر سينه اسلام؟!»
* بيت المال
استاد مطهري اتاقي در كنار اتاق شوراي دانشكده الهيات داشت. استادان دانشگاه هميشه در اتاق شورا تجمع كرده و در موارد ضروري تا بعد از ظهر آنجا مي ماندند و پس از صرف ناهار كارشان را ادامه مي دادند. اما استاد مطهري هنگام ظهر به اتاق خود مي رفت و پس از اداي نماز، ناهار مختصري را كه از منزل مي آورد، مي خورد. استادان و مسئولان دانشكده اصرار داشتند كه استاد به اتاق شورا بروند و از ناهار دانشكده استفاده كنند اما استاد به آنان مي گفت:«غذاي دانشكده با من سازگار نيست.» و زمانيكه من علت امتناع ايشان را پرسيدم، گفتند: «اين ناهارها حق خدمتگزارن و از بيت المال است. استادان حقوق خوبي دارند خودشان بروند و از بازار بخرند و بخورند. اين غذا حق ضعفاست.» راوي: غلامحسين وحيدي
* همواره با وضو
استاد همواره با وضو در كلاس حضور مي يافت و حضورش آنچنان روحانيتي به مجلس مي بخشيد كه شنونده، با تمام وجود معنويت و قداست آن را در مي يافت. شهيد مطهري در بيست و چهار سالي كه در دانشگاه تدريس مي كرد، همواره به دانشجويان توصيه مي نمود كه دانشگاه به منزلة مسجد است، سعي كنيد بي وضو به دانشگاه نياييد. ايشان به يك از دانشجويان فرمود:«من هيچ وقت بدون وضو وارد دانشگاه (كلاس) نشده ام.
* تنظيم وقت
در مدرسه سه سالي كه ايشان به دانشكده الهيات نمي رفت و ممنوع المنبر بود، كارش را در منزل انجام مي داد. او هميشه در تنظيم وقتي خيلي دقيق بود، به طوريكه از تمام اوقات استفاده مفيد مي كرد. آقا مرتضي پس از انجام نماز ظهر غذا مي خورد و اگر چيزي نبود، به خوردن نان و ماست اكتفا مي كرد و بعد از يك ساعت خواب، تجديد وضو كرده به اتاق مطالعه مي رفت و تا ساعت 11 به مطالعه مي پرداخت، آنگاه پس از 3 ساعت خواب در ساعت 2:30 بامداد بر مي خاست و عبادات و راز و نياز شبانه اش را انجام مي داد. مناجاتهاي آقا مرتضي عجيب بود، گاهي مي شنيدم كه در حضور خالصانه اش در برابر پروردگار مي گفت: «تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز» راوي: همسر شهيد
* مناعت طبع
شهيد مطهري پس از تشكيل خانواده به قم بازگشت و زندگي جديد خود را با شرايط سخت اقتصادي آغاز نمود. او گاهي مجبور بود براي گذران زندگي، كتابهايش را بفروشد، و يا اينكه از كسي قرض بگيرد. ولي ايشان چنان مناعت طبع داشت كه حتي به همسرش اين موضوع را اطلاع نمي داد، و در برخورد با او، روي درهم نمي كشيد و با چهره اي متبسم و شاداب، با وي سخن مي گفت، تا همسرش متوجه مشكلات اقتصادي او نشود. راوي: علي باقي نصرآبادي
* افتخار استاد
7 الي 8 سال پيش مرا دعوت كردند كه در دانشگاه شيراز سخنراني كنم، يكي از استادها كه قبلاً طلبه بود، ولي مدرك دكتراي خود را از آمريكا داشت، پشت تريبون رفت تا مرا معرفي كند. پس از معرفي بنده گفت: «من اين جمله را با كمال جرأت مي گويم اگر براي ديگران لباس روحانيت افتخار است، ايشان افتخار لباس روحانيت است.» از اين سخن بسيار ناراحت شدم. وقتي پشت تريبون رفتم، پس از كمي صحبت، رو به آن شخص نمودم و گفتم: «آقاي ... من در تمام عمرم يك افتخار بيشتر ندارم، آن هم همين عمامه و عباست. من چه كسي هستم كه افتخار باشم؟ اين تعارفهاي پوچ چيست كه به يكديگر مي كنيم.» راوي:خود شهيد
* گريه هاي نيمه شب و احترام عجيب به پدر
ايشان هر شب تا چند صفحه قرآن نمي خواند، نمي خوابيد. يك شب كه منزل ما بودند، نيمه هاي شب صداي گريه آقا مرتضي همه خانواده را بيدار كرد، هيچ كس نمي دانست كيست كه گريه مي كند، به آنها گفتم: «صداي آقاي مطهري است كه نيمه شب نماز مي خواند.» با اينكه رتبه علمي ايشان بالا تر از پدرشان بود در مقابل پدر خيلي متواضع و فروتن بودند و هميشه مي گفتند: « اولين كسي كه مرا به مسائل معنوي و حال و عبادت هدايت كرده، پدرم بوده و مدام مرا به خواندن قرآن تشويق كرده است.
* تحولات روحی
تا آنجا كه من از تحولات روحي خودم به ياد دارم، از سن سيزده سالگي اين دغدغه در من پيدا شد و حساسيت عجيبي نسبت به مسائل مربوط به خود پيدا كرده بودم. پرسشها- البته متناسب با سطح فكري آن دوره- يكي پس از ديگري بر انديشه ام هجوم مي آوردند. در سالهاي اول مهاجرت به قم، چنان در اين انديشه ها غرق بودم كه شديداً ميل به تنهايي در من پديد آمده بود. حجره فوقاني {مدرسه} عالي را به نيم حجره اي دخمه مانند تبديل كردم كه تنها با انديشه هاي خودم به سر ببرم. {در همان ايام}گمشده خود را شخصيتي ديگر يافتم فكركردم كه روح تشنه ام از چشمه زلال اين شخصيت سيراب خواهد شد.. درس اخلاقي كه به وسيله شخصيت محبوبم در هر پنجشنبه و جمعه گفته مي شد و در حقيقت درس معارف و سير و سلوك بود، نه اخلاق به مفهوم خشك علمي، مرا سرمست مي كرد. بدون هيچ اغراق و مبالغه اي اين درس مرا آنچنان به وجد مي آورد كه تا دوشنبه و سه شنبه هفته بعد، خودم را شديداً تحت تأثير آن مي يافتم. بخش مهم شخصيت من در آن درس و سپس در درسهاي ديگر كه طي دوازه سال از استاد «الهي» فرا گرفتم، انعقاد يافت و همواره خود را مديون او دانسته و مي دانم. راستي كه او روح قدس الهي بود…
* توجه به والدين
روزي پدرم به من گفت: «گاهي اوقات كه به اسرار وجودي خود و كارهايم مي انديشم، احساس مي كنم يكي از مسايلي كه باعث خير و بركت در زندگي ام شده و همواره عنايت و لطف الهي را شامل حالم كرده، احترام و نيكي فراواني بوده است كه به والدين خودم كرده ام، به ويژه در دوران پيري و هنگام بيماري. علاوه بر توجه معنوي و عاطفي، تا آنجا كه توانايي ام اجازه مي داد از نظر هزينه و مخارج زندگي به آنان كمك و مساعدت كرده ام.» پدرم نسبت به پدر بزرگوارش مرحوم آقاي «حاج شيخ محمد حسن مطهري» تواضع و احترام خاصي داشت، هرگاه ما به فريمان سفر مي كرديم، پدرم تأكيد داشت ابتدا به منزل والدين خود برود. هنگام ملاقات با آنان نيز صورت و دست مادرشان را مي بوسيد و به ما توصيه مي كرد كه دست آنان را ببوسيم. اگر گاهي از صحبتهاي پدر و مادرم دلتنگ مي شدم، ايشان مي فرمود: « مجتبي! انسان هيچگاه از سخن پدر و مادرش ناراحت نمي شود. والدين هميشه خير و سعادت فرزند خود را مي خواهند. راوي: مجتبي مطهري
* ازدواج
پدرم از روحانيون خراسان و بسيار متواضع، متدين و با تقوا بود. 11 سال بيشتر نداشتم كه يك شب در خواب ديدم در روي زمين اتاق پدرم يك برگه كاغذ افتاده و بر آن نگاشته شده: «براي مرتضي در تاريخ بيست و نهم عقد مي شود.» با كمال تعجب از خواب بيدار شدم. مدتها گذشت و مادرم خواستگاران مرا با عنوان ادامه تحصيل رد كرد. تا اينكه مرتضي مطهري به علت آشنايي با پدرم به خواستگاري من آمد. اما مادرم مسأله درس خواندن مرا مطرح نمود و مرتضي گفت:«هيچ اشكالي ندارد، مي توانند درسشان را ادامه بدهند و ديپلم بگيرند.» سرانجام در روز بيست و سوم مادرم موافقت خود را اعلام نمود. همان روز گفتند:«بيست و نهم براي عقد روز خوبي است.»و من در همان روز در سن 13 سالگي به عقد ايشان در آمدم. تازه آن موقع حقيقت خوابي را كه ديده بودم، برايم روشن شد
* دعا
آقا مطهري خيلي به انجام فرائض ديني اهميت مي دادند و مقيد بودند كه آن را با آمادگي روحي انجام دهند. هميشه براي اداي نماز صبح لباس پوشيده و عمامه شان را برسر مي گذاشتند و حتي اصرار داشتند كه هنگام غروب روز جمعه حتماً دعا بخوانند. به طوريكه يك روز در خانة يكي از دوستان جلسه اي برگزار بود. ايشان با متانت و بزرگواري به صاحبخانه فرمود:« ساعتهاي آخر روز جمعه است. من اجازه مي خواهم اگر جاي خلوتي هست كمي دعا بخوانم.» پس برخاست و در گوشه اي آرم به مناجات پرداخت. راوي: حجت الاسلام محمدرضا فاكر
* پيام متبرك
حدود دو ماه روزنامه هاي تهران تعطيل بود و رژيم پهلوي اجازه انتشار هيچ مطلبي را به آنها نمي داد، اما پس از مدتي قرار شد، روزنامه ها به فعاليت خود ادامه دهند، با شنيدن اين خبر استاد خيلي سريع با محل اقامت امام (ره) در پاريس تماس گرفته و گفتند: «خوب است، آغاز كار روزنامه ها با پيام امام باشد.» چند ساعت بعد پيام امام (ره (رسيد، و مطبوعات تهران آغاز كار خود را با پيام متبرك امام آغاز كردند. راوي: دكتر علي مطهري
* عدل اجتماعي
استاد خيلي به اجراي احكام اسلام اهميت داده، و انجام آن را براي مسلمين واجب مي دانست. شدت عدالتخواهي ايشان به حدي بود كه وقتي در همان روزهاي اول پيروزي انقلاب اسلامي خبر دادند كه دو نفر كميته اي مرتكب اعمال خلاف شده اند، آقاي مطهري به مسوول مربوطه گفتند: «حتي اگر مجازات آنان اعدام باشد بايد با همين نام كميته اي اعدام شوند. و اين امر نه تنها موجب تضعيف كميته نخواهد شد. بلكه موجب تقويت آن و نظام جمهوري اسلامي خواهد بود.» راوي: علي مطهري
* در انتظار شهادت
پس از شهادت «سرلشگر قرني» گروه منافقين اعلام كردند: يكي از روحانيون بزودي ترور مي شود. «آن روز آقاي مطهري به من و دكتر مفتح گفتند: «من، ميدانم بعد از قرني نوبت من است.» بعد از اين واقعه استاد هيچ گاه مرا با خودش همراه نمي كرد. حتي يك روز كه به ايشان پيشنهاد كردم يك پاسدار همراه خودمان ببريم. ايشان باخنده به من گفتند: «آقاي مدني مگر شما مي ترسيد؟ هر وقت خدا بخواهد، ما را مي برد حالا اگر از طريق شهادت باشد خيلي بهتر است.»
* نيمه شب و ياد استاد
اواخر شب بود و ما با هزاران اندوه از بيمارستان به منزل بازگشتيم. اصابت تير جمجمه را سوراخ كرده بود و كبوتر روح پدر به آسمان پركشيده بود. هر كدام از ما با دريايي از غم و گلويي فشرده از بغض سربر بالين نهاديم، خواب از چشمهاي ما فرسخ ها فاصله داشت غرق در افكار خود بوديم و عقربه هاي ساعت به عدد و نزديك مي شدند. سكوت نيمه شب را صداي زنگ ساعت پدر شكافت، نماز شب كه از زمان طلبگي اش هرگز آنرا ترك نكرده بود، آن شب هم انتظارش را مي كشيد، ساعت مدتها زنگ مي نواخت اما هيچ دستي به سوي سجاده استاد دراز نشد. آن شب صداي زنگ ساعت، غمگين ترين نوحه فراق استاد بود. راوي: فرزند شهيد
* ضيافت الله
شب شهادت آقا، ساعت يك بعد از نيمه شب تلفن زنگ زد، يكي ازعرفا كه دوست آقاي مطهري بود، احوال ايشان را پرسيد، گفتم: «ترور شده اند.» پس از چند لحظه سكوت با ناراحتي گفتند: «خانمي از شاگردان بنده به من اطلاع دادند، كه درساعت 11 شب خواب ديده اند، كه يك قبر سبز را به ايشان نشان داده و مي گويند اين قبر را زيارت كنيد، با پرس و جو متوجه مي شود، اين قبر اباعبدالله (ع) است. قبر سبز ديگري را نيز به او نشان داده و مي گويند اين قبر آقاي مطهري است، آن را زيارت كنيد سپس ايشان را عروج مي دهند، و به جاي بسيار وسيعي مي برند. در آنجا تخت بسيار زيبايي وجود داشته كه عده اي در اطرافش صلوات مي فرستادند، به ايشان مي گويند. آن مكان جاي اولياء است. ناگهان آقاي مطهري وارد شده و بر تخت مي نشيند، اين بانو از آقا مي پرسند: «شما در اينجا چه كار مي كنيد؟» شهيد مطهري با متانت پاسخ مي دهند: «من تازه وارد شده ام، من از خدا يك مقام عالي خواستم ولي خدا يك مقام متعالي به من عنايت فرمود.» متوجه شديم كه درست در همان لحظه اي كه آقا مرتضي به شهادت رسيدند. اين شخص خواب را ديده است. راوي: همسر شهيد
* اندوه امام
آقاي «احمد خميني» فرزند گرامي امام (ره) يك مرتبه در حضور ما و بار ديگر در مصاحبه با روزنامه كيهان، دو سال قبل از رحلتشان گفتند:«امام (ره) در هيچ حادثه از حوادث انقلاب اين مقدار ناراحت نشدند. آن زمان امام (ره) در منزل دامادشان آقاي اشراقي بودند، صبح نمي دانستيم كه اين خبر را چگونه به امام(ره) بدهيم. چون از علاقه ايشان به استاد مطلع بوديم، بالاخره با مقدمه چيني هاي زياد شهادت آقاي مطهري را به ايشان داديم. امام (ره) حالشان منقلب شد، از ناراحتي بسيار دستشان را محكم به محاسنشان كشيدند و فرمودند: «مطهري، مطهري، مطهري» راوي: سيد احمد خميني
* در آغوش رسول خدا
از مادرم شنيدم كه استاد در آخرين شب جمعه حياتشان، يعني پنج روز قبل از شهادتشان نيمه هاي شب با حالت عجيبي از خواب مي پرند مادر از ايشان علت هيجان را جويا مي شوند و ايشان مي فرمايند:«خواب عجيبي ديدم، من و امام در صحن مسجدالحرام دركنار كعبه ايستاده بوديم، پيغمبر(ص) به طرف ما آمدند و به من نزديك شدند من به امام اشاره كردم و گفتم:آقا فرزند شما هستند. حضرت رسول به طرف امام رفته و با ايشان روبوسي كردند بعد به طرف من آمدند و مرا محكم در آغوش فشردند و صورت مرا بوسيدند به طوري كه الان گرمي لبهاي ايشان را احساس مي كنم پيش بيني مي كنم كه حادثه مهمي در زندگي من اتفاق خواهد افتاد. راوي: فرزند شهيد