کاروان می رود و دخترکی جا ماندست
وسط باغ خزان قاصدکی جا ماندست
لخته خون نیست که در چشم کبودش پیداست
سر باباست که در مردمکی جا ماندست
جای گلبوسه ی پروانه به رخسار گلش
نقش گلگون هجوم کتکی جا ماندست
پای خورشید ز بس پشت سرش می آمد
روی لب های کویرش ترکی جا ماندست
بر سر سفره غم های دلش هر وعده
اثر زخمی سوز نمکی جا ماندست
با نگاهی به رخش در دل خود مادر گفت:
نکند در کف دستش فدکی جا ماندست
هاتفی داد ندا قامت این قافله را
قدری آهسته ببندد ملکی جا ماندست
غم شهادت حضرت فاطمه صغری رقیه(س)، طفل مظلومه اباعبدالله(ع)، با آن شرح تلخ و جانکاه، دل آدمی به دردمی آورد و اشک از دیدگانش جاری می سازد.
غمی که با غربت، مظلومیت، مصیبت، دریغ و درد همراه است و دل را بیقرار و جان را بیتاب میسازد.
این حجم از مظلومیت و مصیبت آن هم برای کودکی که تنها سه سال دارد و جان سپردنش در کنج خرابه با آن چه بر او رفت، تا ابد دل انسانیت را خواهد سوزاند و جان بشریت را خواهد نواخت.
حضرت رقیه با آن مصیبتی که دید و غمی که چشید، در میان اهل بیت اباعبدالله(ع)، جایگاهی ویژه دارد و در بین عاشقان ثارالله و محبان و عزاداران و دلسوختگانش، حضوری دیگر داراست.
بی تردید آنچه بر این نازدانه رفته و آنچه از جنس مصیبت، غم محنت تجربه کرده، نشانهای است در میان دیگر نمادها و نمودهای کربلایی و عاشورایی، تا حقیقت و حقانیت این حرکت عظیم و خطیر در تاریخ بشریت آشکاتر شود و هم مظلومیت مولای شهیدان روشنتر گردد و هم شقاوت و دنائت یزیدیان هویداتر.
اینکه در میان محبان حضرت حسین(ع) و آنانکه زلف محبت و ارادت را با ایشان گره میزنند و به عزای حضرتش می پردازند، حضرت رقیه جایگاهی ویژه دارد و چشمها و دلها را به سوی خویش معطوف داشته، خود نشانه ای است بر عمق واقعه ای که برای این طفل معصوم واردآمده در منابع تاریخی و مقاتل کربلایی شهادت حضرت رقيه(س) اینگونه بیان گردیده که:
عصر یک روز در خرابه، در كنار حضرت زينب(س) نشسته بود. جمعي از كودكان شامي را ديد كه در رفت و آمد هستند.
پرسيد: عمه جان! اينان كجا ميروند؟ حضرت زينب(س)فرمود: عزيزم اينها به خانه هايشان مي روند. پرسيد: عمه! مگر ما خانه نداريم؟ فرمودند: چرا عزيزم، خانه ما در مدينه است. تا نام مدينه را شنيد، خاطرات زيباي همراهي با پدر در ذهن او آمد.
بلافاصله پرسيد: عمه! پدرم كجاست؟ فرمود: به سفر رفته، طفل ديگر سخن نگفت، به گوشه خرابه رفته، زانوي غم بغل گرفت و با غم و اندوه به خواب رفت. پاسي از شب گذشت. ظاهراً در عالم رؤيا پدر را ديد. سراسيمه از خواب بيدار شد، مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت و بهانهجويي نمود، به گونهاي كه با صداي ناله و گريه او تمام اهل خرابه به شيون و ناله پرداختند.
خبر را به يزيد رساندند، دستور داد سر بريده پدرش را برايش ببرند. رأس مطهر سيد الشهدا را در ميان طَبَق جاي داده، وارد خرابه كردند و مقابل اين دختر قرار دادند. سرپوش طبق را كنار زد، سر مطهر سيد الشهدا را ديد، سر را برداشت و د رآغوش كشيد.
بر پيشاني و لبهاي پدر بوسه زد، آه و ناله اش بلند تر شد، گفت: پدر جان چه كسي صورت شما را به خونت رنگين كرد؟ پدر جان چه كسي رگهاي گردنت را بريده؟ پدر جان «مَن ذَالَّذي أَيتَمَني علي صِغَرِ سِنِّيِ» چه كسي مرا در كودكي يتيم كرد؟ پدر جان يتيم به چه كسي پناه ببرد تا بزرگ بشود؟ پدر جان، كاش خاك را بالش زير سرم قرار مي دادم، ولي محاسنت را خضاب شده به خونت نمي ديدم.
دختر خردسال امام حسين(ع) آن قدر شيرين زباني كرد و با سر پدر ناله نمود تا خاموش شد. همه خيال كردند به خواب رفته. وقتي به سراغ او آمدند، از دنيا رفته بود. شبانه غساله آوردند، او را غسل دادند و در همان خرابه مدفون نمودند.
(شرح شمع: صفحه 310 - نفس المهموم456 -الدمع الساكه 5/141)
آری؛ و اینگونه بود که یکی از تلخ ترین و غمگنانهترین خاطرات کربلایی رقم خورد و حضرت رقیه(س)، در میانه غربت، درد و معصومیت از دنیای دنی رخت بربست و در جوار بهشتیان آرام گرفت.
این حجم از مظلومیت بی کسی و غربت اهل بیت حسین(ع)، سندی شد بر ماندگاری کربلا، جاودانگی عاشورا و نشانه ای که تا قیام قیامت بر خباثت و جنایت و وقاحت یزیدیان صحه خواهد گذاشت و نام آنان را در شمار شقیترین جانوران عرصه خاک ثبت و ضبط خواهد نمود.
وقتی که آمدی به برم نور دیده ام
گفتم که باز هم نکند خواب دیده ام
بابا منم شکوفه سیب سه ساله ات
حالا ببین چه سرخ و سیاه و رسیده ام
خیلی میان راه اذیت شدم ولی
رنج سفر به شوق وصالت کشیده ام
تنها به شوقت این همه محنت کشیده ام
این را بدان که بین تو و تازیانه ها
نام تو را به قیمت سیلی خریده ام
در بین این مسیر پر از غصه بارها
از آسمان ناقه چو باران چکیده ام
پایم سرم تمام تنم درد می کند
از بس که "زجر" در دل صحرا کشیده ام
کم سو شده دو چشم من از ضربه های او
حتی به زور صوت رسا را شنیده ام
از راه رفتنم تعجب نکن که من
طعم بد شکستن پهلو چشیده ام
پاهای من همه پر طاول شده ببین
خیلی به روی خار بیابان دویده ام
چادر ز عمه قرض گرفتم که زیر آن
پنهان کنم ز روی تو گوش دریده ام
بشنو تمام خواهش این پیر کودکت
من را ببر که جان تو دیگر بریده ام
عمه که پاسخی به سؤالم نمی دهد
آیا شبیه مادر قامت خمیده ام؟
پاهای من همه پر طاول شده ز بس
از ترس او میان بیابان دویده ام
*اشعار: محمدامین سبکبار، محمدعلی بیابانی