جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ |۱۸ رمضان ۱۴۴۵ | Mar 29, 2024
آیت الله مرعشی نجفی

حوزه/ نوشته بودند به پاس خدماتي كه به آستانه مقدسه كرده‎ايد شما را به عنوان كبوتر حرم حضرت معصومه (سلام الله عليها) مي ‏شناسيم.

خبرگزاری «حوزه»، سخن از بزرگ‏مردي است كه او را به حق بايد شهاب آسمان دين و مذهب دانست. مردي كه در زندگي پربركتش افزون بر بناي كتابخانهاي بزرگ و كم‏نظير در شهر مقدس قم، مدارس مختلف علمیه‏ اي بنا نهاد كه هم‏اكنون در آن صدها طلبه به فراگيري علوم ديني مشغولند.

به مناسبت هفتم ماه صفر سالروز رحلت آيت الله العظمي سيد شهاب الدين مرعشي نجفي (رحمه الله) با حجت ‏الاسلام والمسلمين سيد محمود مرعشي فرزند ارشد ايشان و توليت كتابخانه آيت الله مرعشي گفتگو كرديم. اما اين بار از سيره ايشان در احياي شعائر اهل بيت (عليهم السلام)، برپايي مجالس عزاداري و تأسيس حسينيه در شهر مقدس قم و در يك كلام جلوات عشق به اهل بيت در زندگي آيت الله العظمي مرعشي نجفي.

مرحوم والد گراميتان در چه سالي و در كجا به دنيا آمدند؟

* مرحوم والد ما از مراجع تقليد و بزرگ فرهنگبان ميراث اسلامي، در روز اربعين حسيني سال 1315 قمري در نجف اشرف به دنيا آمدند. پدرانشان همه در نجف بودند و قبرشان هم در قبرستان وادي السلام نزديك مقام امام زمان  است.

مرعش شهركي است در تركيه و نزديك مرز سوريه كه قبل از اسلام وجود داشته است و الآن هم جمعيتي بين 40 تا50 هزار نفر دارد. جد ما سيد علي مرعش نوه حضرت سجاد است كه از آنجا به ايران آمده و خانواده تشكيل داده است. مرعشي ها چند تيره‏اند كه يكي از آنها در طبرستان هستند. علت اينكه به مرحوم ابوي مرعشي نجفي مي‏گفتند براي اينكه با مرعشي هاي شوشتري، دماوندي، رفسنجاني و ... متمايز باشند.

عشق ايشان به اهل بيت (عليهم السلام) بي شك بايد ريشه در دوران كودكي ايشان داشته باشد. والد گرامي درباره دوران كودكي خود چه مطالبي برايتان گفته اند؟

در روز تولد، پدر بزرگوارشان مرحوم آيت الله سيد محمود مرعشي، اين نوزاد را به حرم اميرالمومنين مي‏برند و به ضريح مطهر آن حضرت متبرك ميكنند. در خاطرم است كه ميفرمودند: «مادرم بارها ميگفت در طول دو سالي كه از من شير نوشيدي، هيچگاه بدون وضو به تو شير ندادم.»

استادانشان چه كساني بودند و چه شد که به قم آمدند؟

در كودكي و نوجواني دروس شان را با سرعت ادامه دادند و در 24 سالگي به درجه رفيع اجتهاد نائل شدند. ايشان از علماي بزرگي همچون حضرات آيات عظام آقا ضياء الدين عراقي، ميرزا حسين نائيني و ميرزا آقاي استهباناتي و ديگر اعلامي كه در نجف اشرف بودند اجازه اجتهاد گرفتند.

سال 1342 قمري- زماني كه مرحوم آيت الله حائري تازه حوزه را تاسيس كرده بودند- به قصد زيارت مشهد و قم به ايران آمدند. مرحوم حائري به ايشان تكليف كردند كه ما نياز به استاد داريم شما بايد بمانيد و حوزه نوپايي را كه رژيم رضا خان نمي خواهد پا بگيرد حمايت كنيد، لذا ايشان پذيرفتند و از آن روز در قم ماندند.

بدين ترتيب مرحوم والد، زندگي و كتاب‏ هايشان را از نجف به قم ميآورند و تا آخرين روز زندگي در قم مي ‏مانند.

هنگامي كه نام آيت الله العظمي مرعشي نجفي مي‏آيد بيشتر، كتابخانه بزرگ و كم‏نظير ايشان در نظرمان مجسم ميشود. كتابخانهاي كه زحمات زيادي براي آن كشيدند و سالها براي آن خون دل خوردند. اما در اين مجال دوست داريم از عشق ايشان به اهل بيت (عليهم السلام) در زندگي شخصي و فعاليت‏ هاي علمي بشنويم.

كودك ده - دوازده ساله بودم. يادم است كه شب‏هاي عاشورا - حتي در زمستان‏ها - پدرم لباس سياه ميپوشيد؛ در سختترين شرايط پابرهنه به تكايا مي ‏رفت؛ به سر و صورتش گل ميماليد و تا پاسي از شب سينه مي‏زد؛ كسي هم ايشان را نميشناخت.

ايشان پيش از آنكه پارچه‏اي به خياط بدهند كه برايشان لباسي بدوزند، سحر با خود ميبردند به حرم و به ضريح حضرت فاطمه معصومه (سلام الله عليها) مي ساييدند و متبرك مي كردند و بعد به خياط مي‏ دادند.

در عرصه علمي هم خود را در ائمه اطهار فاني كرده بودند. هر چه كه مي‏ نوشتند؛ اعم از مقاله و نامه و كتاب و... در پايانش مي‏نوشتند: «خادم علوم آل محمد (صلي الله عليه و آله»

ايشان در قم چهار مدرسه علميه ساختند: مرعشیه، مهدیه، شهابیه و مؤمنیه. همچنين كتابخانه و حسينيه‏ اي هم ساختند كه به نام ايشان همچنان برقرار است. به معمار اين بناها مي‏ گفتند: پيش از بتون‏ريزي، مرا خبر كنيد. ميآمدند مقداري تربت سيد الشهدا در چهار گوشه زمين اين ساختمان مي ‏ريختند. يكي از آقايان سوال كرد براي چه از تربت استفاده مي كنيد؟ فرمودند:  اينجا را بيمه مي‏ كنم تا كساني كه به اينجا مي ‏آيند از مسير اهل بيت منحرف نشوند.

چه شد كه حسينيه را تاسيس كردند؟حجت الاسلام محمود مرعشی فرزند آیت الله مرعشی نجفی

اين حسينيه نزديك 40 سال پيش ساخته شد. قبل از آن پدرمان سي سال در حياط منزلشان چادر مي‏زدند و در دهه اول محرم و ده روز آخر صفر عزاداري مي‏ كردند.

يكي از بستگان ایشان که عموي مهندس بازرگان بود عرض کرد: من مي‏خواهم كار خيري بكنم شما چه صلاح میدانید؟ ایشان فرمود: زميني کنار خانه ماست و صاحبش مي خواهد بفروشد و من پول ندارم آن را بخرم. اگر می‏ توانید آن را بخرید و يك حسينيه بسازيد كه ما در ايام شهادت اهل بیت (علیهم السلام) اينجا روضه‏ خواني كنيم.

اين حسينيه واقعاً‌ بركاتي دارد؛ اولاً در زمان ايشان تمام دسته‏های عزاداری قم روزهاي تاسوعا و عاشورا اينجا ميآمدند و عزاداری می‏کردند. الآن هم این رسم ادامه دارد و تقريباً روزي هفت - هشت هزار نفر اطعام مي‏كنيم.

به من مي‏ فرمودند: اگر اطعام كرديد سعي نكنيد كه برنج ارزان بدهید، هميشه بهترين غذا را به نام  سيدالشهدا بدهید. چون آن حضرت همه هستی خود را براي اسلام داد حتی بچه شیرخوار خود را.

ساخت حسينيه در سال 1393 قمري تمام شد. از اول صبح تا آخرين لحظه عزاداري، خودشان حضور پيدا مي‏كردند. هر كس ايشان  را مي‏ديد كه چگونه اشكشان جاري مي‏ شود، ‌منقلب مي‏شد. به ياد ندارم هيچ وقت در حسينيه بدون اشك حضور داشته باشند.

غير از عزاداري‏ها که برگزار می‏ شود، فرمودند: روزها حسينيه را خالي نگذاريد، به همین خاطر الآن روزها دروس حوزوي در حسینیه بر پاست و ده - دوازده استاد مي ‏نشییند و جلسه درس دارند.

از زماني كه يادمان مي‏ آيد روزهاي تاسوعا و عاشورا تعداد بي‏شماري از دسته‏ هاي عزا به حسينيه مي‏ آمدند و در به سر و سينه مي‏زدند و سخنرانان هم سخنراني ميكردند. آيا به سخنرانان و واعظان توصيه خاصي مي‏ كردند؟

به وعاظ مي‏ گفتند چرا شما بعضي ها وقتها كم روضه مي‏ خوانيد؟! روضه زياد بخوانيد كه هر چه داريم از اين روضه‏ خواني‏ هاست. مبادا زماني روضه را ترك كنيد.

مرحوم آقای فلسفی (رحمه الله) در مجلسي سخنراني كرده و روضه نخوانده بود. خبر به مرحوم پدرمان رسید. به من فرمودند تلفن آقاي فلسفي را بگير. بعد از سلام و عليك به ایشان فرمودند: «آقاي فلسفي شما پسر شيخ محمد تنكابني هستي. شما دیگر چرا؟! شنيدهام که به مجلسي رفتهاید و سخنرانی کردهاید اما روضه نخواندهايد!» مرحوم فلسفی در جواب گفته بود که عده ‏اي متجدد بودند که گريه نميكنند و توجه ندارند و اهانت ميشود. مرحوم پدرمان فرمودند: آنها {این طور} بكنند، شما بايد وظيفه ‏تان را انجام بدهید. اگر روضه را از ما بگیرند ما هيچ نداريم.

هر وقت منبري‏ ها مي ‏آمدند در منزل، رسم مرحوم پدرمان بود که هدیهای براي آنها کنار مي ‏گذاشتند. گاهي مي‏ گفتم اين مبلغ، مقداري زياد نيست؟! مي ‏فرمودند:« حرف نزن! اينها نوكر سيدالشهدا و دائماً‌ دنبال روضه خواني‏ اند. ما بايد آنها را احترام كنيم.»

گاهی برخی افراد برای تاييد حرف‏ هاي خود از دانشمندان خارجي مثال مي ‏آوردند. مثلا میگفتند فلان دانشمند اروپايي هم قائل به اين حرفي است كه من دارم مي‏ گویم. ایشان خيلي بدش مي‏آمد از اين حرف و ميگفت: «ما اين همه در كتابهایمان از اهل بیت (علیهم السلام) و بزرگان فضائل داريم آن وقت شما براي تأييد سخنتان از یک كافر مسيحي تأييديه مي‏آورید؟! این کار را نكنيد. آنها باید بیایند و از ما تاييديه بگيرند و بگویند بزرگان علما و شيعه چنين مي‏ گویند.»

مداحان را نصيحت مي‏كردند و مي‏ گفتند: «سعی کنید روايات ضعيف نخوانيد و رواياتي بخوانيد كه همه به آن اعتقاد دارند و در كتاب هایشان آوردهاند. شما براي اينكه بياييد مطلبتان را داغ كنيد، چيزهايي به آن اضافه می ‏کنید که صلاح نيست.»

به واعظان و مداحان می‏گفتند: «نگویید حسين آمد، حسین رفت. نگویید فاطمه. از آن حضرات با تکریم یاد کنید. بگویید حضرت حضرت سيدالشهدا. چرا اينقدر بي ‏احترامي مي كنيد؟ انگار از يك آدم معمولي صحبت مي‏ كنيد! شما بايد با احترام بگویيد كه ديگران بفمند و احترام كنند.»

در سال‏ هايي كه در عراق بودند چگونه به اعتاب مقدسه مشرف مي‏ شدند؟

* ايشان بسيار به حضرت سيد الشهدا علاقهمند بودند و هميشه مي گفتند زماني كه در نجف بودم هر هفته به كربلا مشرف مي‏ شدم و بسياري از اوقات اين مسير را پياده و به اتفاق دوستان و علما طي مي‏كرديم و شب در حرم بيتوته مي‏ كرديم.

ظاهرا زماني كه قم موشك باران ميشد ايشان از شهر بيرون نرفته بودند.

يك شب شام خدمتشان بوديم كه يك موشك به قم خورد. صداي موشك آن قدر زياد است كه انسان فكر مي كند همين نزديك اصابت كرده است. من ناراحت شدم و بلند شدم. فرمودند كجا مي‏ روي؟ گفتم: آقا مي‏ ترسم موشك به كتابخانه خورده باشد مي‏روم نگاه كنم. فرمود: بيا! من به تو سند محضري مي دهم كه هيچ چيز نمي شود و آن كتابخانه و مدارس هيچ آسيبي نمي‏ بينند. مگر اين كتابخانه چيست؟! همه اخبار آل محمد (صلي الله عليه و آله) است. اين همه علما در طول تاريخ  زحمت كشيدند و اين آثار را براي ما گذاشتهاند، موشك به اينجا بخورد؟! اگر هم بيايد منحرف ميشود!

چگونه ايشان به كبوتر حرم مشهور شدند؟

مرحوم پدر ما هفتاد سال در سه وعده در حرم مطهر نماز جماعت اقامه كردند؛ حتي تابستان ها همه علما ييلاق مي ‏رفتند اما ايشان براي اينكه نماز جماعت ترك نشود از قم خارج نمي‏ شد، اصولاً‌ كم سفر بودند و هميشه در قم مي‏ ماندند. در سحرهاي زمستان پشت در صحن ميايستادند تا خادمان، در حرم را باز كنند و ايشان وارد شوند. بعضي اوقات برف سنگين مي‏ آمد و ايشان چند دقيقه زودتر مي‏ رفتند و با بيلچه ‏اي برف هاي جلوي درب صحن را تميز مي‏ كردند. اينگونه بود كه به پاس خدماتش به آستانه حضرت معصومه (سلام الله عليها) توليت وقت حرم (آقاي ابوالفضل توليت) به ايشان حكم داده بود به عنوان كبوتر حرم.

يعني در حكم نوشته بودند كبوتر حرم؟!

بله نوشته بودند به پاس خدماتي كه به آستانه مقدسه كردهايد شما را به عنوان كبوتر حرم حضرت معصومه (سلام الله عليها) مي‏ شناسيم.

ميدانيد كه روز وفات حضرت معصومه مشخص نيست و اين تاريخي هم كه اعلام شده روي گمان است. ايشان خيلي كاوش كردند كه تاريخ درست را در كتابها بيابند ولي نيافتند. با توليت صحبت كردند و يك روز به سرداب قبر حضرت رفتند تا شايد آنجا روي سنگ قبرشان تاريخي نوشته شده باشد و ايشان آن را ببينند. گفتند كه قبر كاشي بود و اسم حضرت هم نوشته شده بود ولي متاسفانه روز وفاتشان مشخص نبود.

ايشان به حرم مطهر بسيار عنايت داشتند و چند هزار كتاب وقف كتابخانه حضرت كردند و مي ‏فرمودند: هر چه من در قم دارم از حضرت معصومه (سلام الله علیها) است.

ميگفتند: «زماني كه از نجف به قم آمدم هيچ نداشتم. ميخواستم ازدواج كنم اما امكانات مالي نداشتم. رفتم به حرم و به حضرت متوسل شدم. يك روز سحر خيلي گريه كردم و گفتم: دوست دارم خانواده تشكيل دهم و راحت زندگي كنم و درسم را بخوانم و تدريس كنم.

يكي از بستگانمان از تجار تهران بود. يك روز مستخدمش به خانهمان آمد و بقچهاي آورد. باز كردم ديدم مقداري لباس مردانه و زنانه است و يك مقدار پول. نامهاي هم بود كه در آن نوشته بود: «عموزاده‏ي عزيزم! ديدم شما از نجف آمديد و ديگر مجتهد شده‏ايد و الآن وقت ازدواج است. گمان كردم كه شما مشكلات مالي داشته باشيد به همين خاطر براي شما و عروس خانم لباس تهيه كردم و اين پول هم براي هزينه عروسي شما.»

ايشان بلافاصله لباس‏ ها را ميبرند حرم و به ضريح متبرك ميكنند و از حضرت سپاسگزاری می‏ کنند.

در زندگی چه توسلاتی به اهل بیت (علیهم السلام) داشتند؟

* یک بار بنا بود براي عمل جراحي به تهران بروند. شب، با بعضی از دوستان در بیرونی خانه نشسته بودیم و دعا می‏کردیم که عمل موفق باشد و خطري نداشته باشد. يك وقت دیدیم که آقا از اندرون تشريف آوردند و به تنهایی به حسینیه رفتند. نيم ساعت گذشت و باز نگشتند. ما نگران شديم. یكي از آقايان گفت: من مي‏روم ببینم چه شده است. رفت و لاي در را باز كرد. در تاریکی دیده بود که آقا پیراهن را بالا زده و محلی از شكم را که قرار است عمل شود به منبر مي‏سايد. بعدا از ایشان سبب ماجرا را پرسیدیم. گفتند: چون عازم تهران هستم بدنم را به منبر سيدالشهدا ساییدم و از حضرت شفای خود را طلب کردم.

اينها شاید در نظر يك عده، عاميانه به نظر بیاید ولي خيلي معنا دارد. ایشان واقعاً شفا میگرفت و به کاری که می‏کرد يقين داشت.

در نجف و كربلا كه بودن خاطره اي از زيارت برايتان گفته بودند؟

ميگفتند: من در كودكي خيلي كند ذهن بودم و زود مطالب را فراموش مي‏كردم. موضوع را به پدرم گفتم. ايشان گفت: «برو متوسل شو به اقا سيدالشهدا.» پياده رفتم كربلا و شب در حرم ماندم، عبادت و زيارت كردم و خوابم برد يك مرتبه در آنجا در خواب ديدم كه حضرت روي صندوق ضريحشان نشستهاند و به من اشاره كردند كه سيد شهاب بيا اينجا! رفتم جلو و سلام كردم. فرمودند: «تو ديگر اين موضوع  را پيگري نكن، من دعا كردم كه خداوند ذهن شما را فعال كند و فراموشيتان به فراموشي سپرده شود.»

درباره آخرين روز زندگي شريفشان بفرماييد. چه شد كه به بيمارستان منتقل شدند؟

به بيمارستان نرفتند. هميشه از خدا خواسته بودند كه وقتي مرگشان رسيد فوري از دنيا بروند و براي كسي زحمت نداشته باشند.

معمولاً‌ بعد از اينكه ايشان از نماز مغرب و عشا به خانه باز مي‏گشتند، من به منزل ايشان مي‏رفتم و در برخي امور كمك مي‏كردم. يك شب، مادرم زودتر از موعد زنگ زدند و گفتند آقا الآن از حرم رسيده‏اند و مي‏گويند امشب زودتر بيا!

وقتي به خانه رسيدم يكي از برادران و خواهران من هم بودند. يك مرتبه آقا گفت: حالم خوب نيست، مرا به سوي قبله بخوابانيد. من هم سريع به پزشك ايشان زنگ زدم. به آمبولانس هم اطلاع داديم بيايد كه ايشان را به بيمارستان ببريم. پزشك آمد و فشار خون ايشان را گرفتيم ه خيلي پايين بود. دكتر سرم تزريق كرد كه حالشان بهتر شد و نشستند و با پزشك خوش و بش كردند. بعد از مدتي دوباره گفتند حالم خوب نيست و خوابيدند. ناگهان به سقف نگاه كردند و أشهدشان را خواندند و انگار كه ميخواستند به احترام كسي بلند بشوند، نيمخيز شدند و ديگر تمام كردند.

همسر من آنجا نشسته بود، به من گفت: مُردن اين قدر راحت است؟! گفتم براي مردان خدا بله، ولي براي كساني كه دنيا دوستاند، با زجر همراه است.

وقتي به وصيتنامه ايشان مراجعه مي‏كنيم وصيت‏هاي جالب و عجيبي مي‏بينيم. آيا همه وصيت‏ها را عمل كرديد؟ مراسم تشييع و تدفين ايشان چگونه برگزار شد؟

چهارشنبه شب ايشان فوت كردند. به دفتر مقام معظم رهبري زنگ زديم و به آقاي محمدي گلپايگاني ماجرا را گفتم. ايشان به اطلاع رهبر انقلاب رساندند و گفتند: آقا مي‏فرمايند بدن را غسل دهيد و جمعه تشييع كنيد كه مردم بتوانند خودشان را به مراسم برسانند.

هنوز كسي از موضوع خبر نداشت. با آمبولانس و يكي - دو ماشين به غسالخانه رفتيم. ايشان وصيت كرده بود كه مرا در خانه غسل ندهيد كه براي من مزيتي باشد، ببريد در قبرستان عمومي و جايي كه همه مردم را غسل مي‏دهند. با شخصي هم صحبت كردهام كه ميآيد و مرا غسل مي‏دهد.

وقتي به غسالخانه رسيديم، شخصي آنجا ايستاده بود. به او گفتيم شما غسل ميدهيد؟ گفت: بله. بدن را گذاشتيم و ايشان دستكش به دست كرد، بدن را شست و روي سكو گذاشت كه كفن كند. كفن را كه بستيم و بدن را داخل تابوت گذاشتيم، ازداخل تابوت عكس و فيلم گرفتيم. فيلم‏ها خراب شده و خيلي خوب نيست ولي در عكس‏ها، تصوير همه ما وجود دارد، اما چهره آن شخص نيست!

بعد كه از غسالخانه بيرون آمديم، بدن را به سردخانه برديم و به خانه آمديم. ناگهان يادم افتاد كه ما اجرت آن غسال را نداديم. يك نفر را فرستاديم و گفتيم كه برو به غسالخانه و پول غسال را بده. او رفته بود و به مدير كشيك آنجا گفته بود. مدير كشيك گفته بود: ما غسال نداشتيم، آقايي آمد و ما فكر كرديم شما فرستاده‏ايد!‌ گفته بود: نه، از ما نبود!

حتي چهره اين فرد در عكس نيست و فقط دستكش سفيد او در تصوير پيداست.

سجاده اي داشتند كه بر روي آن نماز شب ميخواندند. تا پيش از اينكه ازدواج كنم در خانه ايشان كه بودم،   آه و ناله هاي ايشان را مي‏شنيدم كه واقعاً در و ديوار ملرزيد، با خود ميگفتم: خدايا اگر ايشان اين طور تضرع مي‏كنند، پس ما چهكاره‏ايم؟

هفتاد سال روي اين سجاده نماز شب خوانده و وصيت كرده بود كه همراه من دفن كنيد اما متاسفانه آن را نيافتيم. دستمالي هم داشتند كه معمولاً ‌وقتي در مجالس شركت مي‏كردند، با آن اشك چشمشان را پاك مي‏كردند و طبق وصيتشان، آن دستمال را در كفنشان گذاشتيم. همچنين يك قرآن كوچك در دست راست، دعايي كه خودشان داخل يك كيسه چرمي گذاشته بودند در دست چپشان و يك عقيق پنج تن هم زير زبانشان قرار داديم. وصيت كرده بودند كه پس از خاك سپاري يك شيشه آب زمزم روي قبر بپاشيم.

مخلوطي هم از تربت اميرالمومنين، امام حسين، حضرت ابوالفضل، حضرت معصومه، امام رضا، حضرت عبدالعظيم، شاه‏چراغ، طفلان مسلم و حضرت سيدمحمد داشتند كه وصيت كردند بعد از تلقين، اين مخلوط تربت را روي سينهام بريزيد و  محاسن و سرم رو به اين تربت آغشته كنيد.

وصيت فرمودند: «وقتي از دنيا رفتم يك سر عمامه مرا به منبر سيد الشهدا (در حسينيه) ببنديد و يك سر آن را به تابوت من و در اين هنگام يكي از مداحان و يا روضه خوانها روضه وداع حضرت سيدالشهدا در روز  عاشورا را بخواند. همين كار را وقتي كه تابوتم را به دور ضريح حضرت مطهر حضرت معصومه (سلام الله عليها) طواف مي‏دهند، تكرار كنيد يعني يك سر عمامه‏ام را به ضريح مطهر و يك سر ديگر را به تابوت ببنديد.» و ما هم تمام اين وصيت‏ ها را انجام داديم.

 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha