خبرگزاری حوزه// «کنفرانس بین المللی بومی سازی فرهنگی علوم انسانی، دیدگاه ها و تجارب» که ۲۰ و ۲۱ نوامبر ۲۰۱۸ (۲۹ و ۳۰ آبان ماه ۱۳۹۷) در بیروت برگزار شد، حجت الاسلام والمسلمین حمید پارسانیا از اساتید حوزه و دانشگاه با قرائت مقاله ای با عنوان «تأثیر تحولات معنای عقل در معانی مدرن فلسفه و علوم اجتماعی» دیدگاه های خود را ارائه نمود که این مقاله در شمارگان 576 و 577 هفته نامه افق حوزه منتشر شده و تقدیم حضور مخاطبان فرهخته حوزه نیوز خواهد شد.
1ـ نسبت عقل با علم و فلسفه
عقل قوه و منشأ ادراک آدمی است و فلسفه و علم، دو نام برای نوع یا انواعی از معرفت آدمیان هستند و هویت عقل در هویت علم و فلسفه تأثیرگذار است؛ همچنین نحوه شناخت و داوری ما نسبت به عقل در داوری ما نسبت به علم و فلسفه مؤثر است. تحولاتی که معنای عقل در تاریخ اندیشه پیدا کرده است، در فهم آدمیان از معنای فلسفه و علم و بهدنبال آن در معنای فلسفه اجتماعی و علم اجتماعی اثرگذارده است.
اصول کافی از جمله کتب روایی است که مرحوم شیخ کلینی (ره)، نخستین باب این کتاب را عقل و جهل نامیده است؛ یعنی مطالب نخستین باب این اثر را به عقل و جهل اختصاص داده است و باب دوم را باب فضایل علم قرار داده است و این نشاندهنده توجه ایشان به منزلت و جایگاه عقل در نسبت با منزلت و جایگاه علم است. ایشان در عبارات پایانی مقدمه اصول کافی درباره عقل می نویسد:
«و اوّل ما أبدء به كتاب العقل و فضائل العلم و ارتفاع درجۀ اهله و علوّ قدرهم و نـقص الجـهل و خساسۀ اهله و سقوط منزلتهم، اذ كان العقل هو القطب الذى عليه المدار و به يحتج و له الثواب و العقاب؛ کتاب خود را با کتاب عقل و [کتاب] فضایل علم و بلندی درجه و برتری منزلت اهل علم و دانشمندان و نقص جهل و پستی جاهلان و سقوط منزلت جاهلان شروع می کنم؛ زیرا عقل قطب و محوری است که مدار همه امور بر آن است و با آن احتجاج می شود و ثواب و کیفر متوجه آن است.»
2ـ تأثیر مفهوم عقل در علوم اجتماعی
تکوین علوم اجتماعی در هر جامعه و محیطی، از عوامل معرفتی و غیرمعرفتی متکثری اثر می پذیرد و موضوع بحث ما محدود به تأثیری است که علوم اجتماعی مدرن، از معنای عقل و تحولات مربوط به آن پذیرفته است؛ یعنی موضوع بحث:
اولاً؛ مقطعی خاص از تاریخ علوم اجتماعی است؛ یعنی دورانی است که دانش اجتماعی ابتدا با عنوان فیزیک اجتماعی و سپس جامعه شناسی (sociology) شناخته شد.
ثانیاً؛ به جغرافیایی مخصوص از این علم؛ یعنی جهان غرب توجه دارد.
ثالثاً؛ بررسی یکی از مهمترین عوامل تأثیرگذار بر آن؛ یعنی مفهوم عقل مورد نظر است. تأثیر مفهوم عقل را بر دانش اجتماعی در دیگر مقاطع تاریخی و در دیگر بسترهای فرهنگی و جغرافیایی می توان دنبال کرد. بهعنوان مثال اندیشه و دانش اجتماعی در جهان اسلام، براساس تعریف و یا تعاریف مختلفی که عقل در این جهان داشته و یا دارد، قابل پیگیری است.
دو علم حکمت یا فلسفه مدنی و علم عمران، مشتمل بر دو نوع نظریه درباره امر اجتماعی هستند و این دو نظریه متأثر از دو رویکرد متفاوت به عقل است. حکمت مدنی، دانشی است که با تأثیرپذیری از معنای حکمی و شیعی عقل شکل گرفته است و علم عمران، دانشی است که متأثر از معنای اشعری عقل با قرائت و روایت غزالی از آن، حاصل شده است.
فارابی عقل انسانی را قوه ادراکی می داند که با کمک حس و تجربه، به شناخت موجودات طبیعی و مادی می پردازد و علاوه بر آن، از ابعاد تجریدی و انتزاعی نیز برخوردار است و با نظر به ابعاد تجریدی خود، در دو بعد نظری و عملی داوری می کند. عقل نظری قادر به شناخت مسایل متافیزیکی است و عقل عملی به شناخت مسایل ارزشی و تجویزی می پردازد و این ویژگی های عقل موجب می شود تا حکمت مدنی بتواند، درباره مدینه فاضله نیز سخن بگوید و داوریهای تجویزی و انتقادی نسبت به جوامع مختلف نیز داشته باشد.
ابنخلدون با تأثیرپذیری از دیدگاه های کلامی اشعری و محمد غزالی، بهرغم آنکه از تعابیر و اصطلاحات فلسفی استفاده می کند، عقل عملی و عقل متافیزیکی را نمی پذیرد و به همین دلیل ظرفیت بحث از مدینه فاضله و یا داوریهای تجویزی عقلی را ندارد و این امر موجب می شود تا بین علم بحران و علم اجتماعی مدرن، برخی شباهتهای صوری نیز پیدا شود.
3ـ ابعاد وجودی و معرفتی عقل در جهان اسلام
معنای عقل در جهان مدرن با تفسیر دکارت از آن، شکل می گیرد. عقل قبل از آن در جهان اسلام و حتی در یونان دارای دو بعد وجودشناختی و معرفتشناختی است که بعد وجودی آن مجرد و متعالی است؛ یعنی عقل حتی هنگامی که در انسان ظاهر می شود، هویتی جوهری و متعالی دارد و مجرد از ویژگی همان زمانی و مکانی است. بعد معرفت شناختی عقل، روشنگری و شناخت حقایق امور است. انسان با کمک عقل به کمال وجودی خود می رسد و عالَمی عقلی و در عین حال عینی می گردد.
در سنت اسلامی روایات بسیاری است که در باب حقیقت عقل سخن می گوید و از جمله آن روایات، روایتی است که بسیاری از خصوصیات مذکور در روایات دیگر را در خود جمع کرده است.
مرحوم صدوق در کتاب عللالشرایع با اسناد خود از علی بن ابی طالب (ع) و او از پیامبر اعظم علیه افضل صلوات المصلین نقل می کند:
«باسناده العلوی عن علی بن ابیطالب (ع) ان النبی (ص) سئل ممّا خلق اللَّه عزّوجلّ العقل؟ قال: خَلقُه ملک له رؤوس بعدد الخلائق، من خلق و من یُخلِق إلی یوم القیامة و لکل رأس وجه ولکل آدمی رأس من رؤس العقل و اسم ذلک الإنسان علی وجه ذلک الرأس مکتوب و عَلی کل وجه ستر ملقیً لایکشفُ ذلک الستر من ذلک الوجه؛ حتی یولد هذا المولود و یبلغ حد الرجال أو حد النساء؛ فاذا بلغ کشف ذلک الستر، فیقع فی قلب هذالإنسان نور فیفهم الفریضة و السنّة و الجیّد و الردیء اَلا و مثل العقل فی القلب کمثل السراج فی وسط البیت.»
در این روایت عقل یک حقیقت مجرد و متعالی است که دیگر مخلوقات و از جمله انسانها در نسبت با آن قرار میگیرند؛ البته انسان دارای این خصوصیت است که در صورت بلوغ، عقل در او ظاهر می شود و با ظهور عقل در او، توان شناخت نیک و بد را پیدا می کند. عقل در قلب آدمی، چون چراغ در میانه خانه است که همه آنچه را که پیرامون انسان است، برای او روشن می گرداند.
4ـ تحولات معنای عقل در جهان مدرن
در اندیشه دکارت بُعد وجودی عقل تنزل پیدا می کند و تنها بُعد معرفتی آن، البته در محدوده ای خاص تر؛ یعنی در محدوده شناخت مفهومی و حصولی باقی می ماند. دکارت از سه جوهر سخن می گوید؛ خدا، نفس و جسم. عقل در اندیشه دکارت، جوهری فراتر از نفس آدمی نیست؛ تنها وصفی از اوصاف نفس انسان و عرضی از عوارض وجود آدمی است که به روشنگری نسبت به حقایق امور می پردازد. دکارت از عقل کلی سعی (intellect) سخن نمی گوید؛ عقل کل سعی، محیط بر عوالم است و آدمی از طریق شهود آن، به حقایق عوالم راه می برد. عقل دکارتی بیشتر عقل مفهومی و جزئی است. عقل جزئی، مفاهیم کلی را در متن امور جزئی و محدود می یابد.
کانت با نظر به موقعیت متزلزل وجودی عقل در نزد دکارت، به انکار بعد متافیزیکی و متعالی(transcendent) عقل پرداخت و آن را به امری ذهنی و استعلایی (transcendental) فرو کاهید و نتیجه کار او مرگ متافیزیک و جایگزینی اپیستمولوژی و معرفتشناسی به جای آن شد.
تزلزل در بنیانهای وجودی و هستیشناختی عقل، به تحول در معنای روشنگری نیز منجر شد؛ روشنگری (enlightenment) بهجای آنکه ناظر به حقایق وجودی و حوزه های فیزیک و متافیزیک باشد، ناظر به حوزه معرفت و شناخت آدمیان شد.
هگل از مفهوم استعلایی کانت برای عقل نیز استفاده نمی کند؛ بلکه از مفهوم ایمننت (immanent) یاد می کند؛ یعنی عقل را امری سیال و حلول کرده در طبیعت و امری تاریخی(historical) معرفی می کند.
5ـ ویژگی های عقل در رویکردهای نوکانتی
عقل در رویکردهای نوکانتی بهتدریج از خصوصیات زیر برخوردار می شود:
اول: یک امر برساخته (constractive) می شود؛ یعنی بهعنوان پدیده ای تاریخی شناخته می شود که محصول حیات و زندگی انسانهاست که آدمیان آن را می سازند؛ نه آنکه آن را بیابند.
دوم: در نسبت بین عقل و اراده، اراده مقدم بر عقل و مقوم آن می شود؛ یعنی اراده آدمیان، اراده معطوف به حیات است که عقل را می سازد. عقل نوری نیست که فراسوی اراده آدمیان، نیک و بد یا خیر و شر اعمال را معرفی نماید؛ بلکه ابزاری است که برای توجیه رفتار و خواسته های آدمیان ساخته می شود.
سوم: عقل با از دست دادن ابعاد وجودی متعالی(transcendent) و یا بعد شناختی و معرفتی استعلایی (Transcendental)، هویتی دنیوی، این جهانی و سکولار (secular) پیدا می کند.
چهارم: با مرگ سوژه و غلبه فرهنگ، عقل بهعنوان پدیده ای فرهنگی شناخته می شود.
پنجم: با تقلیل فرهنگ به حوزه ارتباطات، عقل بهعنوان پدیده ای ارتباطی (communicative) معرفی می شود.
ششم: تحولات معنای عقل، پی آمدهایی مهمی نیز در حوزه معنا و تفسیر بهدنبال می آورد و معنا نیز هویت و ذات خود را از دست میدهد و بهعنوان امری برساخته به دیگر حوزه های زیست انسان تقلیل پیدا می کند و بازخوانی معنا، بازسازی آن می شود و این امر به نوبه خود، به مرگ متن و ماتن و غلبه رویکردهای هرمنیوتیک تفسیرمحور منجر می شود.
6ـ تأثیر معنای کانتی عقل بر مفاهیم کنتی فلسفه و علم
کنت در مقطعی از تحولات نوکانتی معنای عقل؛ یعنی در نیمه دوم قرن نوزدهم، با رویکرد آمپریستی و در عین حال تجربه گرایانه خود، مفهوم جدیدی را برای فلسفه و علم در نظر گرفت.
تا قبل از کنت فلسفه و علم تقریباً مفاهیمی مترادف داشته و تفاوت آنها نهایتاً، در حد تفاوت intellect و reason بود؛ یعنی ساینس (science) نیز ناظر به مراتب جزئی تر علوم و فلسفه ناظر به مراتب عالی تر علوم بود. بقایای معنای پیشین فلسفه همان است که امروز نیز در مفهوم Ph.D حضور دارد. Ph.D مخفف کلمه لاتین فیلوسوفیای دکتر (Philosophiae Doctor) است و برای اعلی درجه از هر علم بهکار برده می شود
کنت با تأثیرپذیری از کانت و رویکردهای نوکانتی، نمی توانست برای عقل نقشی روشنگرانه نسبت به حقایق عینی داشته باشد؛ بلکه عقل را امری سوبژکتیو و یا برساخته می دانست. در این دیدگاه، معرفت عقلی بهرغم نظم و چینش درونی خود، حکایتی از جهان واقعی نداشت. کنت لفظ فلسفه را اختصاص به این نوع از معرفت داد؛ یعنی معرفتی را که حاصل تأملات عقلی انسان بود، فلسفه نامید.
او با رویکرد آمپریستی و حس گرایانه خود، گمان می کرد، معرفت حسی و تجربی، مستقل از معرفت عقلی می تواند مسیر خود را ادامه دهد و بر همین اساس با تفسیر پوزیتویستی خود، معرفت تجربی را که مستقل از معرفت عقلی میدانست، علم نامید؛ یعنی لفظ ساینس (science) را برای این نوع معرفت قرار داد.
7- معانی تاریخی فلسفه و علم
تا پیشاز کنت فلسفه و ساینس (science) در به معنای واحد بهکاربرده می شده و هر دو به معرفت روشنگرانه نسبت به عالم اطلاق می شدند و معرفت ساینتفیک و یا فلسفی با ارزش شناختی خود، در قبال معرفت های دیگری قرار میگرفتند که ارزش های احساساتی، دفاعی، تبلیغی، ترویجی و مانند آن داشتند.
تا قبلاز کنت، فلسفه در دو معنای عام و خاص استعمال می شد؛ معنای خاص فلسفه یا فلسفه بهمعنای خاص، بر یک علم و دانش خاص؛ یعنی متافیزیک دلالت می کرد و معنای عام آن، بهمعنای مطلق معرفت علمی بود و فلسفه در این معنای عام، هرگز به شناخت تجریدی عقلی، منحصر نمی شد و شناختهای تجربی را نیز در برمی گرفت.
زمام تجریدی و یا تجربی بودن معرفت فلسفی بهدست موضوع آن بود. برخی از موضوعات نظیر موضوعات متافیزیکی و یا حتی ریاضی، مستقل از آزمون های تجربی، اعتبار خود را حفظ می کردند؛ لکن موضوعات طبیعی بدون استفاده از حس و تجربه، شناخته نمی شوند و به همین دلیل ارسطو، در کتاب منطق خود می نویسد: هر کس حسی را نداشته باشد، علمی را ندارد.
مراد ارسطو این نیست که شناخت علمی در همه علوم نیازمند به حس است؛ بلکه مراد او این است که برخی از علوم تنها با برخی از حواس شکل می گیرد.
پس فلسفه در معنای عام خود، شامل همه علوم اعم از تجریدی و تجربی می شد؛ همانگونه که ساینس نیز مقید به دانش حسی و تجربی نمی شد.
نکته قابل توجه دیگر این بود که دانش های تجربی و حسی اعم از اینکه با لفظ فلسفه و یا علم از آنها یاد شود، با آن که به شناخت حسی و آزمونهای تجربی نیازمند بودند، مستقل از معرفت عقلی نبودند؛ یعنی حس با حضور و کمک گزاره های عقلی، می توانست معرفت فلسفی و یا علمی تجربی تولید کند. ابنسینا در مواردی مکرر از کتاب برهان شفا که بیشتر شرح کتاب برهان ارسطو است، به این نکته توجه می دهد که حس بهتنهایی معرفت علمی ارائه نمی دهد؛ بلکه طریقی برای تحصیل معنای عام معرفت است. در تبیینی که ابن سینا ارائه می دهد، شناخت حسی هنگامی به معرفت علمی ختم می شود که در تحت اشراف عقل و احکام و قواعد عقلی سازمان پیدا کند.
8- تعریف نوین کنت از فلسفه و علم
اگوست کنت به موازات آنکه، لفظ فلسفه را اختصاص به معرفت های عقلی داد، لفظ ساینس (science) را که اینک به زبان عربی و فارسی، معادل برای علم قرار داده شده است، اختصاص به معرفت هایی داد که از طریق حس و به روش تجربه و آزمون بهدست می آیند و این عمل او همراه با دو داوری بود.
داوری نخست او میراث اندیشه کانت و متأثر از اندیشه های نوکانتی بود؛ به این بیان که معرفت عقلی، سوبژکتیو است و حکایت از حقایق عینی ندارد و داوری دوم او متأثر از رویکرد آمپریستی و پوزیتویستی او بود. به این بیان که، شناخت حسی و تجربی که مولد معرفت علمی است، مستقل از معرفتهای عقلی و فلسفی است و شناخت حسی و تجربی، مستقلاً داور نهایی برای صدق و کذب گزاره های علمی است.
تعریفی که کنت از فلسفه و علم کرد، بعداز او جای تعاریف پیشین علم و فلسفه را گرفت و این تعریف در فرهنگ علمی در جامعه غرب، استقرار پیدا کرد و از آن پس نیز، در حاشیه اقتدار جهان مدرن و مرجعیت علمی آن، این تعریف در دیگر فرهنگها نیز استقرار و استحکام یافت.
استقرار و صلابت معنای کنتی فلسفه و علم بهگونه ای است که تمام تحولاتی که پساز او در تحلیل مسئله فلسفه و علم رخ می دهد، با ابتنا بر تعریف کنت است؛ یعنی همه تحولاتی که در تحلیل ، تفسیر، ارزیابی و نقد معنا و منزلت علم و یا فلسفه رخ می دهد، مبتنی بر تعاریفی است که کنت، از این دو لفظ بیان داشته است و این دو تعریف همان گونه که بیان شد، تنها دو تعریف لفظی و از باب مواضعه لغوی و ادبی نیستند؛ بلکه مبتنی بر برخی بنیانهای وجودی و معرفتشناختی هستند که قبلاز آن خصوصاً نسبت به ابعاد وجودشناختی و معرفتشناختی عقل رخ داده است.
9- نسبت علم و فلسفه در اندیشه کنت
نسبت علم و فلسفه در طی قرن بیستم و منزلت آن دو در قیاس با یکدیگر، با تحولات گسترده و فراوانی مواجه شد؛ لکن همه این تحولات بر مدار تعریفی از علم و فلسفه قرار گرفته است که کنت از آنها ارائه داد.
اگوست کنت خود به همراه تعریفی که درباره علم و فلسفه ارائه داد، به داوری درباره نسبت آن دو نیز پرداخت. در طی قرن بیستم، با آنکه تعریف کنت از علم و فلسفه مورد قبول جامعه علمی قرار گرفت، داوری او درباره نسبت علم و فلسفه پذیرفته نشد و از آغاز قرن بیستم، داوریهای دیگری مورد قبول واقع شد و این تغییرات، گرچه با عبور از داوری ای رخ می دهد که کنت درباره نسبت بین علم و فلسفه دارد؛ لکن مبتنی بر گذر از اصل تعریف کنت نسبت به علم و فلسفه نیست. می توان گفت، تغییرات و تحولات یادشده نتیجه تأمل و دقت بیشتر نسبت به همان تعاریفی است که کنت از دو واژه مزبور داشته است؛ یعنی دو تعریف کنت از علم و فلسفه، در هر مقطع بهتر از مقطع قبل، لوازم منطق خود را نشان داده است.
نسبتی را که اگوست کنت بین علم و فلسفه بیان می کند، یک نسبت تاریخی است. از نظر او فلسفه، تفسیر عقلی از جهان است و این تفسیر، بهدلیل ویژگی خودبنیاد و سوبژکتیوی که دارد، شناختی عینی از حقایق عالم ارائه نمی دهد.
کنت فرایند تاریخی اندیشه بشری را برای شناخت امور به سه مقطع تقسیم می کند:
دوره نخست، دوره تئولوژیکال است (theological stage)
دوره دوم، دوره فلسفی است (philosophical stage)
و دوره سوم، دوره علمی است (scientific stage)
ویژگی دوره نخست این است که با روش تخیلی و تمثیلی به شناخت عالم می پردازد؛ یعنی آدمی جهان را به خود که موجودی زنده و جاندار است، تشبیه کرده و آن را موجودی با احساس و با شعور می داند و روابط خود با عالم را نیز، بر همین اساس تنظیم می کند. از دیدگاه او دوران عظیمی از تاریخ بشر که دوران اساطیری و دینی است، مربوط به این مقطع است.
دوره دوم دوره فلسفی است. در این مقطع انسان با روش عقلی به شناخت جهان می پردازد؛ یعنی جهان را از طریق مفاهیم ذهنی و عقلی خود، تفسیر و تبیین می کند و قصد آن را دارد تا ذوات حقایق جهان را با دقتهای عقلی بشناسد. عمر این دوره از تاریخ اندیشه بشر به پیشاز دو هزار سال نمی رسد.
دوران علمی دوران جدید است و بشر در این مقطع، به جای تأمل در ذوات ذهنی و مفاهیم عقلی به شناخت حسی و تجربی جهان می پردازد و این روش، شناخت علمی و عینی از عالم را بهدنبال می آورد و عمر این مقطع از تاریخاندیشه بشر به سده های اخیر باز می گردد. از نظر او، دانش علمی بشر به حسب بساطت و پیچیدگی موضوع خود مراتبی دارد. نخستین مراتب تکوین این دانش، مربوط به فیزیک و شیمی است و مراتب بعدی علوم زیستی است و در مرتبه بعد، علم روانشناسی و در آخرین مرتبه علم اجتماعی قرار دارد. از نظر او موضوع علم اجتماعی، پیچیده تر از موضوعات سایر علم است و بههمین دلیل این علم، پساز دیگر علوم متولد می شود.
کنت علم اجتماعی را ابتدا فیزیک اجتماعی می نامد و در نهایت از لفظ sociology برای آن استفاده کرد که در فارسی ابتدا به علمالاجتماع و سپس به جامعه شناسی ترجمه شد.
از نظر کنت مرحله ربانی بهرغم مدت طولانی خود، مربوط به دوران کودکی و مرحله فلسفی مربوط به دوران نوجوانی و مرحله علمی مربوط به دوران بلوغ و بزرگ سالی تاریخ بشری است و هر مرحله در مقطع خاص، خود نقش تمهیدی برای مرحله بعدی دارد و در مقام و مرتبه خود مفید است؛ یعنی بشر در هر مقطع آمادگی لازم را برای ورود به مرتبه بعد پیدا می کند؛ لکن در مقطع بعد، تداوم مرحله قبل، حکایت از عقب ماندگی و تأخر تاریخی دارد.
در بیان کنت، تفکر و روش فلسفی بهجز ارزش تمهیدی، ارزش دیگری برای تفکر و روش علمی ندارد و با آمدن روش علمی جایی برای روش فلسفی و یا دینی باقی نمی ماند.
10- منزلت علم اجتماعی از دیدگاه کنت
در نسبتی که کنت برای فلسفه و علم تعریف می کند، منزلت علم، منزلتی بی نظیر و بی بدیل است و جامعه شناسی و علم اجتماعی نیز بهنوبه خود، جایگاهی پیچیده تر و در عین حال برتر از سایر علوم دارد.
جایگاه ویژه ای که جامعه شناسی در این نسبت پیدا می کرد، گرچه به تعریف او از علم و فلسفه مبتنی بود، ولکن این جایگاه مبتنی برانتظارات دیگری نیز بود که تعریف او از علم بهتنهایی قادر به تأمین آن نبود. او بهرغم آنکه دانش عقلی را از دایره تعریف علم بیرون کرده بود و معرفت علمی را به دانش تجربی و آزمون پذیر محدود می ساخت، از دانش علمی همان انتظاراتی را داشت که بیشاز آن دانش عقلی و بلکه دانش دینی تأمین می کرد. کنت در دورانی می-زیست که هنجارها و ارزش های دینی افول کرده و عقلانیت متافیزیکی و اخلاق مبتنی بر آن نیز فرو ریخته بود و او بر آن بود تا خلأ این مجموعه را از طریق برترین بخش علم؛ یعنی جامعه شناسی تأمین کند و این امر او، را به سوی نوعی مکتب سازی و دین علمی سوق داد و دورکیم نیز در امتداد مسیری که کنت بنیان نهاده بود؛ یعنی بر اساس تعریفی که کنت از علم کرده بود، سودای اخلاق علمی را داشت.
در این مقطع از تاریخ علم مدرن، فلسفه در معنای کنتی آن، پدیده ای است که به گذشته تاریخ تعلق دارد و علم پدیدهای دیگری است که آینده ای پر از امید را برای بشر و بشریت نوید می دهد.
11- منزلت علوم اجتماعی در اندیشه وبر
مقام و منزلتی که علم و علوم اجتماعی در اندیشه کنت و دورکیم پیدا کرده بودند، شأن طبیعی و ذاتی تعریفی نبود که کنت از علم و یا فلسفه ارائه داده بود. همین امر موجب شد تا در طی قرن بیستم، این مقام مورد خدشه قرار گیرد.
ماکس وبر از اولین کسانی بود که به روشنگری درباره هویت معرفت علمی پرداخت. او به سه نکته مهم توجه کرد که نکته اول و سوم بهزودی مورد توجه و قبول جامعه علمی قرار گرفت؛ اما نکته دوم آن بهمدت چندین دهه مسکوت ماند.
نکته اولی که وبر به آن توجه کرد، محدودیت دانش علمی در معنای کنتی آن است. کنت بهدلیل تحمیلاتی که بر معرفت علمی کرده بود، توقعات زیادی را نسبت به آن بهوجود آورده بود و وبر نشان داد که معرفت علمی در معنای کنتی آن توان داوریهای ارزشی و متافیزیکی را ندارد. این مسئله ریشه در محدودیت معرفت تجربی و حسی داشت و پیشاز آن، در پایان قرن هجدهم نیز هیوم با تأملات نظری خود به این امر پی برده بود. هیوم با نظر به مبنای آمپریستی و حس گرایانه خود به جدایی دانش از ارزش نظر داده بود و اینک در دهه دوم قرن بیستم، ماکس وبر جامعه علمی را به این نکته توجه داد. او در سخنرانی 1919 تحت عنوان دانشمند و سیاستمدار کوشید، مرزهای داوریهای علمی و ارزشی را از یکدیگر متمایز گرداند.
نکته دومی که ماکس وبر به آن توجه کرد، پیوند و ارتباطی بود که بین مفهوم کنتی علم و عقلانیت وجود داشت. اگوست کنت معرفت علمی را مستقل از معرفت عقلی در نظر می گرفت و برای معرفت عقلی که آن را فلسفه می نامید، تنها منزلتی تاریخی قائل بود. وبر با توجه به ارتباطی که کانت بین معرفت عقلی و شهود حسی قائل بود، معرفت حسی و تجربی را مستقل از معرفت عقلی در نظر نمی گرفت. ماکس وبر با تأثیرپذیری از رویکردهای نوکانتی، از مدل های مختلف عقلانیت یاد کرد و معرفت علمی را مبتنی بر شیوه ای خاص از عقلانیت؛ یعنی مبتنی بر عقلانیت ابزاری میدانست. عقلانیت ابزاری عقلانیت معطوف به هدفهای دنیوی و در دسترس بود و البته از دیدگاه وبر، علم مدرن نمی توانست مبتنی بر عقلانیت متافیزیکی دینی و یا عقلانیت معطوف به ارزش باشد.
وبر با نظر به عقلانیتی که علم مدرن از آن بهره می برد، فرایند تبیین علمی را به حوزه تجربه و آزمون محدود نساخت. او تبیین علمی را دارای دو مرحله می دانست:
در مرحله نخست، نظریات علمی با نوعی غربالگری عقلی مواجه می شوند که از آن با عنوان (meaning adequacy) بسندگی، کفایت و شایستگی معنایی یاد می کند.
و در مرحله دوم، نظریات علمی در معرض آزمون های تجربی قرار می گیرند که این مرحله نیز (casual adequacy) بسندگی و کفایت علّی نامیده می شود.
نکته سوم این است که وبر بر دوگانه علوم طبیعی و علوم اجتماعی تأکید کرد. او علوم اجتماعی را در امتداد علوم طبیعی ندید. از نظر او موضوع علوم طبیعی و علوم اجتماعی تفاوتی جوهری و ماهوی داشت؛ موضوع علوم طبیعی، طبیعت (nature) بود و موضوع علوم اجتماعی (humanities) انسانیات است. انسانیات پدیده های فرهنگی، حیاتی و تاریخی هستند.
12- مهمل بودن مفاهیم فلسفی در حلقه وین
در دهه سوم قرن بیستم، مواجهه حلقه وین موجب شد تا منزلت علم و نسبت فلسفه با آن، دچار تغییری دیگر شود. حلقه وین با رویکرد آمپریستی خود، حس را منشأ تکوین و پیدایش همه معانی می دانستند. از نظر آنها، عقل بهعنوان یک مبدأ و منشأ ذهنی سوبژکتیو، خودبنیاد و یا حتی یک امر فرهنگی و تاریخی برای بخشی از معانی، به رسمیت شناخته نمی شد. در رویکرد حلقه وین مفاهیمی که صورت محسوس و قابل ارجاع به حس نداشته باشند، فاقد معنا هستند و سخن گفتن از آنها، ریشه در خطاهای زبانی آدمیان دارد.
در حلقه وین، منزلت تاریخی عقل و فلسفه مورد خدشه قرار می گیرد و ارزش تمهیدی آن نسبت به علم نیز مورد انکار واقع می شود. فلسفه در حلقه وین هویت و کارکرد نوینی پیدا می کند و فیلسوفان از این پس، در محدوده معانی سوبژکتیو و مستقل از مفاهیم و معانی علمی فعالیت نمی کنند. فیلسوفان به روشنگری نسبت به مفاهیم و معانی محسوس می پردازند؛ بهگونه ای که راه را بر روی خطاهای زبانی و شکل گیری لغات مهمل و بی معنا فرو می بندند. نقش فلسفه و فیلسوف در این رویکرد، نقش رفتگری و پاکبانی است؛ یعنی مسیر علم را از مفاهیم و لغاتی که در اثر خطاهای زبانی پدید آمده اند، پاک می کند.
فلسفه در معنا و نقش نوینی که پیدا می کند، منزلت و نقشی تاریخی برای آماده سازی ذهن جهت ورود به مرحله علمی را ندارد؛ بلکه کارکردی معاصر برای علم پیدا می کند؛ یعنی جامعه علمی در زمانی که معرفت تجربی، حسی بهعنوان معرفت علمی پدید آمده است، نیازمند به فلسفه است؛ یعنی نیازمند به تلاش برای دفع و یا رفع مغالطات لفظی است.
13- کارکرد هم زمان فلسفه و علم در اندیشه ویتگنشتاین
ویتگنشتاین ابتدا در حاشیه حلقه وین بود. او تقلیل معنا به افق حس را قابل دفاع ندانست و بههمین دلیل، مسیر خود را از حلقه وین جدا کرد. ویتگنشتاین حوزه های معنایی متکثری را در عرض مفاهیم علمی به رسمیت شناخت و از هر مجموعه معنایی بهعنوان یک بازی زبانی مستقل یاد کرد که از کارکرد ویژه ای برخوردار است. از دیدگاه ویتگنشتاین معانی فلسفی دیگر مفاهیم مهمل و بی معنا نبودند و کار فیلسوفان پاکبانی و رفتگری برای عالمان نبود. از نظر او فلسفه یک بازی زبانی مستقل با کار ویژه مربوط به خود است.
ویتگنشتاین با آنکه فلسفه را دانشی مهمل و بی معنا نمی داند و آن را بهعنوان یک مجموعه معرفتی به رسمیت میشناسد، این تفاوت را با کنت دارد که عملکرد آن را همچون کنت به عملکردی تاریخی و تمهیدی فرو نمی کاهد. از دیدگاه ویتگنشتاین، فلسفه، دین، اسطوره و دیگر بازیهای زبانی، کارکردهای مربوط به خود را دارا هستند و علم، هرگز جایگزین فلسفه و یا دین نمی تواند باشد. در این رویکرد، علم و فلسفه در عرض یکدیگر قرار می گیرند.
14- تعامل محدود علم و فلسفه در اندیشه پوپر
پوپر رابطه عرضی علم و فلسفه را ارتقا بخشید و از تعامل و ارتباط معرفتی علم با دیگر حلقه های معرفتی و از جمله فلسفه یا دین یاد کرد. ولکن این ارتباط، استقلال معرفت علمی و از جمله استقلال علوم اجتماعی را در قبال معرفتهای دیگر که در حوزه فرهنگ حضور داشتند، خدشهدار نمی ساخت. او تعامل علم با دیگر حوزه های معرفتی و از جمله تعامل علم با فلسفه را در حد طور شکار می دانست و علم را در مقام داوری، مستقل معرفی می کرد. در دیدگاه پوپر، با تعریفی که از عقلانیت انتقادی داشت، شناخت علمی، هرگز به معرفت ایجابی و اثباتشده نیز نمی رسید؛ از نظر او گزاره های علمی با خصلت ابطال پذیری شناخته می شدند.
پوپر محدودیت هایی را که وبر برای شناخت علمی - از جهت شامل نبودن نسبت به قضایای ارزشی - قائل شده بود، می پذیرفت و علاوه آن بر ابطال پذیری علم نیز تأکید داشت.
15- تأثیر هویتبخش فلسفه برای علم
تحول جدی، در نسبت بین معانی کنتی فلسفه و علم از تامس کون به بعد رخ داد. تامس کون ارتباط معرفت علمی با فلسفه را از محدوده یک ارتباط کنترلشده و محدود که در محدوده طور شکار باشد، فراتر دانسته و آن را ارتباطی پارادایمی و هویتساز می داند. پارادایمها گزاره هایی نیستند که با خصلت آزمون پذیری به نقد علمی کشیده شوند و بههمین دلیل پارادایمها، با موازین علمی ابطال یا اثبات نمی شوند. پارادایمها ساختار معرفت علمی را شکل می دهند و با انتخاب جامعه علمی گزینش می شوند و هر علم، بخشی از پارادایمهای خود را از متن معرفت فلسفی اخذ می کند و بدین ترتیب، فلسفه بهرغم هویت سوبژکتیو و یا فرهنگی و تاریخی خود، در تعیین اصول و در ساختار نظریه های علمی اثرگذار می شود.
پس از تامس کون فرصت برای تکوین نظریه های پسامدرن بهوجود آمد و نظریه های متفاوتی درباره علل تغییر پارادایمها و یا تحول در ساختارهای نظری علوم شکل گرفت و همه این نظریات، در انکار هویت مستقل و عام و نیز در نفی هویت روشنگرانه معرفت علمی متفق هستند و این پدیده، در تعیین نسبت معرفت علمی با معرفت فلسفی و نیز در داوری، نسبت به منزلت علم و فلسفه -در قیاس با یکدیگر - اثرگذار شد.
معرفت علمی در معنای کنتی آن، اینک نظیر دیگر حوزه های معرفتی به قلمروی فرهنگ و انسانیات (humanities) وارد می شود و از این جهت تفاوت معنادارای با معنای کنتی فلسفه ندارد.
و این امر موجب می شود تا خصوصیت عینی استقلالی و روشنگرانه ای که معنای کنتی علم در قیاس با فلسفه، مدعی آن بود، از بین برود و علاوه بر این، فلسفه اثری هویتبخش نسبت به علم پیدا کند و این دو امر هم، امتیاز ویژه علم نسبت به فلسفه را از بین می برد و هم برتری فلسفه نسبت به علم را تأمین می کند.
16- استقبال از فلسفه های مضاف
مطالعات فلسفی در معانی کنتی، کانتی و نوکانتی آن، از این پس تأملاتی خواهد بود که هم تحولات و تغییرات بنیادین علمی را بهدنبال می آورد و هم روشنگری مناسب با خود را نسبت به علم و همه عرصه هایی برعهده می گیرد که علم در طی قرن بیستم از پرداختن به آنها عدول کرد؛ یعنی فلسفه بهعنوان یک فعالیت عقلی سوبژکتیو و در عین حال تاریخی، عهده دار معانی نوینی از روشنگری نسبت به خود و نسبت به عرصه های حیات انسانی می شود؛ عرصههایی که علم تجربی پیشاز آن، ناتوانی و عجز خود را از پرداختن به آنها اظهار داشته بود و بدین ترتیب دو حوزه معرفتی فلسفه، مورد استقبال قرار میگیرد. حوزه نخست، مربوط به فلسفه های مضاف به اصل علم و یا مضاف به علوم مختلف است؛ مانند فلسفه علوم اجتماعی یا فلسفه فیزیک و حوزه دوم، مربوط به اموری است که علم و فلسفه در معانی قبل از کنتی خود به آنها می پرداختند و اینک معنای کنتی علم به ناتوانی خود از پرداختن به آن امور پی برده است؛ مثل آرمانها، ارزشها و متافیزیک.
17- معنای کنتی فلسفه در جایگاه معنای تاریخی فلسفه
فلسفه در معنای کنتی در حالی که اعتبار شناختی خود را از دست داده و در قبال علم قرار گرفته است، دیگربار نقش فلسفه در معنای تاریخی آن را بر عهده می گیرد و با عناوینی نظیر فلسفه علم و فلسفه علوم اجتماعی به تأمل درباره غایتها و مبادی معرفتی ای می پردازد که علوم تجربی بهطور کلی و عام و علوم اجتماعی بهطور خاص از آنها استفاده می کنند و یا با عناوینی مثل، فلسفه سیاسی و فلسفه اجتماعی به حوزه هایی از حیات و زندگی آدمیان میپردازد که جامعهشناسی، علوم سیاسی و دیگر دانشهای تجربی در چارچوب تعریف کنتی آن، به ناتوانی خود برای پرداختن به آنها، اعتراف کرده است.
فلسفه در معنای کنتی آن با منزلت نوینی که در پایان قرن بیستم و آغاز قرن بیست ویکم پیدا می کند، دیگربار عهده دار مسئولیت هایی می شود که فلسفه و علم در تاریخ پیشین خود انجام می دادند؛ با این تفاوت که اینک فلسفه، از عقلانیتی که هویت متعالی و روشنگرانه علم را نسبت به واقعیت های مستقل از انسان حفظ کند، محروم است و از عقلانیت سکولار و برساخته ای استفاده می کند که با هویت (communicative) ارتباطی خود، در متن ارتباطات عرفی و روزمره انسانی بهگونه ای سیال و غیرثابت و غیرمتعالی بازتولید می شود.
18- حیات مجدد فلسفه اجتماعی و فلسفه علوم اجتماعی
همانگونه که دانسته شد، معنای عقل در نخستین مرتبه در معنای علم و فلسفه اثر می گذارد و بههمین دلیل، تغییر معنای علم و فلسفه از نوع تغییرات اعتباری ای نیست که به جعل اصطلاحات و عرف اهل لغت ختم شود؛ بلکه ریشه در تحولات معرفتی عمیق تر و از جمله ریشه در دریافت و فهمی دارد که آدمیان از عقل دارند.
تحولاتی که معنای عقل از کانت به بعد پیدا می کند، مانند تاریخی، فرهنگی و ارتباطی شدن عقل، بهتدریج آثار خود را در نسبت بین معانی نوین علم و فلسفه نیز بهدنبال می آورد.
پدید آمدن معانی نوین علم و فلسفه، هم به تکوین معنای جدیدی از علم اجتماعی در قرن نوزدهم منجر می شود و هم نسبتهای متغیری را بین علوم اجتماعی با فلسفه اجتماعی و فلسفه علوم اجتماعی برقرار می کند. فلسفه اجتماعی در نخستین مقطع، پدیده ای تاریخی است؛ بهگونه ای که با آمدن علم جامعه شناسی، مسیر زوال و نابودی را طی می کند و اضافه شدن کلمه فلسفه به علم اجتماعی نیز ترکیبی بی معنا و واژه ای پارادوکسیکال است. جابهجایی منزلت معانی مدرن علم و فلسفه، نسبت جامعه شناسی و علوم اجتماعی را با فلسفه اجتماعی و فلسفه علوم اجتماعی نیز تغییر داد.
فلسفه اجتماعی و نیز فلسفه سیاسی از دهه های پایانی قرن بیستم پاسخگوی پرسشهایی شد که علم بهتدریج ناتوانی خود را از ورود به محدوده آن پرسشها، اعلان کرده بود. استقبال از آثار افرادی چون رورتی یا راولز، شاهدی گویا بر این مدعاست.
در نسبت نوینی که بین علوم اجتماعی و فلسفه اجتماعی برقرار می شود، بهتدریج جامعه شناسی و علوم اجتماعی، هویت استقلالی خود را در قبال فلسفه اجتماعی از دست داده و به چیزی از نوع مطالعات اجتماعی و یا مطالعات فرهنگی ملحق می گردند. برخی از نظریه پردازان از این پدیده با عنوان مرگ جامعه شناسی نیز یاد کرده اند.
با منزلت نوینی که فلسفه نسبت به معنای مدرن علم پیدا می کند؛ فلسفه علوم اجتماعی معنای پارادوکسیکال خود را از دست می دهد و فلسفه علوم اجتماعی با مسایل ویژه خود، بهعنوان یک واحد درسی فعال و بلکه بهعنوان یک رشته علمی، وارد نظام آکادمیک میشود.
فعالیت این حوزه نوپدید مطالعاتی بهگونه ای است که جریانهای فکری و فلسفی معاصر، هر یک با رویکرد ویژه خود به بحث پیرامون مسایل این حوزه می پردازند و با تولید آثار جدید خود، بر غنای ادبی آن می افزایند.
والحمدلله رب العالمین