پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ |۱۷ رمضان ۱۴۴۵ | Mar 28, 2024
کد خبر: 970083
۳ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۳:۴۵
ولادت امام هادی علیه السلام

حوزه/ جمعی از اهالی اصفهان مثل ابوالعباس احمد بن نضر و ابوجعفر محمدبن علویه گفتند که مردی دراصفهان بود به نام عبدالرحمان که جزو شیعیان محسوب می شد. از او پرسیدند چرا این مذهب را برگزیده و به امامت هادی ـ علیه السلام ـ معتقد شده ای؟ گفت: به جهت معجزه ای که از امام ـ علیه السلام ـ دیدم و ...

به گزارش خبرگزاری حوزه، حجت الاسلام والمسلمین سید کاظم ارفع در بخشی از کتاب سیره عملی اهل بیت(ع) به سیره عملی امام هادی علیه السلام اشاره کرد و نوشت:

     

سیره عملی امام هادی ـ علیه السلام ـ بیانگر ارزش ها و خلق و خوی ناب الهی است که برای همه انسانها در هر عصری الگوی با ارزشی است که اینک بنابر وسع این نوشتار، جهت آشنایی بیشتر، به بخشی از سیره عملی امام هادی ـ علیه السلام ـ اشاره می شود.

روزی امام هادی ـ علیه السلام ـ برای انجام کاری از سامرا بیرون رفته بودند، عربی از ایشان جستجو می کرد، او را به مکان حضرت در خارج از شهر راهنمای کردند، پس ازآنکه شرفیاب شد عرض کرد: من از اعراب کوفه و از ارادتمندان خانواده شما هستم. قرض سنگین دارم که کسی جز شما سراغ ندارم بدهی مرا ادا نماید. حضرت فرمودند: ناراحت نباش و دستور دادند بنشیند، آنگاه فرمود: من به تو یک راهنمایی می کنم مبادا مخالفت با گفته من کنی. به خط خودم اقرار می کنم که تو مبلغی از من طلبکاری وقتی که به شهر آمدیم به منزل من بیا و تقاضای کارسازی آن مبلغ را بنما هر چه مهلت خواستم تو درشتی کن و پول خود را بخواه و در آنچه گفتم کوتاهی نکن.

چون حضرت به شهر تشریف بردند مرد عرب وارد مجلس ایشان شد در موقعی که عده ای حضور داشتند در میان آنها بعضی از اطرافیان خلیفه نیز بودند.

مرد عرب طلب خود را خواست هر چه حضرت از او تقاضای صبرو تمدید مدت کردند راضی نشد و با درشتی درخواست وجه را می کرد عاقبت ایشان از پرداخت فوری پوزش خواستند ولی او نپذیرفت.

اطرافیان خلیفه جریان را به او رساندند. این مضیقه مالی و تنگدستی حضرت، خلیفه را به فکر انداخت و مبلغ سی هزار درهم برای حضرت فرستاد.

آن بزرگوار عرب را خواستند و تمام پول را در اختیار او گذاشتند فرمودند قرض خود را بده و بقیه را صرف خانواده خویش کن.

گفت: ای پسر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ به یک سوم از این مبلغ کار من درست می شد راستی چنین است «اللهُ اَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ» خداوند می داند رسالتش را در چه کسانی قرار دهد.

یک بار امام ـ علیه السلام ـ به مجلس متوکل وارد شد ونزدیک او نشست. متوکل در عمامه آن حضرت دقت کرده دید قماش و پارچه آن بسیار نفیس است. از روی اعتراض گفت این عمامه را چند خریده ای؟ فرمود: کسی که برای من آورده پانصد درهم نقره خرید است. متوکل گفت: اسراف کرده ای که عمامه ای به پانصد درهم نقره بر سر بسته ای.

امام ـ علیه السلام ـ فرمود: شنیده ام در همین روزها کنیز زیبایی به هزار دینار زر سرخ خریداری کرده ای؟!

متوکل جواب داد: صحیح است. فرمود: من به پانصد درهم عمامه ای گرفته ام برای شریفترین عضو بدنم، تو به هزار دینار زر سرخ کنیزی خریده ای برای پست ترین اعضایت انصاف بده اسراف کدامست؟!

متوکل بسیار خجل و شرمنده گردیده گفت: انصاف آن است که ما را در اعتراض نسبت به بنی هاشم صرفه ای نیست.[۱]

صقر بن ابی دلف گفت: در آن هنگام که متوکل عباسی امام علی النقی ـ علیه السلام ـ را زندانی کرد من نگران شدم. برای آنکه از حضرت اطلاعی پیدا کنم به سراغ زراقی زندانبان متوکل رفتم همینکه چشمش به من افتاد گفت:حالت چطور است؟ جواب دادم: خوب. گفت: بنشین. من ترسیدم و با خود گفتم اگر این مرد منظورم را از آمدن به اینجا بفهمد چه خواهد شد به همین جهت به او گفتم راه را اشتباه آمده ام.

وقتی مردم از اطرافش پراکنده شدند، پرسید: برای چه آمده ای گفتم: مایل بودم خبری بگیرم. گفت: شاید آمده ای خبری از آقایت بگیری؟ با تعجب سؤال کردم: آقایم کیست؟ آقای من (متوکل) است. گفت: ساکت باش آقای حقیقی همان آقای توست از من مترس با تو هم مذهب هستم.گفت:الحمدالله پرسید: میل داری آقایت را ملاقات کنی. جواب دادم: آری گفت: بنشین تا متصدی اخبار و نامه ها از خدمتش خارج شود. همینکه آن مرد بیرون شد، به غلامی گفت: دست صقر را بگیر ببر در همان اتاقی که آن مرد علوی زندانی است آن دو را بایکدیگر تنها بگذار. مرا نزدیک اتاقی برد، اشاره کرد همینجا است داخل شو. دیدم امام ـ علیه السلام ـ بر روی حصیری نشسته در مقابلش قبری کنده اند. سلام کردم دستور داد بنشینم. آنگاه پرسید: برای چه آمده ای. عرض کردم: آمدم از شما خبر بگیرم. در این حال دوباره چشمم به قبر افتاد، گریه ام گرفت آن بزرگوار متوجه شده فرمود: صقر ناراحت نباش اینها نمی توانند مرا آزاری برسانند. خدای را سپاسگزاری کردم.

عرض کردم: آقای من، حدیثی از رسول الله ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ نقل شده معنی آن را نمی فهمیم، پرسید: کدام حدیث؟ گفتم: این فرمایش پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ «لاتُعادوا الایّام فَتعادیکمُ» روزها را دشمن ندارید که با شما دشمنی می ورزند.

فرمود: ایام ما خانواده هستیم تا آسمانها و زمین پایدار باشد. شنبه اسم پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ است، یکشنبه امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ، دوشنبه امام حسن و امام حسین -علیهما السلام- سه شنبه علی بن الحسین و محمدبن علی و جعفربن محمد -علیهم السلام- است. چهارشنبه موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمدبن علی و من هستم، پنجشنبه پسرم امام حسن عسکری و جمعه پسر پسرم (حضرت مهدی علیه السلام) هستند. جمعیت حق به سوی او(حضرت مهدی) اجتماع می کنند. اوست که زمین را پر از عدل و داد می کند همانطور که از ظلم و جور پرشده.

ایناست معنی ایام، مبادا با آنها در این دنیا دشمنی کنید که آنها نیز در آخرت با شما دشمنی خواهند کرد. آنگاه فرمود وداع کن و خارج شو که بر تو اطمینانی ندارم.[۲]

یک بار متوکل سپاه خود را بر امام علی النقی حضرت هادی ـ علیه السلام ـ عرضه داشت و دستور داد هر اسب سواری توبره اسب خود را پر از خاک نماید و در محل معینی بریزد، در اثر انباشته شدن آن خاکها پشته و تل بلندی مانند کوه درست شد که آن را «تل المخالی» یعنی پشته توبره اسبها نامیدند.

متوکل و امام ـ علیه السلام ـ بر فراز آن تل بالا رفتند، متوکل گفت می دانید از چه رو شما را خواستم؟ برای اینکه سپاه مرا مشاهده نمایید. تمام لشگریان او لباسهای مخصوص پوشیده غرق در سلاح با بهترین زینتها و با ارایش نظامی سان می دادند. این کار برای ترسانیدن کسانی که اراده مخالفت با او را داشتند کرده بود و متوکل از حضرت هادی ـ علیه السلام ـ می ترسید که مبادا یکی از اهل بیت و بستگان خود را امر به قیام نماید.

امام ـ علیه السلام ـ پس از مشاهده سپاه متوکل فرمودند: می خواهی من هم سپاه خود را به تو نشان دهم؟ گفت: نشان دهید تا لشکر شما را ببینم. دستهای خود را به درگاه بی نیاز دراز کرد و دعا نمود در این هنگام متوکل دید از شرق تا غرب تمام آسمان را فرشتگان فرا گرفته اند و مانند ابر فضا را پوشانیده اند، از ترس بر زمین افتاد و غش کرد. پس از آنکه به هوش آمد، حضرت فرمودند ما در دنیا اظهار چیره دستی با شما را نمی کنیم و مشغول به امر آخرت هستیم نگرانی و ترس نداشته باش از آنچه خیال کرده بودی مرا با تو در این جهان مزاحمتی نیست![۳]

- متوکل عباسی در بدنش دمل بزرگی در آمده بود که به هیچوجه خوب نمی شد، از زیادی درد در تب سوزانی بسر می برد، پزشکان مخصوص از معالجه فرو ماندند، مادر متوکل به حضرت امام علی النقی ـ علیه السلام ـ ارادت کامل داشت، کسی را پیش آن بزرگوار فرستاد و تقاضای دوای مؤثر نمود.

امام ـ علیه السلام ـ فرمود: روغن گوسفند با گلاب بیامیزید و بر دمل بنهید تا درد ساکت شود و سر بگشاید، این دستور را که به خلیفه رساندند پزشکان معالج از تجویز چنین دارویی برای دمل خندید. آن دوا را هیچکدام نپسندیدند.

این خبر به مادر متوکل رسید پزشکان را ناسزا گفت و دستور داد آنها را از پیش متوکل خارج کنند خودش شخصاً آن دوا را تهیه کرد و بر دمل نهاد هماندم درد فرو نشست و اثر بهبودی آشکار شد بدون فاصله سر دمل باز گردیده مواد فاسد خارج شد.

متوکل در همان روز هزار مثقال زر مسکوک سرخ در همیان گذاشت و مهر مخصوص خود را بر آن زده برای آنجناب فرستاد. بعد از چند روز حسودان به متوکل رسانیدند که حضرت هادی خیال خلافت دارد، هر سکه ای که شما به ایشان می دهید صرف جمع آوری اسلحه می کند. متوکل بدگمان شد. شبی سعید، وزیر دربار خود را دستور داد به وسیله نردبانی از راه بام نیمه شب بدون اطلاع برآن حضرت وارد شود و ببیند ایشان در چه حالند و آیا در منزل و خلوتخانه خاص ایشان اسلحه و اسباب و لوازم سلطنت یافت می شود، اگر پیدا کرد برای متوکل بیاورد. سعید با چند خادم نردبانی برداشته کنار دیوار منزل آن حضرت آمد به وسیله نردبان از راه بام با چند نفر وارد خانه شد، اتفاقاً شب تاریکی بود سعید وقتی داخل منزل گردید سرگردان گشت که به کدام طرف برود و چگونه جستجو نماید. در این هنگام امام ـ علیه السلام ـ از درون خانه فرمود سعید همانجا باش تا برایت چراغی بفرستم.

فرستاده متوکل از این پیشامد در شگفت شد که از کجا دانست من آمده ام چیزی نگذشت که خادمی با چراغی افروخته یک دسته کلید پیش سعید آمد، گفت: امام فرموده تمام خانه های ما را جستجو کن هر چه از وسایل جنگ پیدا کردی بردار بعد از پایان تفحص پیش من بیا.

خادم اتاقها را یکی یکی باز کرد و سعید را راهنمایی نمود در هیچکدام از اتاقها آنچه را که در جستجویش بود پیدا نکرد خدمت حضرت هادی ـ علیه السلام ـ رسید و داخل خلوتخانه ایشان شد دید حصیری افکنده و سجاده ای بر آن گسترده رو به قبله نشسته کنار سجاده شمشیری در غلاف نهاده است و همیانی که ده هزار دینار داشت با مهر موکل بدون اینکه مهرش دست خورده باشد در گوشه اتاق است. امام ـ علیه السلام ـ فرمود از اسباب سلطنت در این خلوتخانه فقط همین شمشیر و دینارهاست که چند روز پیش خود متوکل فرستاده هر دو را بردار و پیش او ببر تا حقیقت گفتار سخن چینان و حسودان بر او کشف شود. سعید آن شمشیر و همیان را برداشت و نزد متوکل آورد مشروحاً مشاهدات خود را شرح داد، متوکل همینکه همیان را سر بسته به مهر خود دید بسیار شرمنده گشت و از کرده خویش پشیمان گردید چند نفری که از روی حسادت سخن چینی کرده بودند کیفری بسزا داد و ده هزار دینار دیگر در همیان گذارد با همان همیان اول خدمت ایشان فرستاده و پوزش خواست.[۴]

- بار دیگر از امام هادی ـ علیه السلام ـ نزد متوکل سعایت و سخن چینی شد گفتند در منزل امام ـ علیه السلام ـ اسلحه و نوشته ها و چیزهای دیگر هست که از شیعیان او در قم به او رسیده و او عازم تهاجم بر دولت است. متوکل گروهی را به منزل آن گرامی فرستاد و آنان شبانه به خانه آن حضرت هجوم بردند ولی چیزی بدست نیاوردند، آنگاه امام را در اتاقی تنها دیدند که در به روی خود بسته و لباسی پشمین بر تن دارد و بر زمین سنگفرش نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است.

امام را به همان حال نزد متوکل بردند و به او گفتند در خانه اش چیزی نیافتیم و او را رو به قبله دیدیم که قرآن می خواند.

متوکل چون امام را دید، عظمت و هیبت امام او را فرا گرفت و بی اختیار او را احترام کرد و در کنار خود نشاند، و جام شرابی را که در دست داشت به آن حضرت تعارف کرد.

امام سوگند یاد کرد که گوشت و خون من با چنین چیزی آمیخته نشده است، مرا معاف دار. و او دست برداشت و گفت:شعری بخوان!

امام ـ علیه السلام ـ فرمود: من شعر کم از بردارم. گفت: باید بخوانی. امام این اشعار را خواند.

«باتُوا عَلی قُلَلِ الْاَجْبالِ تَحْرِ سُهُمْ غُلْبُ الْرِجالِ فَما اَغْنَتْهُمُ الْقُلَلُ»

بر قله کوهسار ها شب را به روز آوردند و مردان نیرومند از آنان پاسداری می کردند، ولی قله ها نتوانستند آنان را از خطرات مرگ برهانند.

«وَاسْتَنْزَلُوا بَعْدَ عِزٍّعَنْ مَعاقِلِهِمْ فاوُدِعُوا حُفَراً یا بِئسَ ما نَزَلُوا»

پس از عزت از جایگاههای امن به پایین کشیده شدندودرگودالهای گورجان دادند، گورچه منزل و آرامگاه ناپسندی است.

«ناداهُمُ صارخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنهِمْ اَیْنَ الْاَساوِرُ وَ التّیجان وَ الْحُلَلُ»

پس از آنکه دست بندها به خاک سپرده شدند فریادگری فریاد برآورد: کجاست آن دستبندها تاجها و لباسهای فاخر؟

«اَیْنَ الْوُجُوهُ الَّتیِ کانَتْ مُنَعَّمَةً مِنْ دُونِها تُضْرَبُ الْاَسْتارُ وَ الْکِلَلُ»

کجاست آن چهرهای به ناز و نعمت پرورده که به احترامشان پرده ها می آویختند.

«فَافْضَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حِینَ سائَلهُمْ تِلْکَ الْوُجُوهُ عَلَیْهَا الدُّودُ تَنتَقِلُ»

گور به جای ایشان پاسخ داد: بر آن چهره ها هم اکنون کرمها راه می روند.

تأثیر کلام امام ـ علیه السلام ـ چندان بود که متوکل به سختی گریست چنانکه ریشش تر شد و دیگر مجلسیان نیز گریستند و متوکل دستور داد بساط شراب را جمع کنند و آن بزرگوار را با احترام به منزل بازگردانند.[۵]

بار دیگر متوکل فرمان داد سه رأس از درندگان را به محوطه کاخ او بیاورند، آنگاه حضرت هادی ـ علیه السلام ـ را به کاخ دعوت کرد و چون آن گرامی وارد محوطه کاخ شد دستور داد درب کاخ را ببندند. اما درندگان دور امام می گشتند و نسبت به او اظهار فروتنی می کردند و امام با آستین خویش آنان را نوازش می کرد. سپس امام به بالا نزد متوکل رفت و مدتی با او صحبت کرد و بعد پایین آمد و باز درندگان همان رفتار قبلی را نسبت به امام تکرار کردند تا امام از کاخ خارج شد. و بعداً متوکل جایزه بزرگی برای امام فرستاد.

به متوکل گفتند: پسر عموی تو امام هادی ـ علیه السلام ـ با درندگان چنان رفتار کرد که دیدی، تو نیز همین کار را بکن!

گفت: شما قصد قتل مرا دارید! و فرمان داد این جریان را فاش نسازند.[۶]

امین الدین طبرسی از محمد بن حسن اشتر علوی روایت کرده که با پدرم در خانه متوکل بودیم، من در آن هنگام طفل بودم، و جماعتی از آل ابوطالب و آل عباس و آل جعفر حضور داشتند، امام هادی ـ علیه السلام ـ وارد شد، همه آنان که در خانه متوکل بودند به احترام او پیاده شدند. آن حضرت داخل شد، و برخی از حاضران به برخی گفتند: چرا برای این جوان پیاده شویم، نه شریفتر از ماست و نه سنش بیشتر است، به خدا سوگند برای او پیاده نخواهیم شد!

ابوهاشم جعفری که در آنجا حاضر بود گفت: به خدا سوگند وقتی او را ببینید به احترام او با حقارت پیاده خواهید شد.

طولی نکشید که آن حضرت از منزل متوکل بیرون آمد، چون چشم حاضران به آن گرامی افتاد همگان پیاده شدند. ابوهاشم گفت: مگر نگفتید پیاده نمی شویم؟!

گفتند: به خدا سوگند نتوانستیم خودداری کنیم بطوری که بی اختیار پیاده شدیم.[۷]

جمعی از اهالی اصفهان مثل ابوالعباس احمد بن نضر و ابوجعفر محمدبن علویه گفتند که مردی دراصفهان بود به نام عبدالرحمان که جزء شیعیان محسوب می شد. از او پرسیدند چرا این مذهب را برگزیده و به امامت هادی ـ علیه السلام ـ معتقد شده ای؟

گفت: به جهت معجزه ای که از امام ـ علیه السلام ـ دیدم، و داستان از این قرار بود. من مردی فقیرو بی چیز بودم، ولی چون زبان و جرأت داشتم اهالی اصفهان در سالی از سالها مرا همراه گروهی نزد متوکل فرستاند تا دادخواهی کنیم. روزی بیرون خانه متوکل ایستاده بودیم که دستور احضار علی بن محمدبن رضا از سوی متوکل صادر شد، من به یکی از حاضران گفتم: این مرد کیست که دستور احضارش صادر شد.

گفت: این مرد علوی است و رافضیان او را امام می دانند، و اضافه کرد که ممکن است خلیفه برای قتل دستور احضارش را داده باشد. گفتم: از جای خود حرکت نمی کنم تا این مرد علوی بیاید و او را ببینم. ناگهان دیدم شخصی سوار بر اسب به سوی خانه متوکل می آید. مردم به احترام در دو طرف مسیر او صف کشیدند و او را تماشا می کردند، چون نگاهم بر او افتاد مهرش در دلم جا گرفت و نزد خود به دعای او مشغول شدم تا خدا شر متوکل را از او دفع نماید. آن حضرت از میان مردم می گذشت و نگاهش بر یال اسب خود بود و چپ و راست را نگاه نمی کرد و من پیوسته به دعای او مشغول بودم، چون به من رسید با تمام رو به سوی من متوجه شد و فرمود: خدا دعای ترا پذیرفت و به تو طول عمر داد و مال و فرزندان ترا زیاد کرد.

چون این را مشاهده کردم مرا لرزه گرفت و در میان دوستانم افتادم، دوستانم پرسیدند: چه شد؟ گفتم: خیر است و چیزی نگفتم. هنگامی که به اصفهان بازگشتم خدا مال فراوان به من عطا کرد، و امروز از اموال آنچه در خانه دارم قیمتش به هزار هزار درهم می رسد غیر از آنچه بیرون از خانه دارم و ده فرزند یافته ام و عمرم نیز از هفتاد سال گذشته است، من به امامت آن مردی معتقدم که از دلم خبر داشت و دعایش در حق من مستجاب گردید.[۸]

زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه زهرا(علیها السلام) می باشم متوکل زن را طلبید و گفت که زمان زینب تا به حال سالها گذشته تو جوانی. گفت: رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ دست بر سر من کشیده و دعا کرده در هر چهل سال جوانی به من برگردد.

متوکل بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قریش را طلبید همه گفتند او دروغ می گوید، زینب - علیها السلام- در فلان سال وفات کرده. زن گفت: اینها دروغ می گویند، من از مردم پنهان بودم کسی از حال من مطلع نبود تا اکنون ظاهر شدم، متوکل قسم خورد که باید از روی دلیل ادعای او را باطل کرد،

ایشان گفتند بفرست امام هادی را حاضر کنند شاید او از روی حجت کلام این زن را باطل کند.

متوکل امام ـ علیه السلام ـ را حاضر کرد و جریان را برای حضرت شرح داد. امام ـ علیه السلام ـ فرمود: دروغ می گوید حضرت زینب - علیها السلام- در فلان سال وفات کرد. گفت: دیگران این را گفته اند دلیلی بر بطلان حرف او بیان کن، فرمود: حجت بر بطلان حرف او این است که گوشت فرزندان فاطمه - علیها السلام- بر درندگان حرام است، او را بفرست نزد شیران اگر راست می گوید شیران او را نمی خورند، متوکل به آن زن گفت چه می گویی. گفت: من می خواهد مرا به این سبب بکشد حضرت فرمود: اینجا عده ای اینجا عده ای از فرزندان فاطمه - علیها السلام- هستند هر کدام را که می خواهی بفرست تا این مطلب بر تو معلوم شود.

راوی گفت: رنگ صورتهای همه در این موقع تغییر کرد، بعضی گفتند چرا حواله بر دیگری می کند و خودش نمی رود، متوکل گفت: یا اباالحسن چرا خودت به نزد آنها نمی روی؟ فرمود: میل داری بروم. نردبانی گذاشتند امام ـ علیه السلام ـ داخل قفس و محل نگهداری حیوانات درنده شدند و در گوشه ای نشستند، شیران خدمت آن بزرگوار آمدند، از روی خضوع سر خود را در جلوی آن حضرت بر زمین نهادند آن حضرت دست بر سر آنها مالید و امر کرد که کنار روند تمام به کناری رفتند و اطاعت آن جناب را می نمودند.

وزیر متوکل گفت: این کار درست نیست هر چه زودتر او را از این مکان خارج کن تا مردم این معجزه را مشاهده نکنند همینکه امام ـ علیه السلام ـ پا بر نردبان نهاد شیران دور آن حضرت جمع شدند و خود را به لباس آن حضرت می مالیدند حضرت اشاره کرد که برگردند و برگشتند، د راین موقع زن گفت: من ادعای باطل کردم ومن دختر فلان شخص هستم و فقر باعث شد که چنین نیرنگی بزنم.[۹]

ابوهاشم جعفری می گوید هنگامی که یکی از سرداران سپاه واثق به نام بغا(که نامی است ترکی) برای دستگیری اعراب از مدینه عبور می کرد، در مدینه بودم. امام هادی ـ علیه السلام ـ به ما فرمود: برویم تجهیزات این ترک را ببینیم. بیرون آمدیم وتوقف کردیم، سپاه آماده او را نزد ما گذشتند. و بغا رسید. امام ـ علیه السلام ـ با او چند جمله به زبان ترکی صحبت کردند. و او از اسب پیاده شد و پای امام را بوسید.

ابو هاشم می گوید: ترک را قسم دادم که با تو چه گفت: ترک پرسید: این مرد پیامبر است؟

گفتم: نه. گفت: مرا به اسمی کوچک خواند که در کوچکی در شهرهای ترک به آن نامیده می شدم و تا این ساعت هیچکس از آن اطلاعی نداشت.[۱۰]

یونس نقاش در سامراء همسایه امام هادی ـ علیه السلام ـ بود و پیوسته به حضور امام ـ علیه السلام ـ می شد و به آن حضرت خدمت می کرد. یک بار در حالی که می لرزید به خدمت امام‌ آمد و عرض کرد: مولای من وصیت می کنم با خانواده ام به نیکی رفتار نمایید.

امام ـ علیه السلام ـ چه شده است؟

عرض کرد: آماده مرگ شده ام! امام با تبسم فرمود: چرا؟

عرض کرد: موسی بن بغا از سرداران و درباریان قدرتمند عباسی نگینی به من داد تا بر آن نقشی برآورم و آن نگین از خوبی به قیمت در نمی آید، وقتی خواستم نقش کنم نگین شکست و دو قسمت شد، فردا روز وعده است که نگین را به او تسلیم نمایم، موسی بن بغا یا مرا هزار تازیانه می زند یا می کشد.

امام ـ علیه السلام ـ فرمود: به منزل برو تا فردا چیزی جز خیر و خوبی پیش نمی آید.

فردای آن روز اول وقت، یونس در حالی که لرزه اندام او را فراگرفته بود خدمت امام آمد و عرض کرد فرستاده موسی بن بغا آمده انگشتر را می خواهد.

فرمود: نزد او برو چیزی جز خیر و خوبی نخواهی دید.

عرض کرد: مولای من، به او چه بگویم. امام ـ علیه السلام ـ با تبسم فرمود: نزد او برو و آنچه به تو خبر می دهد بشنو، چیزی جز خیر نخواهی دید.

یونس رفت و خندان بازگشت و عرض کرد: مولای من، چون نزد او رفتم گفت: دختران کوچک من برای این نگین با هم دعوا کردند، آیا ممکن است آن را دو نیم کنی تا دونگین شود، و ترا (به پاداش این کار) بی نیاز سازم؟

امام ـ علیه السلام ـ خدا را ستایش کرد و به یونس فرمود: به او چه گفتی؟

عرض کرد: گفتم مهلت بده فکر کنم چطور این کار را انجام دهم.

فرمود: خوب جواب گفتی.[۱۱]

یک بار امام ـ علیه السلام ـ را در یک مجلس ولیمه و میهمانی دعوت کردند همینکه آن بزرگوار وارد مجلس شد همه به احترام امام ساکت شده و مؤدب نشستند، ولی در این میان جوانی به امام احترام نگذاشت و در محضر آن حضرت شروع کرد به مسخره کردن و خنده های بیجا نمودن! امام هادی ـ علیه السلام ـ فرمود: چه شده که خنده تمام وجود ترا احاطه کرده و از یاد خدا غافل شده ای، بدان که تا سه روز دیگر جزء اهل قبور خواهی شد و همان شد که امام فرموده بود.[۱۲]

ابو هاشم جعفری نقل می کند که من در فشار اقتصادی شدیدی قرار گرفتم، به محضر امام هادی ـ علیه السلام ـ شرفیاب شدم، به من اجازه فرمود که بنشینم و بعد فرمود: ای اباهاشم می خواهی شکر کدام نعمت الهی را به جا آوری؟ گفت: متحیر ماندم که در پاسخ امام چه بگویم.

امام ـ علیه السلام ـ فرمود: خداوند تبارک و تعالی به تو روزی ایمان عنایت فرموده، بدنت را به آتش جهنم حرام کرده، به تو برای انجام طاعات عافیت و سلامتی داده. تو را روزی قناعت داده تا به ابتذال کشیده نشوی. بعد آن بزرگوار فرمود: ابتدا من شروع به صحبت کردم زیرا گمان بردم که می خواهی لب به شکایت بگشایی ودستور دادم که صد دینار برایت بیاورند و تو آن را قبول کن.[۱۳]

- زرافه نگهبان مخصوص متوکل می گوید: متوکل مردی اهل لهو و لعب و بازیهای مختلف بود، به همین علت یک مرد هندی که در شعبده بازی احاطه خاصی داشت به کاخ خود آورده بود تا سرگرم باشد.

یک روز تصمیم گرفت که امام هادی ـ علیه السلام ـ را توسط مرد شعبده باز مسخره و اهانت نماید. به او گفت اگر باعث خجلت و اذیت امام ـ علیه السلام ـ شوی هزار دینار ناب به تو خواهم داد.

مرد هندی قبول کرد و دستور داد چند مرغ بریان طبخ کنند و روی ظروف غذا بگذارند و خود در کنار سفره نشست، آنگاه امام ـ علیه السلام ـ را دعوت کردند که به سر سفره غذا حاضر شوند.

در همان مکان پارچه ای به دیوار آویزان بود که نقش یک شیر بر آن بود. شعبده باز درست در کنار آن نقش نشسته بود. حاضرین مشغول غذا خوردن شدند. امام ـ علیه السلام ـ دست مبارک را دراز کردند که از مرغ استفاده کنند شعبده باز آن را به پرواز در آورد و باز به محل دیگر سفره دست دراز کردند بار دیگر شعبده باز مرغ را به پرواز در آورد و تمامی اهل مجلس خندیدند.

ناگهان امام هادی ـ علیه السلام ـ دست را بر صورت شیر بر پشت سر شعبده باز زد و فرمود: او را بگیر. شیر تجسم یافت و بر او حمله کرد و مقابل چشم همه او را بلعید و به جای خود برگشت و به صورت اول در آمد.

حاضرین متحیر و وحشت زده شدند امام ـ علیه السلام ـ از جا برخاست. متوکل گفت: از تو می خواهم از مجلس بیرون نروی مگر آنکه شعبده باز را برگردانی.

«فَقالَ وَاللهِ لاتَری بَعْدَها اُتُسَلِّطَ اَعْداءَ اللهِ عَلی اَوْلِیاء اللهِ»

امام ـ علیه السلام ـ فرمود: به خدا سوگند دیگر او را نخواهی یافت آیا دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط می کنی؟!

سپس از مجلس خارج شدند و دیگر کسی مرد شعبده باز را ندید.[۱۴]

- و همان راوی نقل می کند: که در روز عید متوکل برنامه سلام داشت تصمیم گرفت که از برابر امام هادی ـ علیه السلام ـ عبور کند. وزیرش به او گفت: این کار برای شما سبک است، مردم حرفها و قضاوتها خواهند کرد. متوکل گفت: من ناچارم که این کار را بکنم. وزیر گفت: پس اگر جدی هستید با سرداران سپاه و أشراف دربار بروید که کسی نفهمد شما برای دیدار امام هادی ـ علیه السلام ـ می روید فکر کنند همینطور عبورتان از برابر ایشان افتاده است.

روای می گوید: وقتی با حضرت روبرو شدند من خود را به آن بزرگوار رساندم و عرض کردم که متوکل قصد احترام به شما را داشته است. امام ـ علیه السلام ـ فرمود: ساکت باش هیهات او سه روز دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. راوی می گوید: پس از شنیدن این پیشگویی حضرت، به سراغ معلمی شیعی مدهب رفتم که با او رفت و آمد داشتم و زیاد با او مزاح می کردم که تو رافضی هستی. بعد از نماز عشا او را خواستم و گفتم: من امروز مطلبی را از امام تو شنیدم. گفت: چه شنیدی؟ جریان را برایش شرح دادم. گفت: به تو بگویم و نصیحت مرا قبول کن. گفتم بگو هر چه می خواهی. گفت: اگر امام هادی ـ علیه السلام ـ آن طور که تو نقل کردی فرموده باشد فوراً برو و مال و اموالت را جمع کن که متوکل بعد از سه روز یا می میرد و یا او را می کشند. راوی ادامه می دهد که من از حرف مرد شیعه عصبانی شدم و او را سرزنش کردم ولی وقتی به خانه آمدم و با خود خلوت کردم پیش خود گفتم دور از عقل نیست که جانب احتیاط را بگیرم و مال و اموالم را جمع کنم. بی درنگ به کاخ متوکل رفتم و هر چه داشتم جمع کردم.

درست در شب چهارم متوکل کشته شد و من جان و مالم به سلامت ماند و من مذهب شیعه را انتخاب کردم و خود را موظف به خدمتگزاری امام ـ علیه السلام ـ نمودم از آن گرامی خواستم که در حقم دعا کند تا حق ولایت را نسبت به آن خانواده ادا کنم.

- خیران اسباطی می گوید: وارد مدینه شدم و به محضر امام علی النقی ـ علیه السلام ـ شرفیاب شدم. امام ـ علیه السلام ـ از من پرسید که واثق مدینه حالش چگونه بود. عرض کردم در عافیت و سلامتی بود.

فرمود: جعفر چه کرد؟گفتم به بدترین حال در زندان محبوس بود.

فرمود: همانا او خلیفه خواهد شد.

فرمود: ابن زیارت چه می کرد؟ گفت فرمان او مطاع بود و امر و اجرا می شد. فرمود: ریاست او برایش نکبت می آورد و بعد مقداری ساکت شد و فرمود: چاره ای نیست جز مقدرات و احکام پروردگار، ای خیران بدان که واثق مرد و جعفر متوکل به جای اونشست و ابن زیاد کشته گشت، عرض کردم این حوادث کی واقع شد؟

فرمود: پس از بیرون آمدن تو در فاصله شش روز اتفاق افتاد.[۱۵]

یک روز متوکل به ابن سکیت گفت: از امام هادی ـ علیه السلام ـ این مسائل را سؤال کن.

۱- چرا خداوند موسی را با عصا مبعوث کرد.

۲- چرا عیسی را با معجزه شفا دادن مرض برص و زنده کردن مردگان مبعوث نمود؟

۳- و چرا محمد ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ را با قرآن و شمشیر مبعوث نمود؟

امام ـ علیه السلام ـ در پاسخ فرمود: معجزه موسی از این جهت عصا و ید بیضاء بود که غالب مردمان زمانش اهل سحر و جادو بودند و او برای اثبات حقانیت خویش و مکتبش چیزی را داشت که بر آنها غالب بود. عیسی نیز مردم زمانش اهل طب و طبابت بودند خداوند تبارک و تعالی قدرت شفا دادن بیماران و زنده کردن مردگان را به او داد تا بر اطباء غالب آید.

و پیامبر عظیم الشأن اسلام حضرت محمد ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ را با قرآن و شمشیر مبعوث کرد زیرا که اکثر اهل زمانش اهل شعر و شمشیر بودند و به اینگونه حجت را بر آنها تمام کرد و بر ایشان پیروز شد.[۱۶]

کافور نام خادم امام ـ علیه السلام ـ بود، او می گوید: امام هادی ـ علیه السلام ـ فرمود: که فلان سطل آب را برای وضو گرفتن در فلان محل بگذار و بعد جهت انجام کاری مرا فرستاد ولی پس از مراجعت بطور کلی دستور حضرت را فراموش کردم.

آن شب هوا بسیار سرد بود، من نگران حال امام ـ علیه السلام ـ بودم که چگونه با آب سرد وضو بگیرد و نیز ترس آن داشتم که به خاطر تخلفی که از من سرزده بود امام بر من غضب کند. ناگاه آن بزرگوار مرا صدا زد و فرمود: مگر تو نمی دانی که من همیشه با آب سرد تطهیر می کنم!

عرض کردم مولای من نه آب در سطل ریختم و نه جای آن را عوض کردم امام ـ علیه السلام ـ فرمود: الحمدلله، به خدا سوگند که ما رخصت پروردگار را ترک نمی کنیم و عطای او را رد نمی نمائیم. حمد خدای را که ما را از اهل طاعتش قرار داد و به ما توفیق انجام عباداتش را عطا فرمود.[۱۷]

یحیی بن هرثمه روایت می کند که متوکل وی را به سوی مدینه فرستاد، تا امام هادی ـ علیه السلام ـ را از مدینه به سامراء ببرد. او می گوید پس از تفتیش از منزل جز قرآن و دعا و مانند آن چیزی نیافتم.

امام ـ علیه السلام ـ را از مدینه حرکت دادم و خود ملازم ایشان بودم و با آن حضرت خوش رفتاری می نمودم.

روزی دیدم که آن حضرت سوار بر مرکب شده ولکن لباسی بارانی پوشیده و دم اسب خود را گره زده. من تعجب کردم. زیرا آن روز آسمان صاف و بی ابر بود ولی چیزی نگذشت که کم کم ابرها در آسمان ظاهر شدند و باران بارید آنهم بارانی که مثل دهانه مشگ می بارید.

امام ـ علیه السلام ـ روی به من کرد و فرمود: می دانم که منکر شدی و تعجب کردی![۱۸]

صالح به سعید می گوید: یک روز وارد شهر سامراء شدم و به محضر امام ـ علیه السلام ـ شرفیاب شدم و عرض کردم، این ستمکاران در همه کارها سعی در خاموش کردن نور شما نموده اند و می خواهند که فراموش شوید و به همین جهت شما را در چنین مکانی جای داده اند که محل زندگی گدایان و غریبان و اشخاص بی نام و نشان است، حضرت فرمود: که ای پسر سعید هنوز تو در معرفت قدر و منزلت ما در این پایه ای و گمان می کنی که اینها با بلندی شأن ما منافات دارد و نمی دانی کسی را که خدا بلند کرد به اینها و این چیزها پست نمی شود.[۱۹]

همین که امام هادی ـ علیه السلام ـ داخل خانه متوکل شد، به نماز ایستاد و مشغول عبادت شد، در این حال یکی از مخالفین آمد و مقابل آن حضرت ایستاد و گفت: تا کی ریا کاری می کنی، امام ـ علیه السلام ـ تا این جسارت را شنید تعجیل فرمود: و نماز را سلام داد و رو به آن شخص کرد و فرمود: اگر دروغ گفتی خدا ترا از میان بردارد. تا امام او را نفرین کرد افتاد و بمرد و قصه او خبر تازه ای در خانه متوکل شد.[۲۰]

پی نوشت ها:

[۱] . لطائف الطوائف، ص ۴۱۱.

[۲] . معانی الاخبار، ص۱۲۳.

[۳] . انوار نعمانیه، ص۴۰۴.

[۴] . احقاق الحق، ج ۱۲، ص۴۵۳.

[۵] . احقاق الحق، ج۱۲، ص۴۵۴.

[۶] . احقاق الحق، ج۱۲، ص۴۵۱.

[۷] . اعلام الوری، ص۳۶۰.

[۸] . بحار الانوار، ج۵۰، ص۱۴۱.

[۹] . مناقب، ج۴، ص ۴۱۶.

[۱۰] . بحار، ج ۵۰، ص۱۲۴.

[۱۱] . بحار، ج۵۰، ص ۱۲۵.

[۱۲] . مناقب، ج۴ ، ص۴۱۴.

[۱۳]. امالی صدوق، ص۴۱۲.

[۱۴] . بحار، ج۵۰، ص۱۴۷.

[۱۵] . کافی، ج۱، ص۵۰۲.

[۱۶] . بحار، ج۵۰، ص۱۶۴.

[۱۷] . مناقب، ج۴، ص۴۱۴.

[۱۸]. منتهی الآمال،ج۲، ص ۴۳۳.

[۱۹] . منتهی الآمال، ج۲، ص ۴۳۲.

[۲۰] . منتهی الآمال، ج۲، ص ۴۳۳.

منبع: کتاب سیره عملی اهل بیت(ع)، ج ۱۲، ص ۶

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha