به گزارش خبرگزاری حوزه، عالم بزرگوار و عارف دلسوخته مرحوم شیخ مرتضی زاهد از شخصیت های برجسته و ممتازی بودند که در دوره ی حکومت رضاخان سهم بسیار ارزشمند وکم نظیری درتعلیم، تربیت واحیای اعتقادات مذهبی مردم داشتند. پدرش آخوند ملاآقا بزرگ، مردی روحانی و یکی از واعظان و روضه خوان های توانا و بلند آوازه تهران بود؛ تا آنجا که به او «مجدالذاکرین » لقب داده بودند.
شیخ مرتضی زاهد ۷۲ سال قبل در ۲۸ شعبان المعظم دار فانی را وداع گفت و در حرم باب الحوایج قمربنی هاشم در کربلای معلی مدفون گردید.
دفن پیکرایشان درحرم حضرت ابوالفضل العباس (ع) نیز شگفت انگیز است:
آقا شیخ مرتضی ابتدا درس های مقدماتی را نزد پدرش و بعضی دیگر از فضلای تهران فرا میگیرد و آن گاه به صورت رسمی از طلبه های مدرسه مروی تهران می شود. او درس های معروف به «سطوح» را از اساتید مدرسه مروی، به خصوص مرحوم آقا میرزا مسیح طالقانی، بهره می برد و سپس از محضر اساتیدی چون حضرت آیت الله آقای حاج سید عبدالکریم لاهیجی و شهید مجاهد علامه شیخ فضل الله نوری استفاده می برد.
اگر چه که ایشان اساتیدی چون آقا سید عبدالکریم لاهیجی و آقا شیخ فضل الله نوری داشته است؛ اما در زندگی خودش را فقط یک واعظ و روضه خوان ساده می دانسته و از هر گونه اظهار فضل و دانشی به شدت پرهیز می کرده است؛ حتی منبرها و روضههایش را هم از روی کتاب برای مردم می خوانده است! به هر حال از آن چنان استادی، چنین شاگردی بیادعا و به دور از هر گونه هوای نفسی، دور از انتظار نیست.
عیادت از بیمار و عنایت رسول اکرم (ص)
مرحوم حاج آقا بزرگ مدرسی ( روحانی و عالمی پرهیزکار و یکی از ائمه جماعت تهران ) به آقا شیخ مرتضی زاهد عنایت و ارادتی ویژه داشته و چندین سال به طور دائم با ایشان همراه و هم صحبت بوده است.
یک روز حاج آقا بزرگ مدرسی با آقا شیخ مرتضی در کوچه روبرو می شود و آقا شیخ مرتضی به او می گوید:
«اگر میل دارید من دارم به عیادت حاج حشمت می روم؛ شما هم تشریف بیاورید با هم برویم. »
حاج حشمت یکی از ذاکران و روضه خوانهای مشهور تهران بود و در آن روزها دچار بیماری بسیار سخت و خطر ناکی شده بود، به طوری که او را به بیهوشی و اغما کشانده بود و از دست اطبای آن روزگار نیز کاری بر نمی آمد.
حاج آقا بزرگ مدرسی همراه با آقا شیخ مرتضی به جلوی خانه حاج حشمت می روند و در می زنند.
اهالی خانه از پشت در می گویند: حاج حشمت به حال بیهوشی در بستر بیماری افتاده است.
اهالی خانه وقتی متوجه می شوند آقا شیخ مرتضی پشت در است درب را باز می کنند. آن دو به کنار حاج حشمت که به حالت اغما و بیهوشی در کنار کرسی افتاده بوده می روند.
آقا شیخ مرتضی به حاج آقا بزرگ می گوید:
«بهتر است برای شفای ایشان هفتاد مرتبه حمد بخوانیم؛ سی و پنج حمد شما بخوانید و سی و پنج حمد را هم من می خوانم. »
حاج حشمت بیهوش و بی رمق در بستر بیماری خوابیده بود و آقا شیخ مرتضی و حاج آقا بزرگ در حال خواندن سوره حمد بودند.
پس از لحظاتی به یکباره حاج حشمت تکانی می خورد و از جایش بلند می شود و می نشیند.
او با مشاهده آقا شیخ مرتضی نگاهی کنجکاوانه و معنادار به او می اندازد و در همان حال و هوا می گوید:
من همین حالا حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم را در خواب زیارت می کردم. پیامبر خدا همین حالا در خواب به من فرمودند:
«برخیز که آقا شیخ مرتضی به عیادتت آمده است و یک گلابی هم برایت آورده است. »
آقا شیخ مرتضی تبسمی می کند و دستش را در جیبش فرو می برد. او یک گلابی را از زیر عبایش بیرو می اورد و به حاج حشمت می دهد و حاج حشمت به برکت وجود آقا شیخ مرتضی و به خواست وعنایت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از آن بیماری شفای کامل پیدا می کند.
دیدار یار
آقا سید مصطفی هوشی السادات، که علی رغم نابینایی، به دلیل احترام وعلاقه فوق العاده به شیخ مرتضی به صورت دائم خدمت ایشان می رسید، بعد از وفات آقا شیخ مرتضی ماجرای بسیار عجیبی را چنین نقل کرده است:
سالها پیش، یک روز برای پرسیدن مسأله ای به خانه ی مرحوم آقا شیخ مرتضای زاهد رفته بودم. زمانی که وارد شدم احساس کردم به غیرازمن، آقایی درآنجا حضور دارد؛ وقتی داشتم وارد اتاق می شدم آن آقا ازکنار من رد شد وبیرون رفت.چون چیزی را نمی توانستم ببینم به خوبی نفهمیدم درآنجا چه می گذرد، اما لحظاتی بعد آقا شیخ مرتضی به کنارم آمد و با یک شور وحالی به من فرمود: «خوشا به حالت آقا سید مصطفی! خوشا به حالت!»
من با دستپاچگی وتعجب عرض کردم : مگر چه شده است آقاجان؟!آقا شیخ مرتضی فرمود: «خوشا به حالت آقاسید مصطفی! آیا می دانی همین الان چه بزرگواری ازکنارت رد شدند و رفتند؟! آقا سید مصطفی! این امام زمانت، حضرت بقیه الله الاعظم (عج)، بود که درهمین چند لحظه پیش از کنارت رد شد وبدن شریفش به عبای تو مالیده شد و...! ایشان نقل می کرد که بعد از شنیدن این ماجرا از فرط هیجان بارها قصد بیان این مطلب برای دیگران را داشته است! اما هر بار به طور غیرمنتظره ای امکان طرح این مطلب منتفی می شده است وتنها بعد از فوت آقا شیخ مرتضی، امکان این را پیدا می کند تا ماجرای این ملاقات را برای بقیه نقل کند.لازم به ذکراست که مرحوم زاهد درزمان حیات خویش، هیچ اشاره ای به تشرف به محضر حضرت ولی عصر (عج) نکرد که این، حکایت ازنهایت عظمت روح آن عارف الهی دارد.
از کار افتادن گرامافون!
حاج احمد مصلحی، از کاسب های قدیمی واهل تقوای بازار تهران، می گفت: درآن زمان، درگوشه ای از بازار سید اسماعیل، مغازه ای گرامافون داشت.
«مرحوم آقا سید حسن در شهر نجف اشرف زندگی میکرد.او شیعه و مؤمنی با تقوا و اهل ولایت بود. آقا سید حسن در یکی از سالهای حیاتش مشکلات و گرفتاریهای بسیار سنگینی پیدا میکند. این نابسامانیها و گرفتاریها مدتها ادامه مییابد و روز به روز بر قرضها و مشکلات او افزوده میشود. عاقبت صبر و طاقت از کف میدهد و از آن همه قرض و فقر، خسته و دلشکسته میگردد.دیگر هیچ راه و چارهای به جز توسل باقی نمانده بود. آقا سیدحسن با قلبی شکسته، به ساحت مقدس حضرت حجت ابن الحسن العسکری (ع) متوسل میشود و مشغول خواندن ذکر و دعایی خاص میگردد.
این توسل باید چهل روز پشت سر هم ادامه میداشت.روز اول، روز دوم، روز سوم ... و همین طور روزها پشت سر هم میآید و میرود. چهلمین روز نیز فرا میرسد. آقا سیدحسن آن روز متوجه نبود درست چهلمین روزی است که آن دعا و توسل را خوانده است.
آن روز به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت و درهای خانه نیز همه بسته بود. آقا سید حسن در آن خلوت و سکوت حاکم بر خانه، مشغول خواندن دعا و توسلش می شود. ناگهان آن سکوت و خاموشی شکسته میشود و شخصی او را با اسم صدا میزند:آقا سیدحسن! آقا سیدحسن!
آقا سیدحسن با شنیدن این صداها گمان کرد خیالاتی شده است. دوباره فکرش را به دعا و توسل جمع کرد.اندکی بعد دوباره همان صدا شنیده شد. این بار صاحب آن صدا آقا سیدحسن را با نام و نام پدرش صدا کرد.آقا سیدحسن همراه با ترس و اضطراب از جایش بلند شد؛ اطمینان پیدا کرده بود که این صدا واقعی و حقیقی است. سراسیمه و با شتاب شروع به جستجوی اتاقها و همه گوشه و کنار خانه کرد، اما به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت.
در این هنگام صاحب آن صدا قریب به این مضامین میفرماید:
«آقا سیدحسن! شما گمان میکنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمیباشیم! »و بعدها آقا سیدحسن برای دیگران تعریف کرده بود:
«در آن لحظهای که آن صدای نهانی و جانبخش را شنیدم به یکباره احساس و نیروی خاصی در من پیدا شد. از آن لحظه به بعد بیاختیار اطمینان پیدا کرده بودم که دیگر هیچ گرفتاری و مشکلی ندارم! و عجیب تر اینکه بعد هم، بدون اینکه پول و کمک ظاهری و خاصی به من برسد، همه قرضها و مشکلاتم خود به خود و به شکلهای نامحسوسی برطرف شد و همه آن ناراحتیها و گرفتاریها به کلی از میان رفت! »
آیت الله بهجت ره در ادامه ماجرایی جالب در مورد شیخ مرتضی زاهد نقل میکنند:
آقا سیدابوالقاسم سیدپورمقدم ( که شخص محترم و موثق و شغل و پیشه اش نجاری بود ) در کسب و کارش مشکل پیدا می کند و چرخش روزگار، سفارشات و درخواستهای ساخت وسیله های چوبی را بسیار کم و ناچیز می کند و درآمد او روز به روز کاهش می یابد.
آن آقای نجار خودش به آیت الله بهجت گفته بود: «با آنکه تا آنجا که ممکن بود صرفه جویی می کردم، ولی باز هم مجبور شده بودم اندک اندک از سرمایه و وسایل کارم بفروشم و خرج کنم. این وضعیت مدتها ادامه یافت و هیچ گشایشی برای من حاصل نمی شد و روز به روز بر مشکلاتم افزوده می شد...»اما همچنان امیدوار و صبور، مشکلاتش را، حتی برای خانواده اش هم بازگو نمی کرد. هر روز در محل کارش حاضر می شد و همچنان امیدوار به رونق و گشایشی دوباره در کسب و کارش بود.
عاقبت در یکی از شبهای زمستانی، صبر و طاقتش را از دست داد و با دلی شکسته و همراه با نوعی گله مندی، شروع به عرض حاجت به ساحت مقدس حضرت بقیة الله الاعظم حجة ابن الحسن العسکری (علیه السلام) کرد.فردای آن شب آن آقای نجار به خانه یکی از نیکان دعوت شده بود. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز در آن مجلس حضور داشت. صاحبخانه، آقا شیخ مرتضی و چند نفر از مومنین را برای صرف غذا دعوت کرده بود.
حاضرین بعد از غذا بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند؛ اما آقا شیخ مرتضی زاهد همچنان در مجلس نشسته بود. آن آقای نجار نیز همراه با صاحبخانه و دو سه نفر از میهمانها به دور آقا شیخ مرتضی زاهد حلقه زده بودند.آن آقای نجار برای آیت الله بهجت تعریف کرده بود: «بعد از اینکه مجلس تمام شد، من و صاحبخانه و دو سه نفر از دوستان در خدمت آقای زاهد در زیر کرسی نشسته بودیم. ایشان بلافاصله و بدون هیچ مقدمه و پیش زمینه ای شروع به تعریف کردن قصه ماجرای آقا سیدحسن (ماجرای اول) کردند.
پرداختن به این قصه به اندازه ای بی مقدمه و بی مناسبت بود که به خوبی پیدا بود، علاوه بر من، دیگران نیز از این مطلب تعجب کرده اند.آقا شیخ مرتضی زاهد در حال بازگویی و تعریف کردن این قضیه بودند و من هم همانند دیگران در حال گوش دادن بودم تا اینکه آقای زاهد به آن قسمت از این قصه و ماجرا رسید که صاحب صدا به آقا سید حسن می فرماید: «شما گمان می کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی باشیم! »
در این لحظات آقا شیخ مرتضی زاهد این جملات را با نگاهی بسیار نافذ و خاص به من، بازگو کرد.با شنیدن این جملات ناگهان یک حالت بسیار شگفت و خارق العاده ای در من پیدا شد.به محض اینکه این جملات از لبهای مرحوم زاهد بیرون آمد، بی اختیار احساس می کردم دیگر هیچ فقر و نیازی ندارم و هیچ گرفتاری و مشکلی برای من باقی نمانده است!بی اختیار به یاد شب گذشته ام افتادم یعنی شبی که در آن به ساحت مقدس حضرت بقیة الله الاعظم (علیه السلام) متوسل شده بودم. و عجیب تر اینکه من هم بدون اینکه کمک و پول خاصی به من برسد، به سرعت و خود به خود همه مشکلات و کمبودهایم برطرف شد و به شکلهای غیر قابل تصوری از همان اولین لحظه های بعد از آن ملاقات با آقا شیخ مرتضی زاهد، زندگی و کسب و کارم نیکو و خوش و بابرکت شد!
امام صادق (ع) فرمودند: «جالسوا من یذکر کم الله رویته و یزید فی علمکم منطقه و یزغبکم فی الاخرة عمله:با کسانی نشست و برخاست کنید که رویت و دیدنشان شما را به یاد خدا بیندازد و سخنان و گفتارشان موجب فزونی دانش شما و رفتار و اعمالشان موجب رغبت و تمایل شما به آخرت گردد. »
آشنایی مرحوم زاهد با امام خمینی (ره)
حاج شیخ علی جاودان ( از نوادگان مرحوم زاهد و از فضلای حوزه علمیه قم ) از قول آیت الله بهجت نقل می کنند: «یک روز در صحن حرم مقدس حضرت معصومه (علیها السلام) با آقای زاهد برخورد کردیم. ایشان در حال خارج شدن از حرم بود. در این هنگام آقای خمینی نیز به صحن وارد شدند و تا چشمشان به آقای زاهد افتاد مستقیم به کنار ایشان آمدند. آنها شروع به احوالپرسی و صحبت کردند، معلوم شد به خوبی همدیگر را می شناسند تا آنجا که آقای زاهد به ایشان گفت:
من الان دارم به فلان جا می روم شما هم بیا با ما برویم ...با توجه به دعوت مرحوم زاهد از حضرت امام(ره) برای رفتن به جایی خاص به خوبی معلوم می شود آن دو بزرگوار با هم آشنایی و انسی جدی داشته اند. »
اقتدا به مادر امام باقر(ع)
در کتاب گنجینه دانشمندان از قول مرحوم حاج شیخ عبدالحسین جاودان، فرزند آقا شیخ مرتضی نقل شده است:
«خانه مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد دچار مشکل شده بود؛ حشراتی موذی (ساس) به این خانه هجوم آورده بودند. بچه ها و اعضای خانه هر چه تلاش و کوشش کردند تا این حشرات را از بین ببرند، موفق نشدند و نتوانستند از شرّ آن حشرات موذی خلاص شوند!
تا اینکه در یکی از شبها، این حشرات بیش از اندازه اذیت و آزار کردند. در این هنگام اعضای خانواده مشاهده کردند که آقا شیخ مرتضی از جایش بلند شد و به سوی اتاقی که آن حشرات در آنجا بیشتر جمع شده بودند، رفت. آقا شیخ مرتضی زاهد در جلوی آن اتاق ایستاد و به آن حشرات گفت:
«خداوند، دیگر به شما اذن و اجازه نداده ما را آزار دهید. »
مرحوم جاودان که خودش شاهد و ناظر این صحنه بوده است، می گوید:از آن شب به بعد دیگر هیچ ساسی در این خانه دیده نشده است و برای ما معلوم نشد در آن شب، آن حشرات چگونه و کجا رفتند!آقا شیخ مرتضی زاهد می گفته است: «من این امر را از مادر حضرت امام باقر علیه السلام یاد گرفته ام! »و سپس این قصه و ماجرای والده امام باقر علیه السلام را تعریف می کند: «والده ماجده حضرت امام محمد باقر علیه السلام به دیواری که می خواست بر سر آن بانوی مکرمه فرو ریزد خطاب فرمود:
به حق المصطفی که خدا اجازه نداده بر سر من خراب شوی! پس آن دیوار همان طور منحنی و کج ایستاد، تا آن بانوی مکرمه به سلامت گذشت.
مگر شما بهتر از شیخ مرتضی هم می شناسید؟
یکی از بازاریان و متدینین تهرانی، در اقتدا کردن و احراز عدالت امام جماعت بسیار اهل احتیاط بود و به هر امام جماعتی اقتدا نمی کرد.
روزی او به شهر مقدس قم و به خدمت موسس حوزه علمیه قم آیت الله العظمی شیخ عبدالکریم حایری یزدی مشرف می شود و از ایشان سوال می کند:
آیا شما، آقا شیخ مرتضی زاهد را در تهران می شناسید؟
مرحوم حایری یزدی جواب می دهد:
بله می شناسم.
آقا می پرسد:
آیا به نظر شما من می توانم با خیال راحت نمازهایم را به ایشان اقتدا کنم؟
آیت الله حایری با تعجب و حیرت، نگاهی به آن آقا می اندازد و با کنجکاوی می پرسد: مگر شما بهتر از آقا شیخ مرتضی زاهد را هم می شناسید؟!
منابع:
کتاب آقا شیخ مرتضای زاهد، محمد حسن سیف اللهی صص ۳۵،۲۱۱
پایگاه راسخون










نظر شما