دوشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۴ - ۰۸:۳۰
سفرنامه اربعین | خلوت عاشقانه در شلوغ‌ترین جاده منتهی به خدا

حوزه/ بخش اول سفرنامه اربعین حجت‌الاسلام مرتضی رجایی، نویسنده حوزه تربیت و دانش‌آموخته حکمرانی با روایتی ساده و خواندنی از حال‌وهوای یک زائر در مسیر کربلا منتشر شد.

به گزارش خبرگزاری حوزه، بخش نخست سفرنامه اربعین حجت‌الاسلام مرتضی رجایی، نویسنده حوزه تربیت و دانش‌آموخته حکمرانی، روایتی ساده و صمیمی از دل یک زائر است؛ داستان قدم‌هایی که با همه سختی‌ها، رنگ و بوی مهربانی سیدالشهدا دارد و تقدیم نگاه شما فرهیختگان می‌شود.

بسم الله الرحمن الرحیم؛ با همه اماها و اگرها، همین حالا از قم راه افتادم، ان‌شاءالله به سمت مرز.

خدا بخواهد من را هم طلبیدند.

اگر توفیق بود، کوتاه‌نوشت‌هایی به اسم سفرنامه خواهم نوشت.

نه این سفر، وقت مشغولیت زیاد به هر چیز دیگری غیر از زیارت است؛ نه فرصت کوتاهی که من در اختیار دارم مناسب این بلاگربازی‌هاست؛ و نه من اهل این‌طور اشتغال‌هایی در چنین فرصت‌هایی.

پس هر جا که لازم دیدم چیزی ثبت کنم، کوتاه می‌نویسم. شاید بعد از بازگشت، ان‌شاءالله اگر عمری بود بعضی‌هایش را که مفیدتر به حال خواننده دانستم، تفصیل دادم؛ البته نه در یک پُست (فرسته) جدید، که زیر همان یادداشت کوتاه اولیه.

پس اگر دوست داشتید با این سفرنامه مینیمال اربعین همراه باشید.

راننده مشهدی است.

شلوغی جاده را که می‌بیند می‌گوید: فکر مِکِردُم جاده خِلوت باشه حالا دیگه!

گفتم: ارباب ما زائر دقیقه نودی کم نداره. نه اینکه این زائرها همتی داشته باشن، نه؛ ارباب ما خیلی مهربونه و اینا رو دوست داره. این‌قدر که هرطور شده راهی‌شون می‌کنه.

نمونه‌اش خود منم که تا همین دو سه ساعت پیش داشتم بهانه می‌تراشیدم برای به راه نزدن. خودم که نه؛ نفسم، شاید هم شیطانی که مأمور نرسیدن من به کربلا در اربعین ۱۴۴۷ است.

قصه بهانه‌تراشی‌های این چند روز گذشته‌ام مفصل است. باشد وقتی دیگر.

حدنصاب (همان رکورد) قبلی‌ام در سفر اربعین، ۳۶ ساعت در خاک عراق است؛ البته با زیارت کامل همه اعتاب مقدسه در هر چهار شهر مقدس عراق.

این بار ان‌شاءالله اگر توفیق داشته باشم، حدنصاب خودم را جابجا می‌کنم؛ البته طبق روال قابل پیش‌بینی، فعلاً فقط امکان زیارت نجف و کربلا برایم متصور است.

هرچند سابقه حدود پانزده سال سفر اربعینی به من می‌گوید: حساب و کتاب این سفر، آخر آخرش دست خودشان است.

رفیقی بعد از شروع نگارش این سفرنامه اربعینی، در کانالش مطلبی گذاشت با این شعر:

در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

در شخصی برایش نوشتم: برادر جان، مطمئن باش ان‌شاءالله به یادت خواهم بود در این سفر، اگر توفیق تشرف پیدا کنم.

نوشت: دلتنگیه دیگه.

راست نوشت؛ دلتنگی این روزها و شب‌های منتهی به اربعین، اگر قرار باشد در عراق و در کربلا نباشی، چیز عجیبی است. درست مثل دلتنگی پارسال خودم که حتی جرئت نمی‌کردم پای تلویزیون بنشینم. تنها چیزی که آرامم می‌کرد این بود که امسال وظیفه‌ام ماندن است، نه رفتن.

ولی به هرحال آن حال حرمان و حسرت بود، و چه تلخی شیرینی بود.

به قول استادی، گاهی در تحمل دوری‌ها چیزهایی می‌دهند که در شیرینی و لذت وصال‌ها خبری از آن نیست؛ مهم این است که تو کام جانت آماده چشیدنش باشد.

خودم را آماده کرده بودم که امشب را با همان سیب گلاب تعارفی مسافر صندلی عقب سر کنم؛ ولی وقتی برای تجدید وضو در امامزاده عبدالله پیاده شدیم، فهمیدم رزق شام امشب ما در موکب این امامزاده مقدر شده بود؛ چند دقیقه مانده به نیمه شب.

(امامزاده عبدالله در خروجی خرم آباد به سمت کوهدشت، اول جاده کوهدشت، بالای یک تپه مشرف به جاده است).

آن‌قدری که حافظه‌ام یاری می‌کند، این اولین سفر اربعین است که تنهای تنها زده‌ام به راه؛ یکی دو سفر دیگر بوده که در عراق و در مسیر پیاده‌روی تنها بوده‌ام، ولی حداقل تا موقع رد شدن از مرز، دوستان یا آشناهایی با من بودند.

دو سه روزی را دنبال همراه و همسفر گشتم، به چند نفری هم گفتم؛ ولی یا رفته و برگشته بودند، یا به قول خودشان امسال بی توفیق بودند.

یکی از دوستان هم که قرار همسفری گذاشتیم، در یکی دو روز آخر چند همسفر خانوادگی برایش پیدا شد و دیگر شرایطش نبود که با هم راهی شویم.

اصلاً یکی از بهانه‌هایی که شیطان نفسم داشت برایم می‌تراشید، همین تنهایی و بی همسفری بود، که مثلاً «الرفیق، ثم الطریق».

ولی عصر که برای چرت عصرگاهی گوشه‌ای از اتاق دراز کشیدم، در همان خواب دلم را قرص کردند که راه بیفت و دیگر بیش از این منتظر همسفر نمان. این دومین خواب اربعینی است که در یک هفته گذشته دیده‌ام. شاید بعد از این درباره‌شان نوشتم.

خلاصه که الآن در مسیرم، ولی نه تنها، که این بار یک طور خاصی احساس می‌کنم که از همان در خانه یک همسفر خاص دارم.

اگر آن یکی دو سفر قبل که در عراق تنها بودم، آنجا احساس می‌کردم که قدم قدم در آغوش خود سیدالشهدا هستم و هیچ احساس غربت نداشتم، حالا از همان در خانه آن حس شیرین به سراغم آمده است.

راستش در درونم حالی را احساس می‌کنم که اگر بخواهم به زبان واژه‌های دنیایی‌مان ترجمه‌اش کنم، شاید ترجمه‌اش این بشود:
عزیزم، تو راه بیفت، ما خودمان همراهی‌ات می‌کنیم.

این صد و بیست سی کیلومتر پایانی منتهی به مهران واقعاً اذیت‌کننده است در تاریکی شب.

مهر پارسال که خودم راننده بودم و قبل از نیمه‌شب این تکه از جاده را می‌راندم، خیال می‌کردم سختی و زجرآور بودنش فقط وقتی است که خودت پشت فرمان باشی؛ اما در این دقایق که کنار راننده نشسته‌ام و تیلیک تیلیکِ مدام تخمه شکستنش را می‌شنوم، و صدای زبان بدنش را که "پس چرا نمی‌رسیم؟!

چرا این جاده تموم‌ نمی‌شه!، به نظرم شب و تاریکی این تکه از جاده کلاً سخت است.

وصیت می‌کنم به شما طوری برنامه‌ریزی کنید که این قسمت را به دهِ شب به بعد نخورید.

راننده که نباشی، آماده که نباشی، راهی را که راننده‌های آماده هشت‌ساعته می‌توانند بروند، تو هر قدر هم روز بزنی، زودتر از ده و نیم یازده ساعت نمی‌توانی بروی.

مثل راننده خوش‌اخلاق ما که از دیروز عصر ساعت ۱۹ راه افتاده، ولی هنوز در این ساعت، سی کیلومتر دیگر تا مهران راه دارد.

با همه خوبی و خوش‌اخلاقی‌اش، نمی‌تواند سر وقت تو را برساند. همه‌اش هم به آماده نبودن و توقف‌های کوتاهش برای چُرت‌های مختصرش برنمی‌گردد؛ بخشی هم مربوط به همان خوش‌اخلاقی‌اش است که نمی‌تواند مدیریتش کند تا بتواند جوانک همسفرمان را مدیریت کند تا مثلاً در آداب نماز در طول سفر، جانب اعتدال را نگه دارد.

از این غرولند مکتوب من (که با نوشتنش دارم خودم را مدیریت می‌کنم تا به رو نیاورم که کام زائر ارباب و این راننده خوش‌اخلاق تلخ نشود) که بگذریم، در این سطور تدبری هست برای خودم و برای شما:

سالک که نباشی، آمادگی لازم را که برای سلوک نداشته باشی، دیر می‌رسی، سخت می‌رسی، البته اگر برسی.

از میدان امام خمینی که سوار تاکسی می‌شوی و حرکت می‌کنی سمت پایانه مرزی مهران، وقتی راننده دارد آن یازده کیلومتر را با سرعت می‌راند تا زودتر برگردد و زائر دیگری را بیاورد، همان وقتی که باد دم صبح مهران از پنجره باز پراید جوان مهرانی به صورت خواب‌آلوده‌ات می‌خورد، تازه کم‌کم باورت می‌شود که انگار راستی راستی داری زائر می‌شوی؛ ان‌شاءالله.

وارد خاک عراق شدم. یعنی مهر دخول را زدند توی گذرنامه‌ام. همین دو دقیقه قبل.

با یک سواری ده‌نفره‌ی تویوتا راهی نجف اشرف شدم ان‌شاءالله؛ به پنج دینار عراقی.

وعده داده «قریب الحرم» پیاده‌مان کند؛ شارع الرسول.

داریم از این به‌اصطلاح ترمینال مسافربری خارج می‌شویم. همین حالا.

ادامه دارد ...

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha