به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از اهواز ،سردار شهید «مجید سیلاوی» ششم بهمن ۱۳۴۰ در اهواز چشم به جهان گشود. خانوادهای مذهبی و اصیل، پدری به نام عبدالرضا و مادری به نام فهیمه، اولین معلمان ایمان و اخلاق او بودند. دوران کودکیاش با سادهزیستی گذشت و در دوران تحصیل، علاقه فراوانی به درس مکانیک نشان داد. دیپلم گرفت، اما جرقهای در دلش افتاده بود که او را به راه دیگری فرا میخواند؛ راهی که پایانش نه مدرک دانشگاهی که شوق خدمت و شهادت بود.
با آغاز جنگ تحمیلی، اهواز دیگر آن شهر آرام و صمیمی گذشته نبود. صدای آژیرها و خمپارهها جای خندههای کودکانه را گرفته بود. مجید در همان روزها تصمیم گرفت آیندهاش را به میدانهای نبرد گره بزند. او در کنار دوستانی چون سردار شهید علی هاشمی، از پایهگذاران سپاه حمیدیه شد؛ سنگری کوچک اما سرنوشتساز در برابر ارتش بعث.
مجید تنها ۲۰ سال داشت که به عنوان فرمانده عملیات سپاه حمیدیه منصوب شد. جوانیاش هرگز مانع اعتماد همرزمان نشد. آنان در نگاه نافذ و رفتار پرصلابت او چیزی میدیدند که فراتر از سن و سال بود. گاهی آنقدر درگیر عملیات و برنامهریزی میشد که حتی فرصت سر زدن به خانوادهاش را پیدا نمیکرد.
برادرش روایت میکند:
«مجید از وقتی وارد جبهه شد، دیگر آرام و قرار نداشت. شب و روزش یکی شده بود. کمتر به خانه میآمد. همیشه میگفت: الان وقت من نیست، وقت جبهه است.»
۱۲ شهریور ۱۳۶۰، مجید در عملیات «شهیدان رجایی و باهنر» حضور داشت؛ عملیاتی که در منطقه کرخه طراحی شد تا جلوی پیشروی دشمن گرفته شود. مجید در خط مقدم بود و فرماندهی میکرد. آن روز، خمپارههای دشمن پیدرپی فرود میآمدند. ترکش یکی از آنها بر سر و سینه و پایش نشست. او بر زمین افتاد و آسمانی شد.
پیکر پاکش زیر بارش آتش دشمن، در اهواز تشییع شد. خانواده و دوستانش در میان خمپارهها بدرقهاش کردند و سرانجام در گلزار شهدای اهواز آرام گرفت.
یکی از زیباترین بخشهای زندگی شهید سیلاوی، آشنایی و رفاقتش با سردار شهید حاجقاسم سلیمانی بود. حاجقاسم که در همان روزهای نخست جنگ از کرمان به خوزستان آمده بود، در عملیات رجایی و باهنر با مجید آشنا شد. بعدها بارها از این آشنایی یاد کرد و گفت:
«همرزم بودن با سردار شهید مجید سیلاوی از افتخارات من است.»
حتی سالها بعد، در سفری به اهواز، حاجقاسم بر مزار مجید حضور یافت. او در حسینیه ثارالله اهواز در جمع مردم خوزستان گفت:
«شما شهید مجید سیلاوی را دارید که خود یک امامزاده است.»
این تعبیر، نشاندهنده جایگاه معنوی شهیدی بود که در جوانی چنان پاک و نورانی زیست که فرماندهای بزرگ، او را امامزاده میدان جهاد نامید.
برادر شهید سیلاوی روایت میکند که پس از شهادت مجید، پیکرش را نزد علی هاشمی آوردند. علی هاشمی، فرماندهای دلاور و دوست نزدیک مجید، وقتی صورت گرد و خاک گرفتهاش را دید، خم شد، غبار از چهرهاش زدود و او را بوسید.
هاشمی زیر لب نجوا کرد:
«مجید! تو هم رفتی؟ مرا تنها گذاشتی؟»
لحظهای بغض او ترکید، اما بلافاصله قامت بست، اشکها را پاک کرد و به سمت عملیات رفت. همان روز پس از آزادسازی منطقه، «کرخه کور» به «کرخه نور» تغییر نام یافت؛ گویی یاد و خون مجید، نوری تازه در دل همرزمانش روشن کرده بود.
پیکر مطهر مجید سیلاوی، در شرایطی تشییع شد که اهواز زیر آتش دشمن بود. خمپارهها میباریدند، اما مردم خوزستان با شجاعتی مثالزدنی به خیابان آمدند تا فرمانده جوانشان را بدرقه کنند. این صحنه، تجلی همبستگی مردم و رزمندگان بود؛ مردمی که میدانستند شهادت، پایان راه نیست، بلکه شروعی برای مقاومت است.
زندگی مجید سیلاوی کوتاه بود، اما پرثمر. او در بیست سالگی همان راهی را رفت که بسیاری در آرزوی آناند. فرماندهی، ایستادگی، اخلاص و نهایتاً شهادت، سرگذشتی است که او را در ردیف چهرههای ماندگار دفاع مقدس قرار داد.
برادرش در پایان میگوید:
«مجید معاون علی هاشمی بود و علی علاقه زیادی به او داشت. شهادتش برای همه ما سنگین بود. اما امروز، وقتی میبینیم همرزمانش نام او را با احترام میبرند، آرام میگیریم.
شهید مجید سیلاوی، جوانی از اهواز بود که در کوتاهترین سالهای زندگی، بلندترین مسیرها را پیمود. او نهتنها فرماندهای شجاع بود، بلکه با ایمان و اخلاصش الگویی برای همه نسلها شد. حاجقاسم او را «امامزاده» خواند، هاشمی بر صورتش بوسه زد، و مردم خوزستان پیکرش را زیر خمپاره بدرقه کردند.
اکنون مزارش در گلزار شهدای اهواز، مأمن عاشقان و یادآور نسلی است که با ایمان، وطن را از چنگال دشمن بعثی نجات داد. یاد و نام او، چراغی است برای امروز و فردای ایران.











نظر شما