شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۴ - ۰۹:۵۳
روایت آزاده موسی‌سمنانی از لحظات پایانی زندگی شهید «قاضی‌نسب»

حوزه/ یوسفعلی موسی‌سمنانی می‌گوید: حسن گفت: موسی من شهید می‌شوم. گفتم: حسن‌جان! مرگ و زندگی دست خدا است. امکان دارد همه ما اینجا شهید شویم. حسن حدود دو ساعت بعد به شهادت رسید.

به گزارش خبرگزاری حوزه از سمنان، شهید «حسن قاضی‌نسب» بیست و پنجم شهریور ۱۳۴۲ در روستای پرور از توابع شهرستان مهدی‌شهر چشم به جهان گشود. به‌عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. یکم خرداد ۱۳۶۷ در فاو عراق مجروح و به اسارت رژیم بعثی عراق درآمد و در اسارت به شهادت رسید. آزاده و جانباز دفاع مقدس «یوسفعلی موسی‌سمنانی» هم‌رزم این شهید گران‌قدر در گفتگویی به این ویژگی های این شهید شاهد پرداخته است.

آغاز اسارت در فاو

در سال ۱۳۶۵ هجده ساله بودم که به عنوان سرباز سپاه به جبهه اعزام شدم. من و شهید حسن قاضی‌نسب در گردان پیاده یا مهدی در لشکر هشت نجف اشرف حضور داشتیم و در یک گروهان و یک دسته بودیم. در سال ۱۳۶۵ اعزام به جبهه شدیم و در فروردین ۱۳۶۷ به اسارت دشمن بعثی درآمدیم. تقریبا ۲۲ ماه در جبهه بودیم. شهید قاضی‌نسب اهل روستای پرور از توابع شهرستان مهدی‌شهر و انسان بسیار صبور و زحمتکشی بود. به جرات می‌توانم بگویم که از همه بچه‌های گروهان ما چابک‌تر و قبراق‌تر بود.

من شهید می‌شوم

وقتی رزمندگان ما فاو را گرفتند، ما مامور به حفظ فاو شدیم و به عنوان نیروهای پدافند در خط مقدم جنگ با بعثی‌ها حضور پیدا کردیم. در سال ۱۳۶۷ بعثی‌ها برای بازپسگیری فاو حملات سنگینی به ما کردند. آتش بسیار سنگینی روی سر ما ریختند و ما تا جایی که توانستیم مقاومت کردیم. من در آنجا سه گلوله مستقیم خوردم و ۲۱ ترکش و به شدت مجروح شدم. شهید قاضی‌نسب نیز به شدت مجروح شده بود و در حالت بیهوشی بودیم که متوجه شدیم که ما را به عقب می‌برند. ابتدا ما را برای بازجویی به شهر الزبیر بردند. یک سری اطلاعات اولیه از قبیل نام م نام خانوادگی از ما گرفتند و از آنجا برای درمان به بیمارستان الرشید بغداد بردند. بیمارستان بسیار ضعیف و واقعا نمی‌توان آن را بیمارستان نامید. بوی تعفن همه‌جا را گرفته بود. من و شهید حسن قاضی‌نسب و چند مجروح دیگر را داخل اتاقی انداختند و رفتند. رسیدگی آن‌ها بسیار ضعیف بود و اصلا برای‌شان مهم نبودیم. تیر به کمر حسن اصابت کرده بود و به داخل شکمش نفوذ کرده و داخل شکمش گیر کرده بود. ایشان خیلی ناله می‌کرد و درد بسیار زیادی داشت. به من می‌گفت: «موسی من شهید می‌شوم.» گفتم: «حسن جان! مرگ و زندگی دست خدا است. امکان دارد همه ما اینجا شهید شویم.»

یادی از هم‌رزم شهیدم

تقریباً دو ساعت با درد شدیدی که داشت ناله کرد و اما کسی به دادش نرسید. بعد از دو ساعت دیدیم حسن ساکت شد. فکر کردیم بیهوش شده است. مدتی گذشت و آمدند او را بردند. یکی دو روز از حسن خبری نداشتیم. آن سربازی که آمد و او را برد برای سرکشی آمد اتاق ما. از او با اشاره پرسیدیم که دوست ما چی شد؟ او هم با اشاره گفت: «از دنیا رفت.» آنجا بود که متوجه شدیم حسن به شهادت رسیده است. ما دیگر هیچ خبری از ایشان نداشتیم تا سال ۱۴۰۳ در اجلاسیه شهدای غریب در اسارت استان سمنان به یاد ایشان افتادیم. پرس‌وجو کردیم و متوجه شدیم پیکرش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده است.

آغاز اسارت

از آنجا ما را به بیمارستان نیرو هوایی ارتش عراق بردند که بیمارستان خوب و رسیدگی‌شان خیلی بهتر بود. وقتی از اینجا ترخیص شدیم، ما را به زندان بغداد بردند و در یک اتاق شاید ۱۵ متری ۵۰ نفر از اسرا را داخل اتاق کرده بودند. بسیار سخت گذشت تا اینکه ما را به اردوگاه تکریت بردند. از آنجا بود که اسارت واقعی ما با آن همه شکنجه و اذیت و آزار شروع شد. حدود ۲۹ ماه در اسارت بودم و هفدهم شهریور ۱۳۶۹ آزاد و به وطن بازگشتم.

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha