روایت برادر شهید از داوطلبی تا جبهه در «طلوع خونین»

حوزه/ نگاهی متفاوت به دوران دفاع مقدس از زاویه دید یک دانش‌آموز شانزده ساله که با تمام اشتیاق نوجوانی برای دفاع از میهن داوطلب شد؛ خاطراتی که حالا پس از چهاردهه توسط دکتر رستم حسن‌زاده برادر شهید شهرام حسن‌زاده نگارش یافته و در اختیار نسل امروز قرار می‌گیرد.

به گزارش خبرگزاری حوزه از کهگیلویه و بویراحمد، به مناسبت هفته دفاع مقدس سریال خاطرات جنگ تحت عنوان «طلوع خونین» می‌کند که توسط دکتر رستم حسن‌زاده برادر شهید شهرام حسن‌زاده نگارش یافته است.

این خاطرات که در ۶ قسمت تنظیم شده تا با روزهای هفته دفاع مقدس همزمان باشد، روایتگر تجربه‌های واقعی یک نوجوان شانزده ساله از شیراز است که در دوران جنگ تحمیلی تصمیم به حضور در جبهه می‌گیرد.

نویسنده که خود برادر شهیدی از این سرزمین است با نثری ساده و روان تصویری زنده از فضای جامعه در دوران دفاع مقدس ترسیم کرده است.

داستان از دبیرستان نمونه عشایری شیراز آغاز می‌شود جایی که فرمانده سپاه عشایر برای جذب داوطلب سخنرانی می‌کند و نوجوانان بسیاری از جمله راوی داستان برای حضور در جبهه ثبت نام می‌کنند. این روایت نشان می‌دهد چگونه نسل جوان آن دوران با اشتیاق و انگیزه‌ای باور نکردنی آماده فداکاری برای دفاع از میهن بودند.

خبرگزاری حوزه استان کهگیلویه و بویراحمد، هر روز یک قسمت از این خاطرات ارزشمند را منتشر خواهد کرد تا مخاطبان با جزئیات زندگی و تجربه‌های رزمندگان در جبهه‌های دفاع مقدس آشنا شوند. این اثر علاوه بر جنبه تاریخی، نگاهی اجتماعی و انسانی به دوران جنگ دارد و نشان می‌دهد چگونه خانواده‌ها و جامعه با این شرایط دشوار مواجه می‌شدند.

انتشار این خاطرات در هفته دفاع مقدس فرصتی است برای نسل جوان تا با واقعیت‌های آن دوران آشنا شوند و درس‌هایی از ایثار و مقاومت پیشینیان بیاموزند.

از دبیرستان شیراز تا خاکریز اهواز؛ خاطرات جنگ زنده می‌شود

طلوع خونین قسمت اول

‎شانزده سال بیشتر نداشتم دانش آموز کلاس چهارم دبیرستان نمونه عشایری شیراز بودم. شش سال از جنگ می گذشت. اول زمستان بود و صدای شیپور جنگ در هر کوی و برزنی به گوش می رسید. در یک صبحی زیبا و دلنشین کتابهایمان را طبق معمول و براساس برنامه زمانی روزانه در بغل گرفته و در صف صبحگاهی مدرسه جای گرفتیم.

‎فرمانده سپاه عشایر (آقای فاضل شجاعی) با هیبت و شکوه خاصی بر سکوی جلوی صف صبحگاهی ایستاده بود و در مورد جبهه و جنگ سخنرانی می نمود. در پایان سخنرانی آهنگ حماسی و مارش حمله وعملیات جنگ در بلندگوی مدرسه طنین انداز شد.

‎آقایی دیگر از سپاه عشایر بچه های داوطلب را برای جبهه ثبت نام می نمود. تعداد زیادی از دانش آموزان نام نویسی کردند که من هم یکی از آنها بودم. فردای آن روز برای وداع با همکلاسی ها در حیاط مدرسه جمع شدیم. چه روز باشکوهی، صدای گریه و زاری، وداع با دوستان جلوه خاصی داشت. از کلاس چهارم ریاضی و تجربی فقط سیزده نفر باقی مانده بودند و از بقیه کلاسها آنهایی که اندام و جثه درشتی داشتند نیز ثبت نام کرده بودند.

همگی سوار اتوبوس شدیم و به سوی مقر صاحب الزمان شیراز،که محل اصلی اعزام نیروها به جبهه بود حرکت کردیم.

در آنجا نیروهای زیادی آمده بودند که هر یک چهره و لهجه خاصی داشتند. لباسهای نظامی به ما دادند. به ندرت پیدا می شدکه کسی لباسش اندازه تنش باشد، آخه نیروهای اعزامی چنان زیاد بودند که کارخانه های تولیدی کفش ولباس نظامی هم جوابگوی اینهمه جماعت نبود.

شب را در پادگان سپری کردیم و فردای آن روز همگی به نماز جمعه رفتیم. امامت نماز جمعه را آقای آیت الله حائری شیرازی به عهده داشت. در یکی از صفوف فشرده نماز جمعه قرار گرفتم و به خطبه های نماز گوش می دادم، ناگهان یکی از دوستانم( مختار بهروز) در کنارم نشست و گفت: پدرت از یاسوج آمده و با تو کار دارد.

از صف نماز خارج شدم و به سوی پدر رفتم، انگار پایان عمرش بود، چنان ناراحت بود که قدرت تکلم نداشت. با ناراحتی هر چه تمام ، مرا غرق در بوسه کرد و با گریه و صدای گرفته گفت : تو را فرستادم اینجا درس بخوانی یا لباس سربازی بپوشی و بروی جبهه؟

‎حرفی برای گفتن نداشتم. نصایح پدر وسوز وگداز ایشان مرا از رفتن منصرف نمود. لباسهای نظامی را به دوستم دادم و با پدر به سمت دبیرستان نمونه عشایری و محل تحصیلم بازگشتم.

پدر از اینکه توانسته بود مرا از رفتن به جبهه منصرف کند خوشحال بود و با خیال راحت از من خداحافظی کرد و به سوی یاسوج حرکت کرد. من هم به جمع همکلاسی های به جا مانده از جبهه ،پیوستم و مثل گذشته به درس و مشق پرداختم .

‎هفته ای گذشت، یکی از دوستانم به نام صدرالله وفاپور که به یاسوج رفته بود از مسافرت برگشت بود، به سراغم آمد و غیبت همکلاسیها را جویا شد، گفتم که به جبهه رفته اند. چنان ناراحت شد که گویی تمام دوستان نازنین خود را از دست داده بود. گفت: می خواهم به جبهه بروم.

‎من هم که آرزوی همسفری را می کشیدم که خود را از قافله دوستان عقب می دانست گفتم: با هم می رویم. دوباره به محل ثبت نام و اعزام نیرو رفتیم. تعدادمان ۲۵ نفر بود، ساعت ۴ بعدازظهر با یک اتوبوس به سوی دیار گرم خوزستان و شهر اهواز حرکت کردیم. هرچه برای گفتن داشتیم با هم درد ودل کردیم در مسیر حرکت در رستورانی قدیمی و نرسیده به نورآباد ممسنی به نام سرآب بهرام شام خوردیم حدود ساعت ۶ صبح بود که وارد مرکز توزیع نیروها درشهر اهوازشدیم. این مرکز به هتل اچ مشهور بود چرا که به شکل اچ انگلیسی بود.

ساعت ده صبح ما را دسته بندی کردند و به مقر تیپ امام حسن (ع) فارس در ۷۵ کیلومتری اهواز که به تپه ۷۵ مشهور بود فرستادند در آنجا دوباره ما را دسته بندی کردند و به گردان مالک اشتر که فقط خاص بچه های عشایر و سپاه عشایر بود فرستادند، حدود ظهر بود که وارد مقر گردان شدیم و به جمع دوستان پیوستیم

‎گویی سالها بود که همدیگر را ندیده بودیم. هر کسی در چادرهای استتار شده به طریقی خود را مشغول کرده بود، یکی چایی درست می کرد، یکی درس می خواند، یکی خاطره می نوشت.

‎ظهر به نماز جماعت رفتیم و پس از صرف ناهار و استراحت، کل گردان با صدای فرمانده که از پشت بلندگو شنیده می شد جلوی چادر فرماندهی ، (جایی که صبحگاه مشترک و تجمع نیروها در آنجا صورت می گرفت) جمع شدیم.

‎معاون گردان شروع به سخنرانی نمود و از ما خوش گویی کرد. جانبازی بود که یکی از پاهایش را در جنگ از دست داده بود. خیلی جدی، چهره ای عبوس و اخلاقی تند داشت، فامیلش پالیزدان بود.

‎در آن منطقه( تپه۷۵) کلاسهای مختلف آموزشی، کلاس آموزش برخورد با مواد شیمیایی، کلاسهای تاکتیک جنگی، کلاسهای عقیدتی را پی در پی ودر روزهای مختلف سپری می کردیم و شب‌ها نیز رزم شبانه می رفتیم.

ادامه دارد

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha