به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از ارومیه، حجت الاسلام غلامحسین خراسانیکیا از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از همراهان مرحوم حجت الاسلام والمسلمین غلامرضا حسنی نماینده سابق ولی فقیه در آذربایجان غربی بود که هفته گذشته از دنیا رفت و آنچه در ادامه این متن میآید خاطرات این رزمنده دوران دفاع مقدس است.
سال ۱۳۶۱ بود، شش ماه از آن روز سیاه گذشته بود که در جریان حمله گروهک منافقین، گلولهای به من اصابت کرد و بخشی از اعصاب و حنجرهام را از کار انداخت. درد، شب و روز مرا فراگرفته بود. صدایم میلرزید و گاهی حتی توانایی بیان یک جمله کامل را نداشتم. برای کسی که سالها به تدریس در دبیرستانها و منبر رفتن اشتغال داشت، نداشتن حنجره به معنای از دست دادن راه خدمت بود و این مسئله، مرا بسیار آزار میداد.
در همان روزها، به همراه حجتالاسلام آقای حسنی و جمعی از روحانیون و مردم مؤمن ارومیه، توفیق یافتیم تا به دیدار امام خمینی(ره) در حسینیه جماران برویم. فضای حسینیه سرشار از معنویت بود. من اما در گوشهای ایستاده بودم؛ در میان جمع، اما با دلی پر از درد.
سرم را به دیوار تکیه دادم و در دل گفتم: «خدایا، اگر این سید عزیز، روحالله، نزد تو منزلتی دارد، به حق او و جدّش، حنجرهام را شفا بده. من اگر نتوانم سخن بگویم، چگونه به مردم خدمت کنم؟ من با حرف زدن، تدریس و منبر زندهام. بدون این صدا، چه کاری از من ساخته است؟»
دیدار پایان یافت و ما به ارومیه بازگشتیم. چند روز گذشت و هیچ نشانهای از بهبودی دیده نمیشد. تا اینکه مادری از مادران شهدا، سفرهای به نام حضرت ابوالفضل(ع) گسترد و از من برای سخنرانی دعوت کرد. گفتم: «با این حنجره نمیتوانم صحبت کنم، چه برسد به سخنرانی.» اما او با لبخند پاسخ داد: «شما تشریف بیاورید؛ حتی اگر نتوانستید سخن بگویید، همین حضورتان برای ما برکت است».
دعوت را پذیرفتم. به مجلس رفتم و در گوشهای روی صندلی نشستم. با تردید شروع به صحبت کردم؛ آرام و بریدهبریده، اما هرچه زمان میگذشت، احساس میکردم کلمات راحتتر از گلویم خارج میشوند. وقتی به روضه حضرت ابوالفضل(ع) رسیدم، ناگهان صدایم رسا و بلند شد. برای لحظهای ایستادم، آیا این واقعاً صدای من بود؟ صدایی صاف و رسا، درست مانند گذشته!
ناگهان مجلس از صلوات پر شد، مادران شهدا اشک میریختند و صلوات میفرستادند. من نیز با چشمانی اشکآلود، تنها چیزی را که در دلم میگذشت زمزمه کردم: «یا ابوالفضل، شکرت».
چند روز بعد، نوبت ویزیت پزشک معالجم در تهران رسید. همان پزشکی که پیشتر گفته بود فقط چهار درصد احتمال بهبودی وجود دارد. پس از معاینه، با شگفتی گفت: «من خودم پرونده تو را نوشتهام! حنجرهات باید عمل میشد، اما اکنون... کاملاً سالم است! چه کردهای؟»
لبخندی زدم و گفتم: «این از برکات حضرت ابوالفضل(ع) و دعای مادران شهداست.»
سالها از آن روز میگذرد، اما هرگاه به منبر میروم و با طلاب یا مردم سخن میگویم، خاطرهٔ آن شب را به یاد میآورم؛ شبی که ایمان، از میان درد و رنج، صدایم را به من بازگرداند.
انتهای خبر. /











نظر شما