خبرگزاری حوزه | میخواستم غافلگیرشان کنم اما غافلگیر شدم... گفتم: «بچه ها مهمان عزیزی داریم، باید میزبان خوبی برایش باشید...» ولی نگفتم که مهمان کیست.
فقط در همین حد بگویم که او یک قهرمان ملی ست..
یکی گفت: «آقا عمو پورنگ میاد!»
دیگری پرسید: «طارمی رو دعوت کردی؟»
دیگری با هیجان گفت: «نکند حسن یزدانی مهمان ما باشد؟»
هر کس حدسی میزد، تا روز مراسم رسید. درِ مدرسه آرام باز شد و آمبولانسی ساکت و سنگین وارد حیاط شد.
همه ساکت ماندند.
عطر خاصی در هوا پیچید...
و همان لحظه فهمیدیم، مهمان ما نه چهرهای تلویزیونی بود، نه ستارهای از زمین فوتبال و نه پهلوانی از تشک کشتی، بلکه ستارهای بود که از آسمان آمده بود.
تابوت شهید وارد شد. دانشآموزان، با چشمانی خیس و دستانی لرزان، زیر تابوت رفتند؛ نه برای بدرقه، بلکه برای در آغوش گرفتنِ قهرمانشان.
آن روز من میخواستم غافلگیرشان کنم، اما خودم غافلگیر شدم
با اشکهایشان، با عشقشان، با درک نابشان...
با اینکه هنوز کوچک بودند،
اما دلهایشان بزرگتر از تمام دنیا بود.
مهمانِ ما قامتش کوتاه بود، زمان حضورش کوتاهتر، او رفت به آسمان ها و تکه ای از وجودمان را با خود برد..
رفت ولی عطرش هنوز در هواست، میانِ روزمرگیهای ما، میانِ خندههای مدرسه،
رفتش آغازِ ماندنش بود؛ و نامِ گمنام ولی خوشنام او، حالا از سطحِ سنگ قبرها عبور کرده و در جانِ نسلها حک شده است.
شهید ما دیگر گمنام نیست؛ او اکنون یک خانوادهی بزرگ دارد، خانوادهای از دلهایی که هرگز فراموشش نخواهند کرد..
حسن هوشیار، معاون پرورشی دبستان ولیعصر "عج" قم
۲۳:۵۳ - ۱۴۰۴/۰۹/۰۷










نظر شما