شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳ |۱۲ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 14, 2024
تبلیغ

حوزه/ بنده با تمام سادگی‎ای که داشتم رگ سیادتم به جوش آمده (جنبید) و گفتم فلانی برو پیش فلان خان و بگو سید می‎گوید همین الان کلید را بده والا قفل را می‎شکنم و خودم نیز از خانه خارج شده در روستا قدم می‎زدم و مردم از دور و با تعجب سلام می‎کردند و ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق (خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره حجت الاسلام سید محمود تقوی را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم .

* بیوگرافی

آقای سید محمود تقوی در شهر دهدشت دیده به جهان گشود و ‌هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم می‌باشد. وی به استان‌های کرمانشاه، کهگیلویه و بویر احمد و مرکزی جهت تبلیغ عزیمت کرده‌ و در حال حاضر مشغول به تحصیل در سطح دو حوزه می‌باشد و دوره‌های مکالمه‌ی عربی و آموزش مشاور دینی را گذرانده‌ است.

* حملة سگها

شبی بسیار سرد و تاریک بود و از شدت سرما بخار نفسم در هوا دیده می شد. خیابان های اطراف سه راه شریعتی شهر کرمانشاه نیز تا چشم کار می کرد خالی از سکنه بود و من که با عبا و قبای زمستانی در حالی که شال سبزی به گردن داشتم و با حالت غربت و سنگینی فضای ناشی از تبلیغ اول و ناآشنا بودن به  شهر در حالی که ساکی از کتاب  و لباس در دستم بود به پشت درب سازمان تبلیغات استان کرمانشاه رسیدم.

طلاب اعزامی از طرف سازمان تبلیغات و طرح هجرت باید جهت تقسیم در روستاها و شهرها به سازمان تبلیغات بروند؛ لذا در چنین ایام تبلیغیای با نگهبان سازمان هماهنگ میکنند که تا صبح بیدار باشد تا اگر طلبهای دیر وقت رسید درب را برای او باز کند؛ اما متأسفانه در آن شب بنده هر چه درب را زدم و نگهبان را صدا کردم بیدار نشد که نشد؛ حالا غریب و تنها با لباس روحانیت با حالت عجیبی در سرمای زمستان که احدی در خیابانها نبود جلوی درب سازمان ایستاده بودم که خدایا چه میخواهد اتفاق بیفتد؟! در همین افکار ناگهان دیدم از کوچهای که در نزدیکی سازمان بود، حدود هشت سگ بزرگ که در حال پرسه زدن بودند، بیرون آمدند و تا مرا دیدند فوراً و له له زنان به سمت من دویدند؛ آن قدر زود رسیدند که نتوانستم فکر کنم؛ تنها فکری که کردم این بود که از صندوق صدقاتی که کنارم بود بالا روم و روی آن بایستم که آن هم با عبا و قبا و لباس زمستانه آن هم صندوق صدقات بدون جای پا که اگر با نیزه ورزشکاران نیز کسی بپرد رسیدن به بالای آن جای سؤال دارد، محال بود و اصلاً فقط در حد یک لحظه بیشتر نتوانستم تصور کنم زیرا سگ‏ها فوراً به بنده رسیده و مرا محاصره کردند، قصد داشتم از خودم دفاع کنم اما دریغ از یک سنگ در آن تاریکی حتی میخواستم که داد و فریاد کنم ولی هیچ کس صدای مرا نمی شنید لذا وقتی سگ‎‎ها مرا محاصره کردند به صورت دایرهوار دور من حلقه زدند و پوزههای خود را به زانو و پشت پایم میزدند و در حالت حمله قرار داشتند؛ میخکوب شده بودم و حتی با زور پلک میزدم زانوهایم از ترس میلرزید و تنها کاری که کردم این بود که برای آنها سوت میکشیدم حدود 4 ـ 5 دقیقه به این حالت خودشان را حتی به من میزدند و من که از بچگی از سگ میترسیدم در آن شهر غریب با آن حال عجیب در تاریکی شب سرد زمستان؛ واقعاً صحنة عجیبی بود. در دل شروع به توسل کردم که یا فاطمه مرا نجات بده یا صاحب الزمان کمکم کن و از این قبیل توسلات تا اینکه بالاخره سگها دیدند این سید خیلی حرکتی ندارد و شاید هم گمان کردند این مجسمهای است که با وزش باد از او صدای سوت شنیده میشود! لذا بنده را رها کرده و رفتند، همزمان با رفتن سگها نگهبان نیز از خواب بیدار شده و درب را باز نمود.

تازه متوجه شدم که درب سازمان حالت پنجره پنجره است و به راحتی میتوانستم از آن بالا روم. در آن شب با همان لباسها که نمی دانستم طاهرند یا نجس نماز شبی خواندم و گریه زیادی نمودم تا اینکه اذان صبح گفته شد و عدهای از طلاب که هنوز بیدار نشده بودند بیدار شده و نماز صبح به جماعت خوانده شد.

نکته: در کتاب شریف عین الحیاة مرحوم مجلسی رحمه الله که بسیار مورد تاکید علماء بزرگوار نیز میباشد روایت شده است که شخصی که خیلی اهل دعا نباشد وقتی که به مشکلی برخورد و دعا کرد ملائکه میگویند این صدا تا به حال شنیده نشده است و به عبارت دیگر آنچنان به صدای او اهمیت نمی دهند ولی شخصی که همیشه اهل دعا باشد در هنگام گرفتاری نیز وقتی دعا می کند ملائکه می گویند این صدا آشنا است و او هر روز اهل دعا کردن بوده لذا زود تر دست او را گرفته و به او کمک می کنند.

* بستن عمامه

در روایات وارد شده است که فرمودند حتی نمک سفره خود را از ما بخواهید یا وارد شده است که زمانی که از ما حاجتی طلب نمودید گمان شما این باشد که حاجت شما جلوی درب آماده شده است؛ یعنی این قدر امیدوار باشید. همان طور که گفته شد بنده هنگام حرکت در حرم مطهر حضرت معصومه(س) عرض کردم که خانم بنده برای تبلیغ دین جدّ شما میروم در حالی که حتی نمیتوانم عمامه بپیچم؛ لذا وقتی ساعت 8 صبح با سر و صدای طلاب حاضر در سازمان از خواب بیدار شدم متوجه شدم که یکی از طلاب که از او سنی گذشته بود برای طلاب دیگر عمامه می بندد. بنده که دیدم خوب عمامه میپیچد پارچة عمامة خود را که چند وقتی بود نپیچیده بودم به ایشان داده تا عمامه را زیبا بپیچد، در حین بستن عمامه متوجه شد که بنده اولین مرتبه است که برای تبلیغ اعزام میشوم و مقداری نیز بنده را راهنمایی کرده و دلداری دادند و وقتی پیچیدن عمامه به اتمام رسید با وجود اینکه دیدم خوب است ولی خیلی بزرگ بود و با صورت بنده همخوانی نداشته لذا به ایشان عرض کردم که بنده یک مرتبه امتحان میکنم و شما اشکال کار را بفرمایید و جلوی ایشان شروع به پیچیدن عمامه کردم در حالی که اصلاً بلد نبودم و با این کار نیت داشتم که یاد گرفته باشم تا در مواقع اضطراری به مشکل نخورم  اما از قصه این عمامه آن قدر زیبا پیچیده شد و باب طبعم بود که هر چه اصرار میکردم که والا بالله من عمامه پیچیدن بلد نیستم ایشان باورشان نمیآمد و خودم هم دلم نمیآمد که دوباره این عمامه را باز و بسته کنم تا ایشان صدق گفتار مرا متوجه شد؛ در اینجا بود که متوجه توسل دیروز در حرم مطهر شده و خدا را شکر گفتم و تفأل به خیر زدم (وسجیتکم الکرم وعادتکم الاحسان وفعلکم الخیر بکم فتح الله وبکم یختم وبکم یمحو یشاء ویثبت وبکم تنبت الارض اشجارها وبکم تخرج الارضا ثمارها... )

* حرف یک عالم

ساعت 9 اعلام گردید که طلاب مبلغ در سالن جلسات حضور به هم رسانند لذا همه جمع گشتند و یک شیخ پیرمرد که از علماء و بزرگان شهر کرمانشاه بود سخنرانی فرمودند و بنده سالهای بعد هر چه سراغ او را گرفته کسی او را نمیشناخت حال یا من اسم او را اشتباه میگفتم و یا اینکه واقعاً خیلی معروف نبودند علی ای حال فرمایشات خیلی دقیقی داشتند که بنده نیز دقیقاً طبق فرمایش ایشان عمل نموده و بحمدلله جواب داد از جمله اینکه فرمودند طلبه نباید به مردم طمع داشته باشد و روزی رسان خداست و چشم طمع به مردم نداشته باشید، و فرمودند شما طلبهها بعد از اینکه مردم در طول سال در غفلت و کارها و امور روزانة خود به سر میبردند چند روز اینجا آمدهاید تا تبلیغ دین انجام دهید نه کار دیگر لذا در تمام جلسات و جاهایی که شما را دعوت میکنند به جای اینکه با مردم صحبت از امور دنیایی کنید نماز آنها را تصحیح کنید یا قرآن و احکام به آنها یاد دهید و از این چند روز نهایت استفاده را ببرید؛ لذا بنده همین کار را انجام میدادم و هر جا که برای نهار یا شام دعوت میشدم و مثلاً تلویزیون روشن میکردند به آنها میگفتم آیا تا به حال روحانی در منزل شما میهمان بوده یا خیر؟ اکثر قریب به اتفاق جواب منفی میدادند؛ سپس بنده عرض میکردم که این تلویزیون هر روز اینجا مهمان شماست ولی بنده فقط یک ساعت مهمان شما هستم و در روایات آمده است هر جلسهای که در آن ذکر خدا نباشد در روز قیامت موجب حسرت برای شرکت کنندگان در آن جلسه میباشد پس بیایید به وسیلة احکام نماز قرآن سؤالات اعتقادی و غیره کاری کنیم که پشیمان نشویم؛ مردم نیز با رضایت و محبّت کامل قبول میکردند پس بنده به مناسبت از مسائل دینی آنها میگفتم، مثلاً اگر کسی سؤال داشت جواب میدادیم و در ادامة آن مطالب دیگر و اگر نداشتند میگفتم مش فلانی حاج فلانی یکی یکی نمازهایتان را بخوانید تا تصحیح کنیم و به جز یک مورد که خجالت کشید همه انجام میدادند و جَو شاد و بسیار جالبی به وجود میآمد به طوری که وقتی میخواستیم از آن منزل خارج شویم تا آخرین لحظات سؤال دینی پرسیده و می‏شد رضایت و خوشحالی از حضور طلبه را در چشمانشان دید.

* اعزام

یکی از مسئولین محترم سازمان تبلیغات کرمانشاه نزدیکیهای غروب با یکی از روستاهای هرسین تماس گرفت و شخصی به نام مش حسین که قبلاً تقاضای روحانی کرده بود قبول کرده و گفت ایشان را برای روستای ما بفرست لذا آدرس روستا را به من داده و گفتند فلان جا دربست بگیر و برو، از سازمان بیرون آمده در حالی که کمی برف میبارید و هوا به شدت سرد بود سوار بر اتوبوس شده و به سمت آن منطقه حرکت کردم از طرفی نیز با فرزند مَش حسین که علی عباس نام داشت تماس گرفته بودم که با ماشین شخصی خود کنار جاده اصلی آمده تا هنگام پیاده شدن بنده را به روستا انتقال دهند.

اکثر مسافران عرب عراقی بودند که برای زیارت امام رئوف علیه افضل التحیات والسلام آمده بودند و وقتی که به راننده گفتم که میخواهم بین سیلو و نیروگاه پیاده شوم گفت بلد نیستم و در همین هنگام متوجه شدیم که لامپهای اتوبان نیز در آن شب خاموش میباشد لذا از پشت شیشههای بخار گرفته اتوبوس هر چه راننده و دیگر مسافران که متوجه شده بودند بنده میخواهم پیاده شوم بیرون را نگاه کردیم غیر از ظلمات چیزی نمیدیدیم عده ای  از عربها اصرار میکردند که پیاده نشو عدهای میگفتند تا شهر بعدی یا تا جایی که ساختمان باشد پیاده شو در همین گیر و دار اضطراب و بگو مگو و در حالی که اتوبوس به آرامی کنار جاده حرکت میکرد با خود گفتم خدایا به امید تو خدایا کمکم کن یک مرتبه به راننده گفتم همین جا نگه دار بالاخره بعد از اصرار من نگه داشت و بنده در آن تاریکی شب پیاده شدم در حالی که یک چمدان بزرگ را همراه خود میکشیدم، اتوبوس حرکت کرده و رفت و کمکم از من دور شد، حتی یک متری خودم را نیز نمیدیدم از طرفی صدای سگ و گرگ و شغال و دیگر وحوش را در بیابان میشنیدم و با خود گفتم باید زود فکری کنم والا اگر این حیوانات متوجه حضور من شوند کارم تمام است لذا با توجه به دود سفیدی که از نیروگاه بلند بود با خود احتمال دادم که وعدهگاهی که پشت تلفن به من گفتهاند یک کیلومتر عقبتر از جایی است که ایستادهام، با عبا و عمامه و شال زمستانه کیف خود را کشیده و از آهنهای وسط آزادراه خودم را به باند مخالف رسانیده و تصمیم به دویدن گرفتم که زودتر رسیده و از شر حیوانات در امان بمانم لذا به محض شروع کردن به دویدن دیدم شخصی تقریباً تنومند با شلوار کردی و کلاهی بر سر دقیقاً جلوی چشمانم ایستاده؛ نمیدانم در آن حال ترسیدم یا خوشحال شدم ترس از این که نکند دزد یا راهزن باشد و خوشحال به این دلیل که بالاخره یک انسانی را در این ظلمات دیدم و اگر هم به دست او کشته شوم بهتر است تا درندگان ولی به محض اینکه گفت کجا میخوای بری سید و فهمیدم این علی عباس است دلم آرام شد و تازه متوجه شده بودم که به قدرت و لطف خداوند متعال دقیقاً روبروی محل قرار اتوبوس توقف کرده است و حتی اگر چند متر عقبتر میایستاد بنده که قصد برگشت به یک کیلومتر عقبتر را داشتم معلوم نبود چه بلائی سرم میآمد لذا خدا را شکر کرده و با وانت عازم روستای مورد نظر شدیم و این همه از الطاف ولیعصر علیه السلام بوده.

* ورود به روستا

پس از اینکه وارد روستای مورد نظر شدم به منزل آقای آینهای که پیرمردی 60 ساله بود رفته و ایشان به استقبال بنده آمدند و پس از احوالپرسی وارد منزل ایشان شدم، منزلی که دارای حیات بسیار بزرگی بود و تقریباً سه خانواده در آن زندگی میکردند و زاغه و حتی طویله بزرگی نیز در آن وجود داشت و به علت شرایط آن وقت بنده در ساختمانی که فرزند مش حسین (علی عباس) در آن زندگی میکرد مستقر شده و منتظر بودم تا فردا به مسجد بروم و نماز جماعت برگزار نمایم و سخنرانی کنم.

* سکوت عجیب و غریب

روز اول که شروع شد بنده در منزل علی عباس بودم و با خودم مرور میکردم که امشب باید چه طور سخنرانی کنم و چه طور نماز بخوانم یا مثلاً ظهر احکام و شب منبر و از این مسائل و افکار و گاهی از دستپاچگی کتابها را مرور میکردم و هر از چند گاهی یکی از آشنایان مش حسین میآمدند و سلام و علیکی و میرفتند تا نزدیکیهای ظهر بنده به مش حسین گفتیم که مسجد شلوغ است یا خلوت و ساعت چند باید به مسجد برویم ایشان با حالتی آرام و عجیب گفت حالا میریم عجله نکن تا ظهر گفتیم بریم گفت امشب برویم و هر چه ما اصرار کردیم قبول نکرد که ما به مسجد برویم و من متعجب شده بودم دوباره شب نیز عیناً همین طور شد و ایشان دربارة مسجد و رفتن به آن که صحبت میشد تقریباً سکوت میکرد به طوری که نشنیده میگرفت و تا فردا ظهر دوباره همین طور شد و من که دیگه حوصلهام سر رفته بود گفتم چه خبر است که به ما نمیگویید و اصرار کردم که باید بدانم چه خبر است آنها جواب دادند که مسجد ما 11 سال است که درست شده است و از آن زمان تا به حال درب آن قفل است و باز نشده است و کلید آن نیز دست چند پیرمرد خان منش بود که مثلاً شورای روستا هم بودند و هر چه آنها اصرار میکردند کلید را نمیدادند و میگفتند (کُرَه آخوند أرا چمانه) [یعنی آخوند میخواهيم چه کار] خلاصه بنده با تمام سادگیای که داشتم رگ سیادتم به جوش آمده (جنبید) و گفتم فلانی برو پیش فلان خان و بگو سید میگوید همین الان کلید را بده والا قفل را میشکنم و خودم نیز از خانه خارج شده در روستا قدم میزدم و مردم از دور و با تعجب سلام میکردند و پچ پچ میکردند. بچههای کوچک نیز از دور که مرا می‌دیدند با تعجب مرا به همدیگر نشان می‏دادند خلاصه بعد از یکی دو مرتبه رفت و آمد آقای خان که هم از نیروی انتظامی منطقه میترسید و هم برای سادات عظمت خاصی قائل بود کلید را نزد بنده فرستاد و من به سمت مسجد رفتم تا درب را باز کنم در همین حال که مش حسین نیز همراه من بود بچههای کوچک را نیز صدا کردم و با ما آمدند داخل مسجد؛ اما چه مسجدی؟! همة امکانات موکت پشتی بخاری و غیره در آن وجود داشت لکن گرد و خاک بسیار زیادی روی آنها نشسته بود بنده دیدم که اصلاً نمیشود در اینجا هیچ کاری کرد لذا به بچهها گفتم هر کسی از شما برود از منزل خود یک جارو بیاورد و تا 5 دقیقة دیگر اینجا باشد بچهها با اشتیاق فراوان به سمت منزلهای خود دویدند و پس از چند دقیقه همه جارو به دست برگشتند و تقریباً 2 مرتبه یا سه مرتبه مسجد را جارو کردیم تا کمی رو به راه شد و همان شب اولین نماز جماعت را برگزار کردم.

* اولین نماز جماعت تاریخی روستا

صف جماعت پشت سر من بسته شد و در آن صف غیر از مش حسین و یکی از آن بچهها که سن خیلی کمی داشت شخص دیگری وجود نداشت، مسجد بسیار سرد و نمناک بود و قرار شد که مش حسین هر طوری شده فردا بخاری را درست کند؛ لذا از شدت سرما مش حسین اصرار کرد که به خانه برویم ولی من قبول نکرده و همان جا نماز جماعت خواندیم؛ در رکعت اول احساس کردم پشت سرم سر و صدایی میآید و در رکعت دوم متوجه شدم که مش حسین پشت سرم حمد و سوره را میخواند لذا بعد از تمام شدن نماز کاملاً برای مش حسین توضیح دادم که در نماز جماعت نباید حمد و سوره را مأمومین بخوانند و ایشان قبول کردند [خداوند ایشان و اهل و عیال و فرزندانشان را حفظ کند که پیرمردی با محبت بودند و به حقیر خیلی محبت نمودند که بعدها عرض خواهم کرد] و هر روز افراد دیگر نیز اضافه میشدند و چندین صف تشکیل شد و همین طور برای آنها می‌گفتیم و آنها قبول میکردند تا اینکه روزی پیرمردی که خیلی ادعای چیز بلدی میکرد به مسجد آمد و پشت سر من حمد و سوره را خواند بلافاصله بعد از نماز و قبل از اینکه من چیزی بگویم مردم که خودشان ذوق تازه یاد گرفتن را داشتند به ایشان تذکر دادند که نباید حمد و سوره بخوانی ایشان که خیلی ادعا داشت میگفت شما بلد نیستید این حاجی آقا هم اشتباه میگوید من خودم میرفتم کرمانشاه پشت سر آیتالله زرندی (امام جمعه وقت کرمانشاه) نماز میخواندم همة مردم همراه ایشان حمد و سوره میخواندند من که خندهام گرفته بود گفتم اشکالی ندارد حکم شرعی این است که حمد سوره در نماز جماعت فقط امام جماعت میخواند و لا غیر شما اگر میخواهی بخونی بخون لذا خیلی وارد بحث نشدم و نماز دوم را خواندم بعداً متوجه شدم روزهای بعد که میآمد حمد و سوره را نمیخواند ولی آن روز چون که مردم به او اشکال کرده بودند روی دندة لج افتاده بود و به عبارت دیگر نمیخواست بگوید من بلد نیستم لذا مجبور بود حتی به نماز جماعت آیتالله زرندی نیز دروغ ببندد.

* جلسات عجیب

در آن چند روز کمی احساس غربتم کم شده بود اما هنوز برای خوابیدن در یک اتاقی که دقیقاً نمیدانستم کدام منطقه کشور قرار دارد مشکل داشتم لذا شبها طولانی زمستان داخل یک اتاقِ تاریک در رختخواب تا دیر وقت بیدار بوده و هر کاری میکردم فکرم آرام نمیشد البته بعد از نماز صبح تا حدود ساعت 9 میخوابیدم که اکثراً با صدای مش حسین از خواب بیدار میشدم سید پاشو کمی برامان حرف بزن این آخوندها چرا این قدر میخوابند؟ آره دیگر؟! کاری و کشاورزی و زحمتی ندارید برای خودتان راحتید؟ بنده میگفتم مش حسین بیا قم تا بدانی آخوندها کار دارند یا نه؟ خلاصه از ساعت 9 صبح که اولین لقمة صبحانه را میخوردم کمکم افراد میآمدند و بنده در همان حین سؤالات آنها را جواب میدادم و این جلسات ادامه داشت تا ساعت 30/12 شب و بعضی از روزها از شدت زیاد صحبت کردن خسته می شدم. ولی بحمدالله آن قدر نشاط روحی و حال معنویام زیاد شده بود که نه من و نه آنها اصلاً خسته نمیشدند و کمکم مردم مرا به خانههای خود دعوت میکردند به طوری که گاهی برای نوبتگیری بعضی با همدیگر مشاجره میکردند.

شبها در خانهها وقتی مردم تلویزیون را روشن میکردند یا یک بحثِ محلی خودشان را شروع میکردند بنده طبق فرمایشات همان شیخ که در روز ورود برای ما سخنرانی کرده بود به آنها عرض میکردم که آقایان تلویزیون همیشه در خانه شما هست و برای این بحثها و گفت و گوها وقت زیاد دارید ولی کم اتفاق میافتد که یک روحانی در منزل شما حضور پیدا کند پس این مدت کم را غنیمت بشمارید و برای قیامت خود کار کنید و سؤال بپرسید، البته اکثراً سوال نداشتند و خود بنده مقداری نمازها را تصحیح میکردم و به مناسبت برای آنها از احادیث و روایات و داستان زندگانی اهل بیت میگفتم. مش حسین که در همة خانهها با من همراه بود، اما بقیة مردم کمکم بعد از شام تلفن میزدند که آیا سید شامش را خورده است یا نه و اگر جواب مثبت میشنیدند فوراً خود را به آن منزل میرساندند تا در جلسات شرکت کنند خیلیها که سن بالایی هم داشتند در وسط جلسه و هنگام یاد اهل بیت با آرامی اشک میریختند در حالی که در حالت عادی خجالت میکشیدند گریه کنند. و وقتی جلسه به اتمام میرسید در اکثر از مواقع مردم را با زور از خانه بیرون میکردند چرا که در آن جلسات بسیار حال خوشی وجود داشت که همه از برکت یاد امام حسین علیه السلام بود. در آن مدت خود بنده حال عجیبی داشتم به طوری که هم از جهاتی بسیار تحت فشار بوده و از طرفی نیز حالی روحی خیلی خوبی داشتم و شاید باور این مطلب سخت باشد ولی خدا میداند که در آن 10 روز حتی یک فکر بد در ذهن من خطور نکرد به طوری که بعضی از مواقع از خودم میپرسیدم من چرا این طور شدم چرا افکار بد در ذهن من خطور نمیکند و حتی گاهی به ذهن خودم فشار میآوردم که یک فکر بد یا خیال بدی در ذهنم بگذرد ولی بیفایده بود وقتی بعداً این حال را از عالمی  پرسیدم فرمودند به این دلیل بوده است که در آن مدت در حرز امام حسین علیه السلام بودید  و این حال همچنان باقی بود تا لحظهای که سوار بر اتوبوس شده و از کرمانشاه خارج شدم ناگهان فکرم باز شد و افکارِ گوناگون به من هجوم آوردند، از طرف دیگر اکثر اطرافیان و دوستان نیز که تا چند روز قبل نماز هم نمیخواندند تغییرات بسیاری کرده بودند برای مثال اکثراً قبل و بعد از غذا نمک میخوردند چرا که بنده را میدیدند که این کار را میکردم یا هنگام خروج از خانه ذکر میگفتند و بعضی از آنها خوابهای بسیار جالبی میدیدند و این دلیل بر صداقت و محبت آنها بود که در این ایام بسیار کم این قدر جذب بنده شده بودند.

* جریان مارمولک

همان طور که عرض شد محبت خوبی بین ما و مردم آن روستا به وجود آمده بود و مردم از حال خوبی که به خاطر نماز خواندن پیدا کرده بودند به بنده اعتقادشان زیاد شده بود البته ناگفته نماند که مردم کرمانشاه به طور کلی انسانهای با محبتی هستند و از قدیم محبت اهل بیت و سادات را در دلهای خود داشته و دارند به طوری که در آن منطقه افراد مسنی وجود داشتند که صلوات ساده هم بلد نبودند ولی سید که میدیدند خیلی با احترام و محبت با او برخورد میکردند اما جریاناتی جالب و خندهداری نیز پیشآمد کرد که باعث شد اعتقاد آنها زیادتر شود از جمله اینکه یکی از شبها که بیخوابی عجیبی به سَرَم زده بود و خیلی دلم میخواست به قم برگردم گفتم خدایا اگر این تبلیغ را دوست داری امشب مش حسین و علی عباس خوابی ببینند و خودم هم نمیدانم به چه دلیل اسم این 2 نفر را آوردم و چرا نگفتم خودم خواب ببینم. به هر حال ساعت 9 صبح روز بعد که مش حسین بنده را بیدار کرده تا طبق معمول صبحانهای بخورم و مشغول به صحبت کردن شویم به او گفتم مش حسین شما دیشب خواب خاصی ندیدهاید با تعجب و خوشحالی جواب داد همین الان که شما گفتید یادم آمد دیشب خواب دیدم از سینة من نوری به سمت آسمان بلند شده است. بنده که خودم هم متعجب شده بودم به ایشان گفتم که یک نفر دیگر هنوز باقی مانده و هر چه گفت آن یک نفر کیست؟ جواب ندادم لذا بعد از لحظاتی که چند نفر جمع شده بودند علی عباس وارد شد بنده از ایشان پرسیدم علی عباس شما دیشب خوابی دیدهاید؟ در عین تعجب گفت بله و خواب خود را که بسیار جالب بود برای ما نقل کردند. همه به بنده نگاهی کرده و میگفتند سید از کجا میدانست؟ و در ذهن آنها این بود که من علم غیب دارم لذا جریان دیشب را برای آنها بازگو کردم و توضیح دادم که ان شاءالله این تبلیغ بنده هم برای من و هم برای شما مفید و ذخیره قیامت میباشد و با این توضیحات اشتیاق آنها برای شرکت در محافل انس بیشتر شد و اعتقاد آنها به بنده بیشتر گشت از طرف دیگر روزی از روزها در ورودی روستا ایستاده بودم و عدة زیادی از جوانها و مردم دور بنده حلقه زده بودند و در حین احوالپرسید و آشنا شدن با آن‏ها بودم که یک مرتبه جوانی که آن طرف خیابان نشسته بود یکی از اطرافیان مرا صدا زد و گفت فلانی تو فیلم مارمولک را دیدهای و با این جمله به بنده که لباس روحانیت پوشیده بودم متلکی انداخت! بنده که در طول مدت طلبگی زیاد هم متلک شنیده بودم و ناراحت نمیشدم؛ نمیدانم چرا آن روز به شدت ناراحت شده و این ناراحتی تا اعماق وجودم رفت؛ لکن سکوت کرده و پس از لحظاتی خداحافظی کرده و رفتم و در طول مسیر فکرم و دلم از گفتة آن جوان ناراحت بود، تا اینکه فردا شب در منزلی در حال شام خوردن بودیم که آن جوان سراسیمه وارد شد و روی دست و پای بنده افتاد و حلالیت میطلبید وقتی که آرام شد از او پرسیدیم چه شده است جواب داد که دیروز غروب بعد از رفتن شما یک دعوا و نزاعی در روستا پیش آمد و نیروی انتظامی پس از ورود به روستا بنده را به اشتباه دستگیر کرده و کتک مفصلی به من زدند و تا امروز در بازداشتگاه بودم و با زور توانستم اثبات کنم که بنده در آن دعوا نبودم لذا متوجه شدم این همه سختی و کتک و زندان از دیروز تا به حال به خاطر بیحرمتی بوده که به شما کردم.

تمام حاضرین در شام هم خندیدند و هم تعجب کردند و هم اعتقادشان به بنده زیادتر شد و خود این جوان تا الان نیز با بنده رفیق است و تماس میگیرد و احوالپرسی می‏کند.

نکته: در روایتی وجود دارد که عدهای از بندگان من به سمت بندگی من رو نمیآورند مگر اینکه فقیر باشند و اگر ثروتمند باشند به سمت من رو نمیآورند و عدهای از بندگان من به سمت من رو نمیآورند مگر اینکه ثروتمند باشند و به وسیلة این ثروت و انفاق به سمت بندگی من میآیند در حالی که اگر فقیر باشند این طور قرب به خداوند پیدا نمیکنند.

* روضهخوانی و خنده حضار محترم

کمکم با خود گفتم که بالاخره ماه محرم است و باید روضهخوانی و اشکی نیز داشته باشیم و یک جلسه رسمی در مسجد روستا برگزار نماییم و بعد از اطلاع دادن به مردم و گرم کردن مسجد عدهای از مردها جمع شده و بنده رسماً بالای یک منبر قدیمی و کهنه رفتم و شروع به سخنرانی نمودم اما مدت زیادی طول کشید تا توانستم مردم را به گریه وادار کنم چرا که وسط منبر با همدیگر صحبت میکردند بنده میکروفن را کنار گرفته میگفتم برادران من باید وسط سخنرانی سکوت کنید والا بیحرمتی به امام حسین و اهل بیت او کردهاید لذا کمکم ساکت شدند و گوش میدادند تا اینکه خواستم روضه بخوانم و همین که شروع به روضه خوانی نمودم متوجه شدم که عدة زیادی از آنها با تعجب و خنده نگاه به همدیگر نمودند و آرام آرام میخندیدند و کمکم خنده آن قدر زیاد شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم چرا که خجالت میکشیدند که جلوی همدیگر گریه کنند لذا بار دیگر میکروفن را کنار گرفته و حدیث من بکی او ابکی او تباکی للحسین وجبت له الجنه را خواندم و توضیح دادم ولی در آن شبهای اول بیفایده بود و بعضی از آنها به همدیگر که نگاه میکردند از خندة زیاد صورتشان قرمز میشد و بنده که میدانستم قصد بیحرمتی به روضه را ندارند اصلاً ناراحت نمیشدم تا اینکه در اثر محبت کردن و حدیث خواندن در آن اواخر کار که روضهای میخواندم صدای گریه از مجلس بلند میشد و به پهنای صورت بر امام حسین علیه السلام اشک میریختند و یک دستة عزاداری به سمت روستای همجوار به حرکت در آوریم و همین امر باعث شد تا با روستاهای اطراف نیز ارتباط برقرار نموده و آنها نیز برای سخنرانی و مداحی دعوت میکردند به طوری که دائماً در رفت و آمد بودم و تقریباً با تمام مردم آن چهار روستا آشنا شده بودم و الان نیز به آن مناطق رفت و آمد داشته و خود آنها نیز با بنده در ارتباط میباشند.

* گرهبان

در یکی از سفرهایی که به این منطقه داشتم به بنده اطلاع دادند که روستایی در این نزدیکی وجود دارد که پایگاه اصلی کسانی است که نام مذهب خود را اهل حق نامیدند و پس از توضیحات دوستان تصمیم گرفتم که به این روستا رفته تا از نزدیک با این فرقه و گروه آشنا شویم.

لذا در حدود 10 نفر با 2 سواری به سمت منطقهای به نام گرهبان به راه افتادیم و پس از یک ساعت و نیم و پیمودن 8 کیلومتر جاده خاکی به منطقة مذکور رسیدیم قبل از ورود به این روستا و هنگام عبور از جادة خاکی در بین راه روستاهایی مشاهده میشد که خانههایی شبیه به خرابه داشتند و فقر از سر و روی روستا میبارید و این روستاها به متعلق بود به شیعیان که در آن منطقه زندگی میکردند اما وقتی از این جاده خاکی و این روستاهای فقیرنشین عبور کردیم یک مرتبه وارد روستای گرهبان شدیم که بیشتر شبیه شهر پاریس بود، با تمام امکانات رفاهی؛ از ورودی روستا تمام کوهها و تپههای اطراف را گل محمدی پرورش میدادند و گلاب زیادی از آن تولید و در شهر کرمانشاه به فروش میرساندند و به این وسیله سرمایة زیادی به هم زده بودند به طوری که خیلی از مغازههای بازار شهر را در اختیار گرفته بودند همچنین در این روستای شهرنما تمام منطقه سنگ فرش شده بود مجسمههای زیبا محل استراحت برای هر تعداد روز که شخصی بخواهد در آنجا بماند با تمام امکانات رفاهی و غذایی به طوری که یک نانوایی مستقل در آن روستا مدام در حال پختن نان بود در حالی که در کل آن منطقه حتی یک نانوایی نیز وجود نداشت و از این طریق جوانهای زیادی که به جهت سرسبزی و خرمی آن منطقه برای تفریح به آن منطقه میرفتند را اسکان می دادند و پذیرایی میکردند سپس در جلسات مذهبی خود شرکت داده و کمکم آنها را جذب و از راه منحرف مینمودند، این در حالی بود که وهابیت و شیطانپرستی و فرقههای ضالة دیگر نیز در مناطق مختلف این استان دست به تبلیغ و فعالیت زده و افراد زیادی را جذب نموده بودند، و اینجا بود که شیعیان آن منطقه که واقعاً به اهل بیت علیهم السلام ارادت داشته و دارند نیاز به روحانی مبلغ را در خود احساس میکردند و با گرمی از ما استقبال مینمودند.

* جام رمضان

با توجه به اینکه بنده در چند روستای بزرگ و نیمه بزرگ رفت و آمد داشتم در یکی از سال ها یکی از این روستاها که از همه بزرگتر بود برای ایام ماه مبارک رمضان از بنده دعوت نمودند ولی هیچ کس به مسجد نمی آمد بجز یک پیرمرد سبیل بزرگ که مصداق واقعی یصدون عن سبیل الله بود بنده هر روز بلنگوی مسجد را روشن می کردم ودر مسجد خالی با لحنی کاملا سخنورانه صحبت می کردم به طوری که اهالی روستا که صدای مرا می شنیدند گمان می کردند مسجد پر است از جمعیت، و  هر روز سر زمین های کشاورزی رفته و با آنها در باره روزه و نماز و خدا و اهل بیت گفتگو می کردم و وقتی دیدم جمعیتی به مسجد نمی آید روش خود را عوض نموده از حربه جام رمضان استفاده نمودم و با هماهنگی چند نفر از جوانان روستا اطلاعیه ای به ده روستای اطراف فرستادم و از آنها برای شرکت در جام رمضان دعوت نمودم و شخصا مسوول برگزاری آن شدم تا بتوانم اهداف خود را اجرا کنم لذا در مدت کمی حدود صدتا صدو پنجاه جوان از ده روستا با من مرتبط شدند. مکان برگزاری نیز روستایی بود که دارای یک سالن ورزشی مجهز نیمه متروکه بود بقییه امکانات نیز جور شد برای مثال در آستانه انتخابات مجلس بودیم و از نمایندگانی گه برای تبلیغ به روستا می آمدند مقداری وجه نقد گرفتم شخصی دیگر حاضر شده بود هر شب به تمام بازیکنان و تماشاگران رانی بدهد ، تربیت بدنی کرمانشاه با هزینه خود هر شب چند داور بسیار عالی با لباس ورزشی می فرستاد نیروی انتظامی نیز هماهنگ شد و بازی ها شروع شد. حال نوبت من بود که کار خودم را شروع کنم لذا در هر شب که دو بازی انجام میشد چهار تیم 7 نفره می آمدند که هر تیم جوانهای روستای خود را نیز به عنوان تماشاچی همراه خود می آوردند ودر مجموع هر شب نزدیک به 40-50 جوان در آن سالن حاضر میشدند و بنده که از ابتدا شرط حضور در مسابقات را جمع شدن بازیکنان 4 تیم بین دو بازی اعلام کرده بودم در وسط بازی 5 دقیقه آنهارا جمع می کردم و در باره مسایل مهم و مبتلا به آنها مثل تقلید اعتقادات نماز روزه  زنا شراب و...فقط حدیث می خواندم و بعد از آن نیز یک جُک می گفتم البته روحانی جوان و خوش فکری نیز که از قم آمده و در یکی از روستاها بود نیز همکاری کامل نمود و حتی در تیم روستای خود بازی می کرد و چونکه بازی خوبی داشت مورد تشویق قرار می گرفت وبنده نیز ادب کرده و یک شب در میان سخنرانی ها را تقسیم نمودم لذا با ایشان دوست شده بودیم وخدا می داند هر شب  چند جوان به خاطر  شنیدن روایات ائمه علیهم السلام با من و آن شیخ بزرگوار گفتگو می کردند و راه حل می خواستند که تا مدتها نیز ادامه داشت.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha