شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۲۵ شوال ۱۴۴۵ | May 4, 2024
کد خبر: 1106409
۱۴ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۳:۵۷
یادداشت رسیده

حوزه/ صدای اذان صبح از نقطه صفر مرزی به گوشمان می‌رسید، کاش مرزی نبود، کاش بین ما و امام حسین(ع) هیچ مرزی نبود.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از اراک، خانم رستم زاده مربی دوره نویسندگی قدم طلاب مدرسه علمیه ریحانة النبی (س) اراک در یادداشتی درباره حال و هوای اربعین آورده است:

صدای اذان صبح از نقطه صفر مرزی به گوشمان می‌رسید، کاش مرزی نبود، کاش بین ما و امام حسین(ع) هیچ مرزی نبود.

باز می‌شود از مرزهای زمینی گذشت اما سدی که گناه می‌کشد را چه کنم؟ هرچه سیاهی این قلب بیشتر می‌شود مرز و فاصله‌ بین من و دیدن حقیقت وجود امام بیشتر، کاش می‌شد تمام مرزها را بردارم، تمام حجاب‌هایی که روی چشمم کشیده شده.

نماز صبح را در نقطه صفر مرزی خواندیم و نزدیک گیت‌ها شدیم به‌خیال اینکه چند دقیقه بعد در کشور عراق هستیم اما با صحنه‌ای مواجه شدیم که تمام انتظارتمان را تغییر داد، پشت نرده‌هایی ما را نگه داشتند و گروه گروه به قسمت بعدی محوطه فرستادند، سه بار پشت نرده‌ها نگهمان داشتند، دفعه آخر نفس‌گیرترینشان بود، در موقعیت سوم حدود سه ساعت تمام میان ازدحام زائرها گیر افتاده بودیم، نه راه پیش رفتن بود نه راه برگشت، خودم را ستون کرده بودم کسی روی کالسکه نیفتد از طرفی می‌ترسیدم به‌خاطر کمبود هوا اتفاقی برای دختر کوچکم بیفتد، نه از آب خبری بود و نه از راه نجات و تا چشم کار می‌کرد زائرانی بودند که کم و بیش شرایط مشابهی داشتند.

کم‌کم آبی که داشتیم تمام شد، یاد صحرای قیامت افتاده بودم، دیگر پاهایم قدرت ایستادن نداشت و با خودم گفتم: «چطور می‌شود پنجاه هزار سال در صحرای قیامت معطل شد؟» با تمام وجودم از خدا خواستم که در قیامت به فریادمان برسد.

دختری که حدودا ۱۰ ساله بود کنار من بی صدا گریه می‌کرد، من را یاد دختر دومم انداخت، فکر کردم از ازدحام ترسیده یا بین خودش و خانواده‌اش فاصله افتاده، علت را پرسیدم تا آرامش کنم، یک کلمه گفت: «تشنمه» نمی‌دانی همین یک کلمه در راه کربلا چه بلایی بر سرت می‌آورد، روضه مجسم است. آبی در کار نبود، میان وسایلمان گشتم، خدا رو شکر یک خیار پیدا کردم و به دستش دادم، گمانم کمی از عطشش را گرفت.

وقتی می‌گویم ازدحام تو خودت همه چیز را تصور کن، زن‌ها و مردها را که جدا نکرده بودند، بچه‌ها را که جدا نکرده بودند، پیرترها یکی یکی حالشان بهم می‌خورد، صدای گریه‌ بچه‌ها کم‌کم بلند می‌شد، آفتاب بالا آماده بود و عطش بود و اضطراب و معذب بودن میان آن همه نامحرم، گریه‌ام گرفت نه از وضعیتی که در آن گرفتار شده بودیم نه نه، اصلا مگر می‌شود در این راه بیایی و راحتی بخواهی، حضرت زینب(س) را میان نامحرم‌ها ببرند و تو حالا یاد خودت بیفتی. بچه‌های امام حسین(ع) تشنه باشند و حالا از تشنگی خودت بنالی؟ صحنه‌ها رنگ عوض کرده بودند و روضه‌خوانی می‌کردند، روضه حضرت رقیه(س)، روضه حضرت زینب(س)، روضه بازار.

از گیت‌های ایرانی که عبور کردیم دیگر توان ایستادن نداشتیم روی زمین نشستیم، همه‌ زوار حال و روز ما را داشتند، سخن را کوتاه کنم ما ساعت چهار صبح وارد مرز شدیم و ساعت نه و نیم صبح سوار ونی شدیم که قرار بود ما را به کربلا ببرد.

انتهای پیام. /

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha