خبرگزاری حوزه | میدان را که میبینی دلت انگاری آرام میشود. وارد میدانی مغناطیسی توقف زمان و حال بد میشوی.
میتوانی حسابی اینجا وقت بگذاری آدمها و بازار را ببینی و بعدش دستهایت را بگیری به آن پنجرههای فولادی و استخوانی هم سبک کنی.
مغازهها را میبینی و یکییکی آب و جارو کردهاند.
بعضیها تازه آمدند مغازه. صدای قفل و کرکرههایش بازار را پر میکند. آفتاب خودش را کمکم پهن خیابان دارد میکند.
نزدیکیهای ظهر رهگذرها با گل و گشادی از هم عبور میکنند. خیابان خلوت است.
کتابفروشی مشتری ندارد و آقایی با چوبپری دارد کتابها را تمیز میکند. خمیازهای میکشد. یکی دارد گونیهای لباسهای بچگانهاش را جلوی مغازه میگذارد. چند نفری روی گاری مشبای مشکی را هول میدهند.
باید پا تند کنی به بازار قدیمی برسی. به قول آقاجان به بازار کهنه،تاریک. سردرش را چندین مغازه با مهر و تسبیح پوشاندهاند. بوی عود مغزت را پر میکند. عطارها گونیهای صابون و آویشن و پونه را گذاشتند جلوی مغازه. یک عاج فیل هم بالای مغازهای هست و انگار منتظر است صاحبمغازه برود بالا و در آن بدمد و بگوید: «آهای مردم دارد ظهر میشود بشتابید به سوی نماز.» اما مغازهدار عطاری پیر و فرتوت گوشهای نشسته است و پسرش هم سر در گوشی اینستاگرام را میچرخد و دستی به ریشهای تنک زدهاش میکشد.
سجادههای آبی و سبز و قرمز بالای مغازهها میچرخند. با هر بادی فری میخوردند و تسبیحها شاهمقصود و عقیق داخل ویترین کنار انگشترهای عقیق و فیروزه چشمک میزنند. هوای بازار خنک است و بادی در اجراهای کوچک و سیاه سقف میچرخد. نوری زیاد نیست، تاریکی است و از شکافهای روی سقف به سختی آفتاب راه خودش را پیدا میکند.
دکانها وسایلشان جوری گذاشتند که به سختی دو عابر میتوانند از کنار هم بگذرند وای به حال غروب که اینجا با احتیاط باید عبور کنی.
به پشت سرم نگاهی میکنم همانجایی که وارد شدم و حالا من وسط بازار هستم و بین چهارراهی که کنارش ساعتفروشی هست با ساعتهای قدیمی و جدید.
نور عظیمی از همان دری دروازهای که وارد شدم میتابد انگار تمام نور آنجا باشد. و خورشید روی زمین است.
میروم که استخوانی سبک کنم. بوی کباب سینهام را پر میکند. مردی با لباس نگهبانی و تپل نشسته روی صندلی و چندین برگه در دستهایش است و میگوید: «غذا حاضر است بفرمایید داخل.» یکی دیگر آن طرف کت و شلوار قدیمی که کت در بدنش زار میزند آرام میگوید: «غذا غذا خوشمزه بفرمایید بفرمایید.» چندین سینهی وسط بازار است که پنجشنبهها پر از خرما یا نقل و شکلات نذری میشود.
صدای کوبیدن چکشهای روی انگشتر میآید از چندین مغازه که با ذوق دارند رکابی دستساز درست میکنند و خندهای روی لبهایشان نشسته است. یک در چوبی میبینم و خندهای هم روی لبهای تومینشیند.
از دور دستهایت را میگذاری روی قلبت. گنبد طلایی را میبینی و گلدستههایی که کاشیهای فیروزهای و آبی و طلایی جلایی به قلبت میدهد و زیر لب میگویی: «سر بر تو سید کریم. شاه عبدالعظیم عزیز.» یواشیواش حوض را رد میکنی و کفشهایت را میدهی به کفشداری و پردهی مشکی را کنار میزنی. خستهای از آدمها و مردم و شلوغی شهر و مغزی که این روزها آتش گرفته از درد و خستگی و بیپولی.
پنجرههای فولادی را میگیری و میگویی: «خستهام آقا، روحم را تیمار کن.» با اشک پنجرههای نقرهای را قلاب میکنی در انگشتهایت و زیرلب میگویی: «کسی را جز شما و این مکان ندارم حرف بزنم؟ ای آقایی که حرمت و زیارتت ثواب زیارت امام حسین است. مواظبم باش.» تنهایی و بیکسی و خستگی را در آن کنج حرم میگذاری و مثل جلاسنجی دلت را از سیاهی میشوریی. گوشهای مینشینی و میگویی: «چه خوب که شما هستید.»
ابوالفضل گلستانی










نظر شما