به گزارش خبرگزاری حوزه، در میان انسانهایی که فروتنی و بزرگواری را با هم دارند، برخی چنان با دل و جان در کنار مردم حضور دارند که مقام و منصب هیچگاه سد راه مهربانیشان نمیشود؛ شهید بروجردی مسیح کردستان یکی از همین انسانها بود.
میز ریاست
هر کس به اتاقش می آمد از پشت میز بلند می شد و در جلو فرد می نشست و کارهایشان را انجام می داد
یک روز از او پرسیدم که چرا پشت میز کارهایش را انجام نمی دهد؟ با لبخند همیشگی اش گفت :
برادر من! میز ریاست یک حال و هوای خاصی دارد که آدم را می گیرد.پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن.
من می آیم این طرف و کنار مردم می نشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم.
این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی می کنم.
____________________________________________________
وقت نماز
محل کار محمد با خونمون فاصله ی زیادی نداشت
اونقدر نزدیک بود که اگه اراده می کرد می تونست روزی چند بار به خونه سر بزنه
اما هیچوقت اینکار رو نکرد
گاهی بعد از سه الی چهار هفته ، یکبار به خونه می یومد
طوری شده بود که بچه ها باهاش غریبی می کردند
بهش گفتم: یه کم بیشتر بیا خونه
گفت: شما هیچ وقت از ذهن من بیرون نمی روید
اما چه کنم که مسئولیت انقلاب سنگین تر هستش ...
__________________________________________________
نماز اول وقت
این آخری ها، انگار منتظر شهادت باشد عجیب مصمم بود که نمازش را اول وقت بخواند.
از ارومیه می آمدیم سمت مهاباد، یک هو گفت بزن بغل.
گفتم: چی شده؟
گفت: وقت نمازه.
گفتم: اینجا وسط جاده امنیت نداره. اگه صبر کنی یک ربع دیگه می رسیم با هم می خونیم.
گفت: همین جا وایستا نماز اول وقت بخونیم. اگه هم قراره توی نماز کشته بشیم دیگه چی از این بالاتر؟
_______________________________________________
سیلی سرباز بر صورت فرمانده
در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد.
مسئول دفتر گفت:" این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره".
فرمانده گفت:" خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری".
یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت:" دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه".
بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت:"ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است.می گم سه روز برات مرخصی بنویسند".
سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت:"برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟برای من؟نمی خواد. من لیاقتش را ندارم".
بعد هم با گریه بیرون رفت.بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛یازده ماه بعد هم به شهادت رسید.آخرش هم به مرخصی نرفت.
______________________________________________
منبع: خاطرات شهید محمد بروجردی










نظر شما