* نماز در سخت ترين شرايط اسارت
و نور مهتاب از پنجره بالاى سلول در چشم هايم افتاد، صورتم خيس بود، هواى رطوبت گرفته چهار ديوارى سلول به ريه هايم سنگين مى آمد، نمى دانستم چه وقتى از شب است، بعضى وقتها همه چيز را از ياد مى بردم.
اگر ضربه هاى شلاق عراقيها در تنم نمى دويد، حتى خودم را هم فراموش مى كردم . هر چه فكر كردم ، يادم نيامد كه آن دو مرد عراقى چه وقت سراغم آمدند. چهره هاى عصبى و ناراحتشان جلو چشم هايم رژه مى رفت . درد دنده هايم نمى گذاشت راحت نفس بكشم . از پنجره كوچك زير سقف ، آسمان را نگاه كردم ، حتى يك ستاره در آسمان نبود. خواستم بخوابم كه يادم افتاد نماز مغرب و عشاء را نخوانده ام. همانطور كه دراز به دراز افتاده بودم با هزار سختى تيمم كردم و نشسته نمازم را خواندم . مى دانستم كه اگر عراقي ها ببينند، باز هم با شلاق مى افتند به جانم . نماز كه خواندم، دلم آرام گرفت و انگار هيچ دردى را در تنم حس نمى كردم.
برگرفته از : بهترين پناهگاه حكايات و داستان هاى نماز- رحیم کارگر محمدیاری