سه‌شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ |۹ رمضان ۱۴۴۵ | Mar 19, 2024
سحر و جادو در آفریقا

حوزه/ ساحر مسلمان شده اهل یکی از کشورهای غرب آفریقا گفت: برای جبران گذشته تباه خود به یاری خداوند و شفاعت پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت پاک ایشان محتاجم.

به گزارش سرویس بین الملل خبرگزاری «حوزه»، بامالو کانتریو نام مستعار جادوگر و ساحر آفریقایی اهل یکی از کشورهای واقع در منطقه غرب آفریقا است. وی به دنبال شغل آبا و اجدادی خود از کودکی تا سن پنجاه سالگی از راه رمالی و سحر و جادو گذران زندگی می‌کرده که پس از گذشت نیم قرن از عمرش به یکباره لطف الهی شامل حالش شده و به دین مبین اسلام و مکتب حق اهل بیت (ع) می‌گراید.

این گفتگو توسط خبرنگار «حوزه» ابتدا به زبان محلی (لینگالا) تهیه شده و سپس به فرانسوی و در نهایت به زبان فارسی بازگردانده شده است.

 

با سلام، ضمن معرفی ، شرح حالی از زندگی و گذشته خود برای مخاطبان بیان کنید.

به نام خدایی که از خلق بی نیاز و خلق تماما محتاج او هستند. من بامالو کانتریو در سال 1969 یعنی دقیقا 50 سال پیش در یکی از روستاهای بسیار کوچک کشورم واقع در جنگل های بخش مرکزی متولد شدم. با توجه به دور افتادگی و محرومیت محل تولدم از همان سن شش سالگی به این نتیجه رسیدم که تحصیل و علم آموزی برای من همانند بسیاری از هم دوره ای هایم امری محال و به دور از ذهن است.

پس از همان سنین کودکی تصمیم گرفتم مشغول کار شوم، اقلیم جغرافیایی روستای ما و دسترسی خوبی که به منابع آب کشاورزی داشت موجب رونق کشت و دامپروری در آن منطقه شده بود، اما پدر که در آن زمان شخصی مطرح و بسیار با نفوذ در بین مردم بود، اصرار داشت که ما نیز همانند نیاکانمان از توانایی ها و نیروهای ماورائی بهره ببریم و اصولا عقیده داشت اشتغال در اموری دیگر به جز شغل آبا و اجدادیمان(جادوگری) دون اصالت و شأن خانوادگیمان می‌باشد.

اجازه می‌خواهم چند جمله ای نیز از پدرم بگویم؛ پدرم یکی از خبره ترین و در عین حال گمنام ترین رمالان و ساحران آفریقا در زمان خود بود که فقط افرادی خاص و سران دولتی و حکومتی آن هم با چند واسطه موفق به ملاقات و دیدار وی می‌شدند و شاید این نکته برای شما و مخاطبانتان جالب باشد که از سن ده سالگی تا زمان مرگ هیچ کس نتوانسته بود چهره پدر را ببیند؛ منظورم از هیچ‌کس واقعا هیچ‌کس است یعنی حتی همسران و فرزندان او؛ زیرا او همیشه چهره خود را با شالی سفید که در زبان محلی به آن «توربان» گفته می‌شود می‌پوشاند و باور داشت که کشف حجاب از صورتش موجب کاهش انرژی ها ماورائی وی می‌شود.

 

از خدایی برایمان بگویید که پنجاه سال از آن مراقبت کرده و او را پرستیدید.

بله، خدایی که من پنجاه سال با او زندگی کردم کاملا متفاوت بود. همانطور که گفتم روستای محل تولد من جایی بود که هیچ کس در آن مفاهیمی همچون «خدای واحد» یا «توحید» را نمی‌شناخت و در مجموع سه خدای چوبی به نام های «مانیوتا» (خدای غلات)، «بوگاناتا» (خدای خاک) و «چولامیو» (خدای آب) توسط مردم ستایش می‌شدند.

پدرم به دلیل جایگاهی که در بین مردم روستا داشت، خود به تنهایی صاحب خدایی بود که نامش را «جانگیتو» (خدای خدایان) نهاده بود که تنها خود و خانواده اش اجازه پرستش آن را داشتند.

پدر از خدای خدایان در اتاقی جداگانه و خاص مراقبت می‌کرد و در همانجا به عبادت آن می پرداخت و آن را در محلی خاص در گوشه ای از اتاق و بر روی میزی قرار داده بود تا آنکه روزی حیوانی وحشی از پنجره باز محل نگهداری خدایمان وارد اتاق شد و به محض ورود با خدای خدایان برخورد کرد و آن را بر روی زمین انداخت که موجب شکستن و چند تکه شده آن شد. همانجا بود که در ذهنم این سوال پیش آمد: چگونه خدایی به این عظمت که تمامی مقدرات ما را رقم می‌زند و ما را از ارزاق و نعمت ها بی نیاز ساخته نتوانست در مقابل حیوانی وحشی از خود دفاع کند؟ اما به دلیل ترس از پدر هیچ‌گاه این سوال را بر زبان نیاوردم.

از آن پس پدر بلافاصله اقدام به تراشیدن خدایی ثانی کرد، اما پس از اتمام کار ساخت متوجه شدیم بتی که قرار است آن را پرستش کنیم در همان اتاق خاص در بین زمین و هوا معلق است گویا از تمام چهار جهت آزاد است و هیچ تکیه گاهی ندارد که هرچه سرّ این موضوع را از پدر خواستیم پاسخ نگفت. بعدها و در آستانه مرگ پدر متوجه شدم که وی به یکی از شیاطین تحت امر خود دستور داده تا از خدای خانوادگی ما به صورت تمام وقت محافظت کند از این رو آن جنی بت خانوادگی ما را بر روی دست نگه می‌داشت و چون کسی به جز پدر توانایی دیدن او را نداشت به نظر می‌رسید که بت در میان زمین و هوا معلق است.

قصد ندارم ذهن مخاطبان شما را خسته کنم، اما به عنوان مطلب پایانی از پدرم باید بگویم که وی عاقبت بسیار ناخوشایندی داشت و مرگ سختی را چشید و حتی پس مرگ هیچ‌کس هرگز نتوانست جسد او را پیدا کند.

بت

در مورد عهده دار شدن راه پدر و قدم نهادن در راه سحر و جادو برایمان بگویید.

چند هفته پیش از مرگ، پدر مرا به عنوان جانشین و وارث علوم و توانایی‌های خود به مردم معرفی کرد و کلیه ابزار و ادوات کار خود را نیز به من واگذار نمود. در سن سی سالگی توانستم جایگاه پدر را دوباره احیا کنم و تا آنجا در کار خود خبره شده بودم که توانستم چندی از جنیان سرکش را مطیع خود کرده و آنان را جهت پیگری امور خود به کار بگیرم.

در سن سی و پنج سالگی به حدی توانمند شده بودم که بسیاری از شخصیت های سیاسی و افراد با نفوذ مملکتی به نزد من آمده و برای حل مشکلات خود از من کمک می‌خواستند که دوست دارم برای نمونه دو مورد از آن ها را برای شما بازگو کنم.

روزی یکی از رجال سیاسی کشوری در همسایگی کشور ما که کاندیدای ریاست جمهوری آن کشور نیز شده بود درخواست کرد تا به ملاقات من بیاید که در نهایت با چند واسطه وی را به حضور پذیرفتم. او از من درخواست داشت تا با نیروی ماورائی خود رقبای سیاسی وی در جریان انتخابات را از میدان به در کنم و در مقابل این درخواست مبلغ قابل توجهی به عنوان دستمزد نیز به من داد. من نیز مشغول ساخت جادویی شدم که قبل از زمان برگزاری انتخابات موجب بیماری شدید و خانه نشینی رقبای وی شد.

همچنین به خاطر دارم که یکبار همسر کوچک یکی از رؤسای جمهور آفریقایی به نزد من آمد و در قبال پیشکش مقدار قابل توجهی طلا و جواهرات از من خواست تا دیگر همسران رئیس جمهور را به سحر و جادو مبتلا کنم تا وی بتواند جایگاه بانوی اولی کشور را برای خود تصاحب کند.

 

گفته بودید که یکی از شیاطین تحت امرتان تمام ثروت و دارایی های شما را دزدیده و متواری شده، در این‌باره قدری توضیح بفرمایید.

بله همان‌طور که گفتم، من توانسته بودم چندی از جنیان را ذلیل و اجیر خود سازم و برای استراحت آنان نیز قفسی کوچک در اتاق محل استراحت خود تعبیه کرده بودم که یک شب وقتی در خواب بودم یکی از جنیان سرکش می شود و طغیان کرده قفل قفس را می شکند و به همراه بخش قابل توجهی از دارایی و ثروت من می گریزد. صبح روز بعد پس از مطلع شدن از قضیه یکی دیگر از جنیان را در جستجوی همزاد متمردش فرستادم که در نهایت متوجه شدم که جن فراری به یکی از جزایر شمال اندونزی گریخته که به دلیل بعد مسافت مواخذه و تنبیه وی برایم مقدور نبود.

 

خب همه اینهایی که تعریف کردید را در قالب پنجاه سال گمراهی شما به کنار می‌گذاریم، برایمان از اسلام و تغییر نامتان به «منتظرالمهدی» بگویید.

باید بگویم تحول عظیمی که در ابتدای نیم قرن دوم عمرم ایجاد شد با دیدن یک خواب و به دنبال آن آشنایی با یک کتاب ارزشمند محقق گشت.

یک شب تابستانی در عالم رویا خود را در وسط باغی سرسبز دیدم با حالتی دراز کشیده بر روی زمین گویا از خواب بیدار شده باشم بلند شدم و با حیرت اطرافم را نظاره می‌کردم، چند قدمی در آن باغ پیاده رفتم تا آنکه صدایی نظرم را به خود جلب کرد، نزدیک تر به صدا که شدم قفسی آهنین و بزرگ دیدم و با کمال تعجب تمام ابزار و ادوات، مجسمه ها و بت ها و حتی جنینانی که اجیرم بودند را در آن قفس مشاهده کردم که بر دیواره ها چنگ انداخته، ناله و فریاد می‌کردند.

درست چند قدم جلوتر زیر یک درخت سرسبز مردی را دیدم با لباسی بلند و سفید و شالی همرنگ آن لباس که بر دور سرش پیچیده بود و پشت به من ایستاده و زیر لب گویی با کسی مناجات می‌کرد. چند قدمی که نزدیک تر شدم دیدم آن مرد سفید پوش کمربندی بر کمر خود دارد که روی آن سیزده نگین درشت و درخشنده چشم نوازی میکند که دو نگین اول به رنگ سبز، ده تای بعدی نقره ای و آخرین نگین به رنگ طلایی بسیار خاصی بود که چشم مرا به خود خیر کرد.

در همین حین، بالا رفتن صدای موجودات داخل قفس مرا متوجه پشت سرم کرد و روی خود را برگرداندم و دیدم همه آنها با زبان محلی به من می‌گویند: «گاتریداتا موحاماتا»، «گاتریداتا موحاماتا»؛ (یعنی از محمد فاصله بگیر، از محمد فاصله بگیر). برایم سوال شد که این ابزار و آلات سحر که عمری با آنها امرار معاش می‌کردم چگونه به سخن آمده و از من می‌خواهند از این شخص فاصله بگیرم پس لابد او باید شخصیت تاثیر گذار و مهمی باشد. در همین کشاکش بین این دو منظره مات و مبهوت بودم که با حالتی بسیار پریشان و آشفته از خواب پریدم.

چند سالی از جریان این خواب گذشت و مشغول زندگی روزمره خود بودم تا آنکه روزی شخصی از اهالی ده نزد من آمد و گفت شخصی از بستگانش که در یکی از روستاهای کشور نیجریه زندگی می‌کند اخیرا بسیار پریشان و بیمار گشته گویا توسط موجوداتی غیر قابل رویت مدام مورد شکنجه روحی و جسمی قرار می‌گیرد و از من خواست تا برای معالجه و رفع مشکل وی به آنجا سفر کنم، من نیز چون در کشور نیجریه بستگانی داشتم و دوست داشتم از آنها بازدیدی داشته باشم پیشنهاد آن شخص را پذیرفتم و راهی این کشور شدم.

ده روزی در آن روستای دور افتاده مشغول سحر نویسی و مداوای آن پیرمرد جن زده بودم و وقتی از سلامت کامل وی اطمینان حاصل کردم به پایتخت، شهر ابوجا آمدم تا اقوام و بستگانم را ببینم و جویای احوال آنان شوم. روزی از کنار بازار کتاب فروش های شهر ابوجا موسوم به بازار (کارام کارام) عبور می کردم، مردی را در حال خریدن کتاب و صحبت کردن با تلفن همراه دیدم و وقتی شنیدم با زبان محلی ما صحبت می‌کند بسیار مشتاق شدم تا جویای احوالش شوم نزدیک رفتم و با وی سلام و احوالپرسی کردم و گرم صحبت شدیم.

از حرف هایش فهمیدم که از کشور مالی است و والدینش از هم وطنان من بودند که برای کار به کشور مالی مهاجرت کرده و آنجا زندگی تازه ای بنا کرده اند، خود وی نیز مسلمان بود و در زمینه علوم دینی تحصیل و تدریس می‌کرد. هنگامی که به من گفت مسلمان است پیش خود گفتم والدینش چه نام عجیبی را برای فرزندشان انتخاب کرده اند با تعجب از او پرسیدم تو را در خانه «مسلمان» می نامند؟ که در جواب گفت نامم محسن است و دینم اسلام و از این رو مرا مسلمان می‌نامند.

قدری بیشتر صحبت کردیم و با یکدیگر آشنا شدیم، هنگام خداحافظی یکی از کتاب هایی را که برای خود خریداری کرده بود از کیفش درآورد و به عنوان هدیه به من داد و گفت حتما این کتاب را مطالعه کن و گفت این کتاب به زبان فرانسوی ترجمه شده و به تو کمک می‌کند تا آیین اسلام را بهتر بشناسی. من نیز بدون اینکه به او بگویم از خواندن و نوشتن زبان فرانسوی عاجزم کتاب را از وی گرفته و خداحافظی کردم.

چند روز بعد در خانه اقوام نشسته بودم و کاری برای انجام نداشتم برای گذران وقت از یکی از پسران قوم خویشمان خواستم بیاید و چون به زبان فرانسه مسلط بود کتاب را برایش آوردم تا چند صفحه ای برایم بخواند و ترجمه کند. او نیز همین کار را کرد از روی جلد شروع به خواندن کرد: «راه های رسیدن به کمال»، (سید مجتبی موسوی لاری).

کتاب «راه های رسیدن به کمال»، (سید مجتبی موسوی لاری).

حدودا بیست صفحه ای از کتاب را پیش رفته بودیم که متوجه شدم سطر به سطر نوشته های کتاب مرا به صورت عجیبی تحت تاثیر خود قرار می‌دهد، زیرا در این کتاب راه رسیدن به کمال و سعادت ابدی، اطاعت محض از خدایی نادیدنی، پذیرش و اعتقاد به کتابی آسمانی و همچنین پیروی از رسولی که پرچمدار دین اسلام است و آن کتاب معجزه اوست و ایضا فرمان‌پذیری از دوازده نفر که بعد از آن رسول جانشینان و وارثان او هستند، معرفی شده بود.

بعد از اتمام کتاب متوجه ایجاد عطشی شدید درباره تحقیق و آشنایی بیشتر با دین اسلام در وجود خود شدم، به خاطرم آمد آن دوست مسلمان که کتاب را به من هدیه کرده بود شماره تماس خود را نیز برایم نوشته بود، بلافاصله با او تماس گرفته و خواستار دیدار وی شدم.

محسن که متوجه علاقه شدید من به آیین خود شده بود کتاب های بیشتری برایم تهیه کرد و خود با حوصله و دقت فراوان آنها را برایم می‌خواند و ترجمه می‌کرد. دیگر بعد از گذشت شش ماه از حضورم در کشور نیجریه با دین اسلام و مکتب تشیع تا حدی آشنا شده بودم و روزی خوابم را برای دوستم تعریف کردم او نیز خواب مرا در ارتباط مستقیم با اسلام و مذهب تشیع تعبیر کرد و گفت: آن شخصی که با لباس سفید و ایستاده در مقابل تو قرار گرفته بود پیامبر اسلام حضرت محمد مصطفی (ص) است از این رو شیاطین در قفس از تو می‌خواستند تا از «موحاماتا» که همان «محمد» است دوری کنی، و نیز آن کمربندی که بر کمر پیامبر دیدی تعبیر اهل بیت و ذریه پاک آن حضرت است که یکی از آن دو نگین سبز در ابتدای کمربند دختر پیامبر حضرت فاطمه زهرا (س) و دیگری جانشین بر حق وی امیر المومنین علی (ع) است.

آن ده نگین نقره ای رنگ که به دنبال آن دو نگین سبز بر روی کمربند قرار داده شده نشانه ده نور الهی و امام معصوم حاصل ازدواج مقدس حضرت علی و فاطمه بوده و از نسل ایشان هستند و هر کدام نیز برای مدتی بر جامعه اسلامی امامت کرده و نهایتا همگی آنان توسط حکام جور به شهادت رسیدند. اما آخرین نگینی که به رنگ طلایی و خیره کننده مشاهده کردی نشانه آخرین امام معصوم و فرزند امام حسن عسکری (ع) یازدهمین امام شیعان است که به عنوان تنها امام زنده و ناظر شیعیان در غیبت کبری به سر می‌برد و او را مهدی یا قائم آل محمد (ع) می‌نامند و وظیفه ما شیعیان در زمان غیبت آن حضرت دوری از معاصی و دعا برای فرج و ظهور می‌باشد.

خلاصه پس از حدود یک سال زندگی در کشور نیجریه به کمک آن دوست مسلمان شده و به مکتب اهل بیت (ع) گرویدم و در مورد تغییر نام خود نیز باید بگویم آن را نیز دوستم برایم برگزید، زیرا روزی از وی پرسیدم به کسی که بسیار مشتاق امام عصر خود و ظهور وی باشد در لغت عربی چه گفته می‌شود؟ وی نیز در جواب گفت: «منتظرالمهدی» که این نام بسیار بر قلب من تاثیر گذاشت و تصمیم گرفتم تا آن نام را برای زندگی در نیم قرن دوم عمرم برگزینم.

 

از گفتگوی گرم و صمیمانه و البته تاثیر گذار شما بسیار خوشحال و متشکرم، در نهایت اگر سخن پایانی دارید برای مخاطبان ما بفرمایید.

من نیز از فرصتی که در اختیارم قرار دادید تا بتوانم زندگی خود را برای شما تعریف کنم بسیار سپاسگزارم و در پایان دوست دارم این مطلب را بگویم که: خدایایی که دیده نمی‌شود و بر بندگانش ناظر است و مقدرات آنان را خود رقم می‌زند به حق سزاوار پرستش است نه خدایان سنگی و چوبی که نیاز به مراقبت و نگهداری دارند.

بنده بسیار خوشحالم که خدای واحد قلب مرا به نور اسلام و محبت پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) منور کرد و از وی می‌خواهم تا نام مرا در گروه منتظران واقعی حضرت مهدی (ع) قرار دهد و ظهور ایشان را هرچه زودتر میسر بگرداند.

همچنین از درگاه خداوند آمرزش و علو درجات برای مرحوم سید مجتبی موسوی لاری مسئلت دارم، زیرا ایشان در امر تبلیغ معارف اهل بیت در عرصه بین الملل و توزیع و نشر کتب دینی از هیچ کوششی فروگذار نکرده و من به شخصا هدایت خود را مدیون آن بزرگوار هستم.

 

گفت‌وگو:‌ شهاب الدین کارگر

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • قربانی IR ۰۵:۴۷ - ۱۳۹۸/۰۳/۱۴
    2 0
    سلام. بسیار خوب بود. استفاده کردم.این قبیل کارها ماندگار و تاثیر گذار است.