چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۱۴ شوال ۱۴۴۵ | Apr 24, 2024
نفس‌های خردلی

حوزه/ «نفس‌های خردلی» خاطرات سرهنگ پاسدار علی جلالی فراهانی جانباز شیمیایی که ژیلا اویسی آن را نگاشته منتشر شد.

به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب «نفس‌های خردلی» خاطرات سرهنگ پاسدار علی جلالی فراهانی جانباز شیمیایی است که دیگر از او قطع امید شده و همه منتظر شهادتش هستند بخصوص پزشکان ژاپنی...اما زنده می‌ماند.

این کتاب روایتگر قصه رزمندگانی است که در دوراهی نجات جان خود و دیگری، غیر را انتخاب کردند و جان بر کف پای زندگی هموطن خود ایستادند. رزمنده‌های عاشقی که به خاطر دفاع از خاک میهن و ناموس کشورمان قدم در راهی گذاشتند که برگشتشان با خدا بود.

در بخشی از این کتاب آمده است:«صحنه عجیبی بود. انگار دکمة استُپ یک شهر را بزنی و مردم را در هر حالتی که هستند خشک کنی. مردم شهر کف خیابان‏‌ها، توی خانه‏‌ها، و بیابان‏‌ها بی‏‌حرکت مانده بودند. بمب سیانوری بود و اکثراً استفراغ کرده بودند. بعضی‌ها از شدت سرفه چشمشان از حدقه بیرون زده بود. تجهیزات دیگر به درد مردم نمی‏خورد. آسیب‏ها شدید‏تر از آن بود که بشود تصور کرد. چند نفر از رزمنده‏‌ها دلشان سوخت و ماسک‌شان را دادند به مردمی که هنوز زنده بودند. در حال بیرون آمدن از منطقه بودیم که حدود سیصد بچه را دیدیم که با هم گریه می‏‌کردند. بچه‏‌ها یا خودشان آمده بودند آنجا یا با پدر و مادرشان. البته پدر و مادرها تا رفته بودند بقیه را نجات بدهند، تلف شده بودند.

فرمانده‌ای که آنجا بود به ما گفت: «هر کس چند نفر از این بچه‏‌ها را بردارد و با خودش عقب ببرد.» نمی‏‌شد به بچه‏‌ها دست بزنی؛ بدنشان پر از تاول بود. فقط جیغ می‏‌زدند. به فکرم رسید پایین کوله‌پشتی‏‌ام را دو سوراخ بزنم. بقیه هم این کار را کردند و بچه‏‌ها را از پس کله گرفتیم و کردیم توی کولة یکدیگر. هر چه داد می‏زدند، گوش نمی‏دادیم. تعدادی از بچه‏‌ها شبیه هم بودند. انگار فامیل بودند. دست یکدیگر را گرفته بودند. یکی از آن‏ها را زدم به بغل و سر چفیه‏‌ام را گره زدم به فانسقه‌ام و سر دیگر آن را دادم دست یک دختر هشت‌ساله. چشم‏‌هایش سوخته بود. راه افتادیم. چند لحظه یک بار دختر به کردی می‏‌گفت: «برارکم، برارکم...» توانستیم تعدادی را از حلبچه خارج کنیم. همین‌طور که توی شیارها می‌‏رفتیم، هواپیما‏های عراق بمباران را شروع کردند. به هر سختی بود، بچه‏‌ها را از کوه بالا بردیم. هلال احمر آنجا آماده بود و بچه‏‌ها را در چادرها تحویل گرفتند.»

313/60

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha