یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳ |۱۳ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 15, 2024
حجت الاسلام والمسلمین کیائی نژاد

حوزه/ یکبار که من را پشت اتاق شکنجه برده بودند و فردی که شکنجه می شد فریاد می زد که " تو را به ابوالفضل نزن" شکنجه گر به حضرت ابوالفضل(ع) توهین می کرد و می گفتند که حتی به خدا نیز اعتقاد ندارند. من یقین دارم که این افراد قطعا زنازاده بودند .

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، با توجه به فرارسیدن چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران، پای گفت و گو و شرح خاطرات حجت الاسلام والمسلمین مفید کیایی نژاد، یکی از مبارزین انقلاب و دوران رژیم ستم شاهی طاغوت نشستیم و در مورد مسائل و شرایط فعلی انقلاب و جمهوری اسلامی نظراتشان را جویا شدیم که در ذیل به شرح این گفت و گو می پردازیم:

 * ضمن عرض سلام و تشکر، خاطراتی از دوره تحصیلات و دوره مبارزاتی خود بفرمایید.

با عرض سلام و تسلیت شهادت حضرت صدیقه طاهره حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و به مناسبت چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی باید اینگونه شروع کنم که بنده بعد از تحصیلات ابتدایی برای تحصیل در علوم دینی وارد مدرسه علمیه حقانی قم شدم و پنج سال در این مدرسه زیر نظر شهید قدوسی به تحصیل علوم دینی پرداختم و پس از اتمام آن وارد حوزه شدم.

دروس سطح و خارج خود را از محضر اساتیدی همچون آیات عظام و حجج اسلام والمسلمین نوری همدانی، فاضل لنکرانی، منتظری، مشکینی، استادی، خزعلی، مقتدایی، گرامی، علوی گرگانی، مصباح یزدی، انصاری شیرازی و ... خوانده و از همان ابتدا که در مدرسه حقانی بودم فعالیت های مبارزاتی علیه رژیم شاهنشاهی داشتم.

مدرسه حقانی از همان ابتدا به عنوان یک مدرسه انقلابی شناخته شده بود و اغلب بچه های مدرسه حقانی در تکثیر و توزیع بخش اعلامیه و نوارها حضرت امام فعالیت داشتند و تنها مدرسه ای در قم بود که تمامی حجره ها عکس حضرت امام راحل را داشتند.

بعضی از بچه های مدرسه حقانی نیز در این جریانات مبارزاتی خود دستگیر و زندانی می شدند . بنده نیز در کنار این طلبه ها مشغول فعالیت بودم و عمده کار ما پخش نوارها، اعلامیه ها و رساله امام بود. یکی از دوستان نیز در راستای پخش اعلامیه ها، اعلامیه های زیادی از من می گرفت و وقتی در این مورد از ایشان سوال می کردم، می گفت که برای یکی دیگر از دوستان خود می خواهد و بنده به این نفر سوم مشکوک شده بودم که مبادا این شخص فرد مناسبی نباشد.

ما ایام محرم را برای تبلیغ به شمال می رفتیم. تا اینکه دو روز به محرم مانده بود عازم سفر به چالوس شدیم که در بین راه ما را در خیابان مصباح کرج دستگیر کردند و به ساواک این شهر بردند.

حدود چهار پنج ساعت در ساواک کرج بودیم تا رئیس ساواک کرج بنام سرهنگ خدیوی آمد و دستور داد تا ما را به زندان قزل قلعه ببرند. ما را بردند و به زندان تحویل دادند.

در ادامه این مطلب باید به این نکته اشاره کنم که یکی از اشتباهاتی که در این نظام صورت گرفت جمع کردن زندان قزل قلعه بود و این زندان باید باقی می ماند و به عنوان موزه ای برای انقلاب اسلامی حفظ و نگهداری می شد؛ ولی الان این زندان به میدان تره بار تبدیل شده است.

در اینجا باید یادی از آیت الله ربانی شیرازی (رضوان الله علیه) داشته باشم که حاکمیت خاصی بر محیط زندان، زندانیان و حتی مأمورین و نگهبانان زندان داشت و حرفش آنجا خوانا بود.

من آنجا 19 روز در سلول انفرادی زندانی بودم. آن همه سلول انفرادی آن زمان که حتی وقتی می خواستند بازرسی بدنی کنند و وسایل من را از جیبم درآوردند، من قرآنی را که در جیبم بود را خواستم ببوسم و آن را با خود بردارم که مامور زندان روی دستم زد و گفت: تو به قرآن بی احترامی می کنی و وقتی من را به سلول بردند دیگر هیچ چیزی با خود نداشتم؛ نه قرآنی، نه کتاب دعایی، نه روزنامه ای هیچ چیزی نداشتم. از وقتی صبحانه برای ما می آوردند دیگه کاری نداشتم، می نشستم و فقط فکر می کردم تا ظهر شود. ظهر هم دق الباب می کردیم، می رفتیم وضو می گرفتیم، نماز می خواندیم تا نهار می آوردند، بعد هم همینطور ادامه می دادیم تا اینکه شب شود و بعد دوباره تا صبح همین طور می گذشت. 19 روز به این منوال در سلول انفرادی گذشت.

* در آن 19 روز به چه چیزهایی فکر می کردید؟

در آن 19 روز بنده بیشتر از محفوظاتی که از قرآن، ادعیه و توسلات داشتم استفاده می کردم. بنده برای زندان دوم که در ایام فاطمیه سال 54 و برای ماجرای فیضیه بود پیش بینی 8 سال زندان را برای خودم می کردم که یقین دارم تنها با توسلات به بی بی حضرت فاطمه زهرا (س) 20 روز بیشتر زندانی نکشیدم و وقتی چیزی از من پیدا نکردند قرار شد من را به سربازی بفرستند و بعد سربازی هم منتفی شد.

در ادامه تنهایی ها در سلول انفرادی باید بگویم که بیشتر به این مساله فکر می کردیم که حالا باید چه کاری انجام دهیم و یا در بازجویی ها چه بگوییم که اطلاعات کمتری به آنها بدهیم که دچار گرفتاری کمتری شویم.

چیزهای دیگری که در تنهایی انفرادی به ذهن می رسد این است که پدر و مادر و خانواده هیچ خبری از من نداشتند. حتی خاطرم هست که ابوی ما به همراه ابوی دوستم همه بیمارستان ها را زیر و رو کردند. آمار مرده های بهشت زهرا را دیده بودند. دیگر گمان می کردند ما تصادف کردیم و از بین رفته ایم . البته یکی دو بار هم تا جلوی زندان آمده بودند چون می دانستند که من فعالیت های مبارزاتی دارم؛ ولی مأمورین زندان به آنها گفته بودند که چنین کسانی را در زندان نداریم. من مدام به این فکر می کردم چطور به بیرون اطلاع بدهم که ما اینجا هستیم. در زندان نه قلمی نه کاغذی نه هیچ وسیله ای نداشتیم.

نهایتا به یکی یکی از زندانی هایی که در شرف آزادی بود، آدرس دادم و ایشان هم بعد از آزادی به خانواده من اطلاع دادند که من در زندان هستم.

نکته ای دیگری که باید ذکر کنم این است که مرحوم ربانی شیرازی نیز در بند عمومی قزل قلعه حضور داشتند و نمی دانم ایشان از کجا متوجه شد که من زندان هستم. ما قبل از زندان هم در قم با ایشان ارتباط داشتیم و به منزلشان رفت و آمد می کردیم. اعلامیه ها را از ایشان می گرفتیم و پخش می کردیم و با پسرشان نیز ارتباط داشتم. روز ششم ورود من در سلول بود، من دیدم مأمور مراقبی که بین سلول ها قدم می زند، آمد و گفت: کیایی نژاد تویی؟ گفتم بله. گفت آقای ربانی سلام رساند و این قوطی حلوای مسقطی شیراز را برای شما فرستاده است. ایشان خودش هم در زندان؛ اما در بند عمومی بود و من در انفرادی زندانی بودم. نمی دانم ایشان چطور متوجه شده که من را گرفتند و آوردند در زندان که این حلوای مسقطی را برای من فرستاد. انگار دنیایی را به من دادند که آقای ربانی متوجه شده من اینجا هستم و برای من این حلوا را فرستاده است. ایشان خیلی تلاش کرد که من را به بخش عمومی بیاورد، چون خیلی بعید بود به این زودی ها من را به بند عمومی منتقل کنند. ایشان حاکمیتی در زندان داشت. رییس زندان وقت، فردی به نام استوار ساقی بود که آدم بسیار خبیثی بود و در آن دوره به طور همزمان ریاست سه زندان قزل قلعه، جمشیدیه و عشرت آباد را  بر عهده داشت؛ ولی حرف شنوی خاصی از مرحوم ربانی داشت.

ایشان تلاش کرد که ما را از سلول انفرادی به عمومی بیاورند. با تلاش ایشان 19 روز بیشتر در انفرادی نبودم . بعد خود ساقی با چند مأمور آمد. در زد و گفت کیایی نژاد تویی؟ گفتم بله. گفت وسایلاتو جمع کن برو عمومی. ما که وسیله ای نداشتیم جز یک کاسه بود و یک بشقاب و یک قاشق و اینگونه شد که به عمومی آمدیم. وارد که شدیم درب حیاط را باز کردم، دیدم آقای ربانی در حال قدم زدن است به نزد ایشان رفتم. آقای ربانی مرا بغل کرد و من دستشان را بوسیدم. وقتی وارد عمومی شدم انگار دنیایی را به من داده بودند.

ما در زندان با حدود 40 نفر از منافقین (مجاهدین خلق) با هم در زندان بودیم. میزان حاکمیت آقای ربانی به حدی بود که وقتی مأمورین صبح به صبح می آمدند تا به ما دست بند بزنند و به دادگاه ببرند ایشان با تشر و تحکم با مامور زندان صبحت کرد که برای چه دستبند می زنید؟ مگه اینها قاتل یا جانیند؟   

آنها می گفتند ما هم مأموریم و معذور ولی این بار می زنیم برای دفعه های بعد نمی زنیم که با تحکم ایشان دیگه به ما دست بند نزدند.

در دادگاه اول من شش ماه محکوم شدم که اعتراض زدیم و در دادگاه تجدیدنظر شش ماه به چهار ماه کاهش پیدا کرد.

من برای زندان اولم حدود چهار ماه و نیم زندانی را کشیدم و آزاد شدم.

* شما به چه اتهامی محکوم به زندان شدید؟

ما چهار نفر بودیم که دستگیر کرده بودند و بیشترین اتهام را بنده داشتم و متهم به داشتن دستگاه چاپ بودم که من چاپ می کنم و دیگران پخش می کنند و عمده شکنجه ها بخاطر دستگاه چاپ بود.

برای شکنجه کردن مشت و لگد طبیعی بود. یکی از راه های شکنجه این بود که فردی را که می خواستند شکنجه کنند، می آوردند پشت اتاق شکنجه که وقتی شخصی که در اتاق شکنجه می شد فریاد می زد تا این فرد که در بیرون اتاق نشسته این سر و صدا را بشنوند و بی طاقت شده و بترسد.

مثلا یکبار که من را پشت اتاق شکنجه برده بودند و فردی که شکنجه می شد فریاد می زد که " تو را به ابوالفضل نزن" شکنجه گر به حضرت ابوالفضل(ع) توهین می کرد و می گفتند که حتی به خدا نیز اعتقاد ندارند. من یقین دارم که این افراد قطعا زنازاده بودند و بچه هایی بودند که سرراه می گذاشتند؛ ساواک هم این بچه ها رو جمع آوری کرده و آموزش می دادند؛ چون بالاخره عاطفه ربطی به دین ندارد. این افراد اینهمه مردم را می زدند و شکنجه می دادند ولی ذره ای رحم در دل اینها نبود.

برای شکنجه کردن من نیز وقتی دیدند مشت و لگد کارگر نیست، دستور دادند من را لخت کردند و روی تخت خواباندند و شلاق زدند. وقتی من هم دست و پا می زدم دستهایم را با دستبند از پشت بستند و یکی دیگر هم پتویی را روی دهان من انداخت. وقتی شلاق می زدند پا خون آمد و بعد آمد روی سینه من نشست و شروع کرد کنار ابروها و زیر چانه من را با فندک سوزاندند و وقتی دیدند باز من حرفی نمی زنم با سیگار چند جای بدنم را با سیگار سوزاندند و سیگارش را آورد پشت زانوی من خاموش کرد که این زخم آتش سیگار مدتی طول کشید تا خوب شد و این شکنجه ها حدود دو ساعت طول کشید و وقتی خواستیم مشغول نوشتن بشویم و دستهای من را باز کردند دستهای من از پشت خشک شده بود و دستم بالا نمی امد خود آن فرد دستم را بالا آورد و بعد تکان داد تا برای نوشتن آماده شویم. وقتی نام و شهرت و محل اقامت را گفتم که روستای گلیرد بعد یک دفعه من را چپ و راست کرد که با آیت الله طالقانی چه ارتباطی داری؟ ظاهرا ارتباط من را با مرحوم طالقانی متوجه شده بودند چون منزل مرحوم طالقانی رفت و آمد داشتم.

روزهای دیگر هم برای بازجویی من را می برند ولی شکنجه آنها در حد مشت و لگد بود .

بعد از گذشت چهار ماه و نیم زندان من تمام شد و آزاد شدم و آمدم ولی از فعالیت های سیاسی و مبارزاتی دست برنداشتم؛ اما چون دیگر شناخته شده بودیم کمی بااحتیاط کار می کردیم تا ماجرای خرداد سال 54 و مدرسه فیضیه پیش آمد.

دوستان هرسال در خردادماه جمع می شدیم و برای شهدای فاجعه فیضیه مراسمی داشتیم، بعضا هم شلوغ می شد و بعضی ها را دستگیر می کردند؛ ولی آن سال حساس بود و تصمیم بر آن شد که آن سال برای آزادی بعضی از زندانیها در فیضیه بمانیم و تحصن کنیم.

در ابتدا جمعیت ما حدود 200 نفر می شد ولی یک تعدادی که دیدند اوضاع ناجور شده، رفتند.

مدرسه محاصره شد. فردای آن روز من متوجه شدم اینها از توی گلدسته حرم دارند از ما عکس می گیرند. در حالی که فاصله زیادی بین گلدسته ها و فیضیه بود. من سریع عبا را روی صورت کشیدم که شناسایی نشوم و به همه دوستان گفتیم که عبایشان را روی صورت بکشید یا پارچه ای روی صورت بگذارید که شناسایی نشود که عین این اتفاق هم افتاد.

نزدیک ظهر بود که سرهنگ شهرستانی رییس شهربانی وقت قم با بلندگو اعلام کرد تا ساعت چهار بعدازظهر مهلت دارید بیرون بیایید که اگر بیرون بیایید در امانید والا برخورد دیگری با شما می شود. در این فاصله بعضی ها رفتند و برخی هم محکم ایستادند ولی ما فکر نمی کردیم اینها اینگونه عمل کنند.

ما درب را از پشت بسته بودیم و کسی نمی توانست داخل بیاید. اینها از هتل کنار حرم آمدند بالای پشت بام فیضیه. رنجرهای دوره دیده بودند که از پشت بام وارد ایوان و بعد وارد حیاط شدند و شروع کردند به زدن بچه ها. با اینکه اینها مامور بودند که کمر به پایین را بزنند ولی توی سر می زدند. اغلب رفقا سرها و لباسهایشان خونی بود.

من به لحاظ اینکه تا حدودی آموزش های دفاع شخصی و رزمی را در زندان یاد گرفته بودم از دستشان فرار کردم و خونی نشدم.

باید این مطلب را بگویم که در زندان قبلی یکی از بچه هایی که اتهامش تعلیم به افراد مجاهدین بود و به فلسطین برای آموزش دوره های رزمی رفته بود، بعد از نماز صبح به دوستان بر روی تشک های پهن شده دفاع شخصی، جودو و کاراته تعلیم می داد . دوستان روحانی آنجا در زندان که تعدادشون به هفت یا هشت نفر می رسید که از جمله آقای ربانی شیرازی، ربانی املشی، یاسینی، اعتمادی، جعفری گیلانی، موحدی قمی، گرامی، علوی طالقانی و شهید محلاتی از روحانیون هم بند در زندان بودند.

من هم بین طلبه های جوان علاقه ای داشتم و این تعلیمات را از این آقا که به «ممد جودو» معروف بود و در آن زمان معلم بود و چند سالی هم در تشکیلات حضرت آقا اشتغال داشت و پدر دو شهید بود و هفته گذشته به دو پسر شهید خود پیوست، یاد گرفتم. چون دفاع شخصی را یاد گرفته بودم توی فیضیه وقتی اینها می زدند من از دست اینها فرار کردم و به حجره خود در دارالشفا آمدم.

البته با اینکه ازدواج کرده بودم، هنوز حجره خود را در دارالشفا داشتم . حجره شماره 9 دارالشفای قدیم در اختیار من بود. سعی می کردم باتوم توی سرم نخورد ولی دستم کاملا کبود شده بود .

من با یکی از دوستان بنام سید ابوالفضل حسینی زنجانی که الان تهران امام جماعت یک مسجد است به حجره آمدیم؛ در را بستیم و پرده را کشیدیم . مامورین یکی یکی در حجره ها را می شکستند و به جلو می آمدند تا اینکه به حجره ما رسیدند در را شکستند و ما را پیدا کردند. ما را زدند و گرفتند و بردند. ما را بردند ردیف بقیه در حیاط نشاندند و همه را جمع کردند در حیاط دارالشفاء. اتوبوس آمد همه را سوار اتوبوس کردند. این اتفاقات در روز 16 خرداد افتاده بود. وقتی که به خط سوار می کردند همه خون آلود بودند و دیگر دوستان چون در حجره بودند زیرپیراهن تنشان بود ولی من لباس تنم بود. یک ساواکی لعنتی جلوی درب اتوبوس گذاشته بودند نگاه می کرد به افراد دستگیرشده که ببیند چه کسی سالم است تا او را هم به رنگ دیگران درآورد و خون آلود کند. من تنها در این جمع سالم بودم؛ وقتی جلوی درب اتوبوس رسیدیم و دید که من سالم هستم چنان با مشت توی دهان و بینی ام کوبید که خون بیرون زد و لباس و دهانم را خونی کرد. ما را در ماشین سوار کردند و به شهربانی قم بردند.

شب اول را 80-70 نفر که در حیاط شهربانی قم بودیم جایی برای خوابیدن نبود من چهارزانو نشسته بودم یکی از دوستان سرش را گذاشت روی یک زانو و دوست دیگری سرش را گذاشت روی زانوی دیگرم منم دستم را روی سر اینها گذاشتم و تا صبح اینگونه خوابیدیم.

حدود چهار بعدازظهر بود که ما را به خط کردند و با دو سه تا اتوبوس سوار کردند تا به تهران ببرند. در راه به میدان سعیدی که رسیدیم، چشمم به سه راه که افتاد با خودم فکر کردم این چه کاریست که ما می کنیم؟ چطور می شود با این دشمن تا دندان مسلح مقابله کرد؟ با این وضعیت بچه های ما که سهل است؛ نوه های ما که سهل است؛ بچه های آنها آیا جمهوری اسلامی را می بینند؟

شب به تهران رسیدیم و ما را مستقیم به زندان اوین بردند. جلوی زندان اوین که رسیدیم مامورها آمدند چشمان ما را با چشم بندهای خاص خود بستند و ما را در حیاط زندان می گرداندند تا وانمود کنند آنجا خیلی وسیع و مخوف است. دیگه ساعت حدود 10 شب شده بود.

قبلا مسیرهای بین قم تا تهران یا کرج را در ماشین می خوابیدم ولی آن روز از ترس و گرفتاری خوابم نمی برد بنابراین با وضویی که از ظهر گرفته بودیم که تا بتوانیم نماز شب را هم بخوانیم.

وقتی ما را از اتوبوس ها آوردند پایین، همه را روی قلوه سنگ هایی شبیه سنگ های که در خط راه آهن وجود دارد و خشن و بزرگ است به حالت دمر خواباندند و کسی هم که تکان می خورد با باتوم توی سرش می زدند حدود دو ساعت روی این سنگها خوابیده بودیم.

من حساب کردم که ما را ساعت 10 آوردند و بعد از گذشت دو ساعت نماز قضا می شود بنابراین نماز را در همان حالت خواندم . این نماز هم از جمله نمازهایی شد که گمان می کنم پذیرفته شده باشد.

بعد همه را در بندها بردند و در هر بندی 25 نفر در یک اتاق بودیم و همه نیز با یک اتهام دستگیر شده بودیم.

صبح که شد یکی یکی همه را می بردند در اتاقی در زیرزمین که به آن هشتی می گفتند . اتاق چهار میز با چهار بازجو بود. من چون روش بازجویی را بلد بودم؛ او حتی یک سیلی به من نزد. به آنها می گفتم من کاره ای نبودم، رفته بودم فیضیه نماز بخونم که در فیضیه بسته شد و خلاصه جوّ را به گونه ای ایجاد کردیم که باورش شده بود ما را بی گناه گرفتند. فقط مدام نگران بودم که نکنه بازجوهای سابق بیایند و من را ببینند. می گویند فال پی نیتش میاد؛ ما تا این فکر را کردیم یکدفعه در باز شد و آن بازجوی نامرد بنام اردلان که در قزل قلعه ما را شکنجه می داد من را در اتاق دید و با وجود گذشت چهار سال و اینکه لباس شخصی هم تنم بود من را شناخت. تا مرا شناخت، آمد داخل و یک نفر دیگر هم به دنبالش وارد اتاق شد و گفت جناب سرهنگ این را ول نکنید این فرد سابقه دارد و تا گفت سابقه داره، همه بلند شدند و مثل توپ فوتبال با مشت و لگد میزد و تحویل هم می دادند. یکی از این افراد که با پا لگد به پهلوی من زد که من غش کردم. آب آوردند و من را به هوش آوردند و دوباره شروع به سوال کردن کردند. وحشت من از این بود که اگر عکسی پیدا شود دیگر راه فراری وجود ندارد.

اینجا بود که متوسل شدم چون با توجه به سابقه ای که داشتم و بالا بودن سطح دادگاه ها حداقل پنج شش سال به من می دادند. در زندان که بودیم بعد از نماز صبح که در راهرو قدم می زدم فقط دعای توسل به حضرت زهرا(س) را روزی 40 بار می خواندم و از حضرت زهرا می خواستم که بتوانم بیرون بیایم تا بتوانیم کاری بکنیم؛ وگرنه اینجا در زندان ماندن که فائده ای ندارد .

و من در هر بازجویی می گفتم که من کاره ای نبودم و من را اشتباهی گرفتند؛ می گفتم: برای نماز رفتم و من را اشتباهی گرفتند تا اینکه آلبوم ها را آوردند . عکسها به اندازه ای رنگی و شفاف بود که گویی از دو متری عکس گرفته شده. در عکسها یکی چوب دستش بود، یکی سنگ دستش بود، یکی دهنش باز بود و شعار می داد. منم هی استرس داشتم که عکسم بین عکس ها پیدا نشود. پنج، شش آلبوم عکس بود.

خلاصه شش هفت بار ما را برای بازجویی بردند؛ من هربار یک حرف را زدم. آخرین باری که ما را برای بازجویی بردند به من گفتند که تو دادگاه را قبول می کنی یا سربازی را؟ گفتم هیچ کدام . گفت مگه خونه خالته؟ باید یکی را قبول کنی. گفتم اجازه بدین فکر کنم فردا جواب می دهم. بعد دوباره چشمامو بستند. آمدم شب با دوستان در سلول مشورت کردم. دادگاه حداقل شش سال است ولی سربازی نهایت دو سال است که می توانم به زن و بچه ام هم سر بزنم. فردا که دوباره از من سؤال کردند، گفتم که سربازی را انتخاب می کنم گفتن برای چی سربازی؟ گفتم برای اینکه به مملکت خدمت کنم. با تمسخر و تعجب گفت : تو خدمت بکنی؟! که در فرم نوشت سرباز.

فردا همه را به خط کردند و گفتند اسامی که می خوانیم بیایند این قسمت از فردا باید بروند فلان پادگان برای سربازی که اسم من هم بین این اسامی بود.

داشتیم از جلوی یک اتاقی رد می شدم که آن بازجو که اسم مستعارش حسینی بود و با لگد به پهلوی من زده بود که من بیهوش شدم تا منو دید، منو کشید برد در اتاق. دو نفر دیگر هم در اتاق بودند. گفت لباستو بزن بالا. جای لگدش کبود و سیاه شده بود. گفت "جاش هست که".

گفتم بله جاش هست .

گفت بیرون اینو جایی نگی. گفت ترتیبی دادم آزاد بشی. من با خودم فکر کردم حتما من را مسخره می کند. باور نمی کردم حرفش درست باشد.

بعدازظهر دوباره من را بردند توی اتاقی برای بازجویی.

متاسفانه بعد از انقلاب که می گفتند بعضیا با ساواک همکاری کردند اینگونه نبود. آنها یک تعهدنامه بالاجبار می آوردند که فلانی فرزند فلان تعهد می دهم که دیگر از این کارها نکنم؛ گفت باید این را امضا کنی و فردا اول صبح قم که رفتی خودتو به ساواک قم معرفی می کنی. گفتم باشه و امضا کردیم.

ما چهار پنج نفر می خواستیم بیاییم قم و چند نفر هم می خواستند به مشهد بروند. به ما که می خواستیم قم بیاییم نفری 200 تومان دادند و به مسافرین مشهد نفری 400 تومان دادند. ما را با یکی از آن آمبولانس های مشکی با شیشه های دودی آوردند و در میدان کندی پیاده کردند و هر وقت از میدان توحید فعلی و کندی قدیم رد می شوم برایم تداعی معانی می شود. ما چهار نفر را اینجا پیاده کردند و من فقط پیراهن تنم بود و بقیه با زیرپراهنی بودند و هرکسی می دید تعجب می کرد. رفتیم شوش که برای رفتن به قم بلیط بگیریم. مردم ما را با آن سر و شکل می دیدند تعجب می کردند و می گفتند از زندان آزاد شدید. ماجرای فیضیه در همه کشور پیچیده بود. تا اینکه یک تاکسی گرفتیم و آمدیم قم.

* شما با آیت الله طالقانی ارتباط داشتید. مطالبی را پیرامون این ارتباطات بیان کنید.

شهید نواب با هماهنگی آیت الله طالقانی به طالقان آمده بود و آنجا پنهان و پناهنده شده بود. در طالقان روستایی به نام روستای ورکش وجود دارد که این روستا از میان  78 پارچه آبادی این روستا نمونه است در حال حاضر نیز در مسایل مذهبی سرامد دیگر روستاهاست و شهدای زیادی را در دوره انقلاب و دفاع مقدس به نظام تقدیم کرده است و اغلب اهالی روستا سید هستند و اصالت مذهبی خوبی داشتند و دارند.

البته من شهید نواب را ندیدم و خاطراتی را پدرم از ایشان نقل می کند که شهید نواب مریض شد و چند روز نمی توانست بلند شود بعد که حال ایشان بهتر شد مردم برای عیادت از ایشان می رفتند. ایشان گفت: دیدید پسرعموها؛ نزدیک بود مانند پیرزن ها در رختخواب بمیرم . به شهید گفتند خب چه اشکالی دارد اینطور بمیری؟ گفت: نه برای مرد ننگ است که در رختخواب بمیرد؛ مرد باید در راه خدا شهید شود.

از خصوصیات دیگر ایشان که ابوی تعریف می کرد این بود که ایشان هر صبح برای نماز صبح بیدار می شد با صدای بلند و با حالت خاصی اذان می گفت .

با آیت الله طالقانی ارتباطات و رفت و آمدهای زیادی داشتیم. یکی از مهمترین مشوق های بنده در مسایل انقلاب ایشان بود.

در تهران به خانه ایشان می رفتم. ایشان حتی کمک های مادی به مردم می کرد مخصوصا به کسانی که در مسائل انقلاب بودند و باید کارهایی را انجام می دادند کمک می کردند.

یک روز که از قم برای دیدن ایشان به منزلشان رفته بودم دانشجویانی از آمریکا و کانادا نیز برای دیدن آیت الله طالقانی آمده بودند.

آقای طالقانی تازه از زندان آزاد شده بودند. دانشجویان از انجمن اسلامی امریکا و کانادا بودند. در صحبتهایشان از شهید طالقانی سوال کردند که بنظر شما امروز که امام خمینی(ره) پیر تبعید شدند و شما هم پیر زندان شدید ما هم این کشور و اون کشور آواره شدیم اصلا ثمره ای دارد که این انقلاب را ادامه دهیم؟

من فقط به صحبتهای آنها گوش می دادم . ایشان تاملی کردند و گفتند: مشکل و بدبختی ما مسلمان ها در این است که دلمان می خواهد هرکاری انجام می دهیم زود و همین فردا نتیجه بدهد؛ در حالیکه سازمان های مخوف امسال کار می کنند، 60 سال بعد نتیجه می گیرند مثل وهابیت در عربستان که کی شروع کردند و کی نتیجه گرفتند و یا بهاییت در ایران که از چه سالی شروع کردند و کی نتیجه آن را دیدند. ما اصرار نداریم میوه این انقلاب را خودمان بخوریم؛ ما می کاریم تا سال های بعد دیگران برداشت کنند و بخورند.

آیت الله طالقانی در اربعین سال 57 که دو سه ماه به پیروزی انقلاب اسلامی مانده بود ایشان از زندان آزاد شده بودند و دیگر اوضاع به نفع نظام ما تمام شده بود و شاه هم رفته بود. آیت الله طالقانی با آقای منتظری با هم آزاد شدند.

دو روز به اربعین مانده بود که پیغام دادند تا به دیدنشان بروم. مردم طالقان از آیت الله طالقانی خواسته بودند تا در ایام اربعین به طالقان روند و سخنرانی کنند ولی ایشان بخاطر مشکلاتی که براشون در زندان پیش آمده بود اصلا برایشان مقدور نبود. آن موقع هم در طالقان برف سنگینی می آمد و هوا خیلی سرد بود. ایشان از من خواستند و تاکید داشتند تا من بجای ایشان و به عنوان نماینده ایشان به طالقان بروم . من گفتم دوستان دیگری هم هستند و من لیاقت آن را ندارم که نماینده شما باشم بفرمایید شخص دیگری برود که ایشان گفتند نه باید خودت بروی.

ایشان به مردم گفتنه بودند که نمی توانند به طالقان بروند و نماینده ای از طرف خودشان خواهند فرستاد

شب اربعین من به طالقان رفتم و روز اربعین اجتماع خیلی سنگینی در طالقان جمع شد. عده ای خبر نداشتند آقای طالقانی نمی آید و برای دیدن آقای طالقانی آمده بودند و عده ای هم اطلاع داشتند که اقای طالقانی قرار است نماینده خود را بفرستد.

و ما را هم تعداد افراد کمی می شناختند؛ ولی استقبال گرمی از ما شد و حتی بخشی از راه را روی شانه گرفتند. طالقان برف سنگینی بود ولی اون روز هوا صاف بود.

برای دسترسی بهتر مردم روستایی بنام اوانک را انتخاب کردیم؛ چراکه عده ای از مردم  از بالای طالقان و بخشی هم از پایین طالقان برای سخنرانی می آمدند؛ بنابراین به منظور راحتی بیشتر برای مردم یک روستایی را در وسط طالقان انتخاب کردیم تا مردم کمتر به زحمت بیفتند و به همه اعلام کردند که به این روستا بیایند.

یک اجتماع خیلی عظیمی برپا شد که خبرنگار کیهان که در سخنرانی آن روز حضور داشت می گفت که تا به حال طالقان چنین جمعیتی را به خودش ندیده و در آینده هم بعید است که ببیند. جمعیت زیادی از زن و مردم در برف جمع شدند.

آنجا نیسانی بود که ما برای سخنرانی روی باربند آن رفتیم و با بلندگوی دستی شروع به صحبت کردیم. و برای مردم توضیح دادم که آیت الله طالقانی به دلیل کسالتی که داشتند بنده را به اینجا فرستادند و همچنین مسائلی که آقا فرموده بودند آنجا بیان کنید را گفتم.

اربعین بود و می خواستم دهه آخر صفر را به همین روستای ورکش بروم؛ چون از بیست و یکم به این دلیل که تحت تعقیب قرار گرفته بودم، از آنجا رفته بودم و طبق قولی که به آنها داده بود 10 روز دیگر باید می رفتم که قرار شد  دهه اخر صفر را به آنجا بروم.

بعد یک روز آقای طالقانی من را خواستند و سوال کردند که دهه آخر صفر را کجا می خواهی بروی گفتم به روستای ورکش. ایشان فرمودند نمی خواهد به آنجا بروی؛ بجای آن جا به 10 جای دیگر برو چون من هم آن موقع ها شور و ذوق زیادی داشتیم بجای 10 جا 20 جا رفتم. صبح ها یک جا می رفتم و شبها هم جای دیگری سخنرانی می کردیم.

در آن زمان هیچ خستگی متوجه نمی شدم و مردم به بنده لطف داشتند و من را به عنوان نماینده آقای طالقانی خیلی تحویل می گرفتند.

ما وقتی هم مجلسی می رفتیم و با اینکه نماینده مجلس هم بودم و متولیان مراسم می خواستند من را معرفی کنند به عنوان نماینده آقای طالقانی معرفی می کردند و دیگر اینطور جا افتاده بود.

دهه آخر صفر آنجا بودیم و حدود سه چهار ماه بعد انقلاب پیروز شد.

* با توجه به اینکه شما از مبارزین دوره انقلاب بودید و به نحوی شما و امثال شما کشور را از سلطه شاهنشاهی که تفکر غربی بود نجات دادید و وارد مجلس شدید و اهداف خود را ادامه دادید؛ ولی امروز احساس می شود این مجلس با طرح  هایی همچون FATF و پالرمو کشور را به سمت آن تفکر غربی هل می دهد. تحلیلی از وضعیت امروز مجلس بفرمایید.

من اعتقادم بر این است که از رأس این مملکت یعنی از مقام معظم و معزز رهبری که خودشان با آن سابقه درخشان انقلابی، جانباز این انقلاب هستند تا مسئولان دیگر از رییس جمهور و وزرا و وکلا باید بدانند که این انقلاب با چه مصیبتی به ثمر نشسته است و به آن تعهد داشته باشند.

آن کسانی که قبل از انقلاب این گرفتاری ها و مصیبتها را دیدند، می دانند که این انقلاب با چه سختی و مصیبتی به ثمر رسیده یا کسانی که بعد انقلاب جنگ را دیدند و هنوز بوی باروت و خون در مشامشان هست. اگر این ها روی این صندلی ها قرار گرفتند چون می دانند این سفره با چه زجری تهیه شده، قدر این نظام و انقلاب را می دانند.

گر شبی در بزمگاه دوست مهمانت کنند / فکر نعمت را مکن در یاد صاحبخانه باش.

باید همیشه این اصل را در نظر داشته باشند که چه کسانی این سفره را تهیه کردند یعنی قبل از اینکه به خودشان فکر کنند به نظام و انقلابشان فکر می کنند. اما کسانی که تقی به توقی خورده و آمده اند پشت این میزها نشستند آنها قبل از اینکه به نظام و انقلاب فکر کنند به جیب خودشان فکر می کنند و کاری هم به نظام ندارند. باید مسئولین نظام بگردند و افرادی را برای کارهای کلیدی پیدا کنند که زجرکشیده نظام و انقلاب باشند. درد نظام را بدانند و درد مردم را بدانند.

* دین داری در مجلس شورای اسلامی کار مشکلی است

با کمال تاسف باید عرض کنم مجلس ما هر دور که جلوتر می رود از این نظر ضعف بیشتری پیدا می کند. بنده خودم در همین دور نهم که مطرح بودم مسائلی را دیدم، لذا به خاطر این جهت برای دوره دهم اصلا مطرح نشدم. یعنی وقتی دوستان آمدند پیشنهاد کردند من مسائلی را در مجلس نهم دیده بودم. دینداری در مجلس کار بسیار مشکلی است. در نظام مقدس جمهوری اسلامی هرکجا و هر مسئولیتی سنگین است ولی به سنگینی در مجلس نیست؛ لذا در مجلس بعضی افراد به راحتی دینشان را از دست می دهد.

قبلا کار با قیام و قعود بود؛ الان کار با یک دکمه است. نماینده هر دکمه ای را که فشار می دهد برای 80 میلیون تصمیم گیری می کند؛ بعضی ها بدون مطالعه، بدون اطلاع و تحقیق برای مردم کشور تصمیم گیری می کنند.

یکبار در مجلس سوم دیدم نماینده ای همینطور که داشت مطالعه می کرد با روزنامه اش بلند شد و به طرحی رأی داد. به او گفتم فهمیدی چی بود؟ گفت نه. گفتم این خلاف بود. گفت: باید رأی می دادم وگرنه خط بهم می خورد؛ من بخاطر خط رأی دادم . باید باور کنیم که متاسفانه حرف اول را پول می زند. در همین انتخابات نهم و دهم دیدم که برخی میلیاردی خرج کردند. مگر مجلس چقدر حقوق می دهد؟ حتی اگر همه حقوقشان را کنار هم بگذارند و هیچ نخورند اینقدر نمی شود برای تبلیغات هزینه کرد.

نمایندگی گرفتاری و خرج دارد. من خودم در زمان نمایندگی چهارتا دفتر داشتم. بنده خیلی از اوقات برای رسیدگی به بعضی فقرا از حقوق شخصی خودم هزینه می کردم. پولی نیست که چیزی برای آدم بماند. ولی حالا می بینی بعضی نماینده ها ویلاهای آنچنانی، ماشین و زندگی آنچنانی دارند.

با کمال تأسف باید گفت این امر بسیار هم روشن است که حتی افراد عامی جامعه هم متوجه شدند. چندی قبل قرار بود یکی از وزرا استیضاح شود، ظهر خبر دادند امضاها را پس گرفتند بعد هم اعلام کردند که به طور کلی تا آخر این دوره مجلس تمام استیضاح ها پس گرفته شد. آنوقت مردم عادی توی کوچه و خیابان از من سوال می کنند در مجلس چه خبر است که امضاها را پس می گیرند؛ یعنی چه؟ مگر معامله ای می شود؟.

باید برای مجلس و ریاست جمهوری افرادی انتخاب شوند که در مسیر ولایت و نظام باشند. در کارهای کلیدی هم همینطور؛ مثلا وزیر می خواهد معاونینش را انتخاب کند یا وزیر کشور می خواهد استانداران را انتخاب کند یا استانداران می خواهند فرمانداران را انتخاب کنند؛ همه باید دقت کنند افراد متعهد به انقلاب و نظام را انتخاب نمایند.

واقعا چند نفر مسئول داریم که وقتی پشت میز خود نشستند بدانند چه کسانی آنها را پشت این میزها نشانده اند. خون شهیدان او را آورده اند، سعی کنند به این خون ها خیانت نکنند؛ لذا باید از چنین افرادی استفاده شود .

علی رغم اینکه شعار شایسته سالاری سر می دهیم ولی آیا واقعا از افراد شایسته استفاده می شود؟

در روز جمعه روز قدس در راهپیمایی در قم بودم ماه رمضان در گرمای شدید قم با دهان روزه جمعیت زیادی آمده بودند. این مردم علیرغم اینکه حدود 40 ساله است از انقلاب گذشته در همه سختی ها مصیبتها و شداید و مشکلات اقتصادی هنوز در صحنه هستند و ایستادگی می کنند؛ اگر مسئولین این مساله را درک کنند و به مردم برسند، ببینید مردم چه می کنند. یا در روز 9 دی امسال در تهران و سایر شهرستانها چقدر زیبا به صحنه آمدند. این مردم انتقاد و اعتراض دارند ولی به نظام، رهبری و انقلابشان اعتقاد دارند.

* مردم از کمبود نمی نالند؛ از تبعیض می نالند

مردم ما از کمبود نمی نالند از تبعیض می نالند. اگر برای هیچ کسی نباشد، مساله ای نیست؛ ولی اینکه برای عده ای باشد و برای دیگران نباشد، درد بزرگی است!

* گاهی پیش می آید فرزند نماینده مجلس به پشتیبانی پدر کاندیدای مجلس می شوند. پسران شما برنامه ای برای حضور در مجلس ندارند؟

اگر بچه های ما  وصیت ما را قبول کنند از آنها خواستم به هیچ عنوان نزدیک کارهای نمایندگی و مجلس نشوند.

* خاطراتی از دفاع مقدس اگر دارید بیان کنید.

ما طبق روال که دفتر تبلیغات اعزام می کرد چهار پنج بار گاهی به جنوب گاهی به غرب اعزام شدیم. بنده 10 سال درس خارج آیت الله العظمی نوری همدانی می رفتم و یک روزی ایشان اعلام کرد من فردا می خواهم به جبهه بروم؛ هرکسی آمادگی دارد با ما بیاد. 50-40 نفر شدیم و به طرف کرمانشاه رفتیم. ما آنجا بر شهید آقای اشرفی اصفهانی وارد شدیم و آن شب مهمان ایشان بودیم . ما 50 تا روحانی در اتاقی بودیم و شب داشتیم استراحت می کردیم . یک مسئول سازمانی آمد و گفت ما چند تا روحانی برای ارتش می خواهیم؛ چه کسی حاضر است ارتش برود؟ از بین 50 نفر، 4 نفر دست بالا کردیم. آن زمان فضای خاصی علیه ارتش بود؛ اتفاقا این چهار پنج باری که توفیق پیدا کردم و به جبهه رفتم در ارتش بودم. در منطقه بین مهاباد و سردشت پادگانی کنار روستای کیتکه بود که به دلیل نام روستا نام پادگان را هم به این اسم گذاشتند. آنجا نماز جماعت می خواندیم و صحبت می کردیم شبهای زمستان علاوه بر سخنرانی ها و نشست ها بعد نماز ظهر و شب ، جلسات و نشست های خصوصی با افسران جوان داشتیم که مطالبی که نمی شد عمومی مطرح کنیم اینجا مطرح می کردند ما جواب می دادیم.

یک روز ساعت دو بعدازظهر اعلام کردند سیدمهدی هاشمی را دستگیر کردند. شب که توی یکی از سنگرهای این افسران جوان بودیم از من سوال کردند این سید مهدی هاشمی کیست که امروز اعلام کردند دستگیر شده است؟ از من پرسیدند که شما این فرد را می شناسید؟ گفتم: کاملا ما با هم درس آقای منتظری می رفتیم. گفتند مگه ایشان هم آخونده گفتم بله . گفتن مگه آخوند هم خائن از کار درمیاد؟ گفتم خدا نکنه آخوند خائن از کار دربیاد؛ اگه آخوندی خائن شد دزد با چراغ می شود.

یکبار قرار شد برویم قسمت های حاشیه ای این پادگان را هم سری بزنیم . اونجا تپه بلندی بود که به آن تپه کله گاوی می گفتند فرمانده پادگان تماس گرفت که می خواهیم با حاج آقا بریم آونجا. ماشین تنها تا پای کوه می رفت و بقیه راه را باید پیاده می رفتیم. باد شدیدی می آمد که من عمامه ام را نگه داشته بودم باد نبرد . یک افسر جوانی آنجا بود که فرماندهی آن قسمت را به عهده داشت جلوی فرمانده بالادست خود که سرهنگی بود گفت حاج آقا از اون پایین که دیدم شما با این عمامه بالا میاد اگه پدر و مادرم را می دیدم اینقدر خوشحال نمی شدم که شما را دیدم. دوستان روحانی اثرات عجیب و مثبتی داشتند مخصوصا در ارتش. آن زمان ها تبلیغات مسمومی علیه ارتش بود برای این وقتی یک روحانی در ارتش می رفت خیلی مورد توجه قرار می گرفت.

* درباره سفرهای خارجی و تبلیغات خارج از کشور خود مطالبی را بیان کنید.

یک بار از طرف سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی ما را به مالزی فرستادند. آنجا برای دانشجویان، اعضای سفارت و کارمندان رایزنی فرهنگی صحبت می کردیم. سال بعد از طرف همین سازمان برای تبلیغ به بلغارستان رفتم.

سال بعد از آن به دلیل تشرف به حج جایی نرفتم و سال بعد از آن یعنی سال گذشته به ایتالیا اعزام شدم و ایام محرم امسال را یونان بودم.

 ایتالیا که بودم که مدرسه بزرگی بود و زیرزمین این مدرسه را حسینیه کرده بودند و از اطراف و اکناف و نیز جوانهای دانشجو برای سخنرانی می آمدند. بنده از همان شب اول هر جا که منبر می روم می گویم که افتخارما این است که شاگرد مکتب امام صادق (ع) هستیم از همین ابتدای آشنایی باید بگویم که در گفتار، رفتار و کردار بنده نواقص زیادی وجود دارد و از همه این عزیزان خواهش می کنم نواقص را به من کادویی بدهند بنده نه تنها ناراحت نمی شوم بلکه این کار ثمرات زیادی هم برایم داشته است.

شب سوم جوانی آمد جلو و گفت چون خودتان گفتید تذکر بدهید می خواهم بگویم در تمام ایتالیا همین یک مجلسوجود دارد و اینجا تهران نیست که من اگر از مجلسی خوشم نیامد و یا از منبر شما خوشم نیامد به مجلس و یا مسجد دیگری بروم و همه ما از راه ه ای دور برای شرکت در مجالس محرم شرکت می کنیم . خیلی از کسانی که به این مجلس می آیند به نظام و انقلاب علاقه ای ندارند ولی به امام حسین(ع) علاقه دارند؛ ولی وقتی شما در مورد دیگر مسائل صحبت می کنید چندان خوشایند این افراد نیست و ممکن است این افراد دیگر به این مجالس نیایند. خواهش می کنم شما پیرامون امام حسین(ع) و فلسفه قیام صحبت کنید که این چهارنفر هم که به این مجلس می آیند، زده نشوند و دیگر نیایند. گفتم تذکر خوبی است چشم.

البته در سخنرانی ها سعی می کردیم بگویم که مسیر انقلاب همان مسیر امام حسین (ع) است ولی دیگه خیلی باز و شفاف به این مسائل نمی پرداختم تا آن حضرات بتوانند در آن مجلس شرکت کنند.

امسال نیز که یونان بودم اعلام کردند که تازه دو سال است که دولت یونان اجازه راهپیمایی به مسلمانان پاکستانی، افغانستانی و آذربایجانی ها در ایام عاشورا می دهد و ایرانی ها . در یونان میدانی است به نام آمونیا که مسلمانان روز چهارم یا پنجم محرم را همه آنجا جمع می شوند و با بیرق و دسته و همه تشکیلات عزاداری می کنند. به من گفتند باید یکی از سخنرانها شما باشید. اولین سخنران رهبر مسلمانهای آنجا بود بعد رهبر شیعیان پاکستان صحبت کرد و بعد نوبت من بود که یک ربع هم من صحبت کردم که مترجم آن را به زبان یونانی ترجمه کرد.

بعد از اونجا به طرف میدان دیگه ای راه افتادیم پلیس هم خیلی زیبا همکاری کرد و مردم یونان هم از این منظره ها عکس می گرفتند .

* با توجه به اینکه جنابعالی مدیرکل حوزه ریاست مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی هستید، درباره فعالیت ها و کنفرانس های مجمع تقریب نکاتی را بفرمایید.

کنفرانس های زیادی داخل و خارج برگزار می شود که در اغلب کنفرانس ها هم آیت الله اراکی برای سخنرانی دعوت می شوند ولی عمده کار مجمع تقریب و پیشانی کار این مجمع، برگزاری کنفرانس وحدت است که در ایام هفته وحدت و میلاد پیامبر اکرم(ص) در سالن اجلاس سران تشکیل می شود .

امسال با توجه به وضعیت بودجه و مباحث اقتصادی خیلی ها آمدند و به اقای اراکی اصرار داشتند که شما امسال کنفرانس را برگزار نکنید. دولت هم خیلی مایل نبود که برای برگزاری این کنفرانس کمکی داشته باشد. معاون امور مالی و اجرایی چندین بار رایزنی کردند و این طرف و آن طرف رفتند ولی موفق نشدند.

چهار پنج روز مانده بود به روز کنفرانس پیامی از دفتر آقا آمد که کنفرانس را باید حتما برگزار کنید و حتی محکمتر از سالهای قبل. با پیام حضرت آقا همه حسابی جان گرفتند. سال های قبل تعدادی از مدعوین نمی آمدند ولی امسال 400 نفر دعوت شدند و هر 400 نفر به کنفرانس آمدند مهمان های داخلی از اهل سنت هم داشتیم. چیزی حدود 800-700 نفر مهمان داشتیم خیلی هم زیبا برگزار شد. نخست وزیر سابق عراق اقای نوری مالکی هم آمده بود. رئیس جمهور سابق افغانستان آقای کرزایی را هم داشتیم و بعضی از شخصیت های کشورهای اسلامی هم آمده بودند؛ مفتیان معروف آنها را داشتیم. جالب اینجاست که سخنران جلسه افتتاحیه آقای روحانی بود و اختتامیه آقای علی لاریجانی، رئیس مجلس بود. برخلاف انتظار، هم صحبت آقای روحانی خیلی صحبت های جالبی بود و خیلی انعکاس بیرونی زیادی داشت هم صحبت آقای لاریجانی سخنان خوبی بود و البته بهتر از همه اینها ملاقات با مقام معظم رهبری بود که خیلی در روحیه مهمان ها اثر خاصی گذاشت.

 در فواصل این سه روز کنفرانس ما تقریبا حدود 15 کمیسیون مختلف داشتیم کمیسیون ها هم کارآیی و انعکاس خوبی داشت . نکته عجیب اینجا بود که کمیسیونها به قدری شلوغ بود که برخی شرکت کنندگان سرپا می ایستادند و جایی برای نشستن نداشتند. در حالی که سالهای گذشته اصلا به این شکل نبود.

در کنار این کمیسیون ها ما چهل سالگی انقلاب را داشتیم. کنفرانس در دو مقطع برگزار شد. مقطع اول ریاستش با خودآقای اراکی و مقطع دوم ریاستش با آقای رییسی بود. در مقطع اول اقایان اراکی ، جلیلی و اعرافی سخنران بودند و بعدازظهر هم آقای رییسی و چند شخصیت داخلی و خارجی سخنرانی کردند و صحبتهای جالبی مطرح شد. قرار شد برای شهدای راهپیمایان العوده که جمعه ها می آیند و شهید هم می دهند که تکفل خانواده های این شهدا با مجمع تقریب باشد.

این موضوع خیلی انعکاس بیرونی داشت و همچنین با آقای ولایتی هماهنگ شد و قرار شد این افراد مریض هایشان را به ایران آورده و درمان کنند که این مطلب نیز خیلی انعکاس خوبی داشت. کار دیگری که در جلسه اختتامیه که انجام شد دعوت و تجلیل از پدر و مادر شهیده رزان خانم پرستاری که در فلسطین به شهادت رسید.

در پایان به مناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) اشعاری را عموی ابوی دکتر زین الدین دارند که بعنوان حسن ختام می خوانم.

نهفت چهره ماهی به زیر ابر سیاهی  //  به زیر ابر سیاهی نهفت چهره ماهی

فسرد و زرد شد و ریخت نوگلی به بهاری  //  بسوخت خرمن  جانی ز سوز شعله آهی

به زیرخاک نهان شد نهان ز دیده اغیار  //  نهان به خاک شد آری شبانه دختر شاهی

دلی چو لاله پر از داغ شدز داغ حبیبی  //  اسیر لشکر اندوه شد امیر سپاهی

فروغ دیده زهرا که زهره مشتریش بود  //  خموش گشت سحرگاه شام روز سیاهی

گرفتم آنکه نبی را نبود فاطمه دختر  //  چه کرده بود که در خاک هم نداشت پناهی

کجاست قبر مهین دختر پیمبر اسلام  //  عجب طریقه و کیشی عجب رویه و راهی

علی کنار مزارش نشست و ناله برآورد //  که ای حبیب دلم کن به این غریب نگاهی

پس از تو فاطمه جانم نماند محرم رازی  //  برای من که کنم درد دل مگر دل چاهی

فلک چه شعبده بازی که خاندان نبی را  //  چنین به رنج فکندی بدون هیچ گناهی

برای شیعه آل علی نمانده کیایی   //  مگر فغان دل و اشک چشم و حال تباهی

 

تهیه و تنظیم: محمد رسول صفری - اکبر پوست چیان

 

 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • مروت آریان نژاد IR ۰۳:۰۱ - ۱۴۰۲/۱۰/۲۴
    0 0
    بسیار عالی خاطراتی که نیاز بسیاری از جوانان این گفتار خاطرات مستند گونه وبا صداقت است بنده خودم متولد ۱۳۳۳هستم تمامی این خطرات را بجز سفرهای خارجی در جریانش بودم از ابتدای سال ۵۶ارام آرام به انقلابیون پیوستم که از همان ابتدا نیروهای وفادار به امام خمینی بودند و اخبار را دنبال می کردم صداقت گفتار مانند سخن از دل برآید به دل نشیند