شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۱۰ ذیقعدهٔ ۱۴۴۵ | May 18, 2024
مدرسه

حوزه/ پایه ششم ابتدایی دخترانه برایم تعجب برانگیز بود. انگار با دختران پانزده، شانزده ساله طرف بودم! صورت های آرایش کرده و موهای رنگ کرده. حتی یکی وسط کلاس تجدید بیعت کرد با آرمان های آراستگی!!! همان روند قبل را پی گرفتم. پرسیدم داستان بگویم؟! یکی آن وسط گفت ...

به گزارش خبرگزاری حوزه، مرکز رسانه و فضای مجازی حوزه های علمیه به مناسبت ایام شهادت حضرت زهرا(س) و حضور مبلغان فاطمی در مساجد، تکایا و هیئت های عزاداری، مدارس، مجالس خانگی، مراکز فکری و فرهنگی و ... برای تبیین معارف فاطمی، اقدام به راه اندازی پویشی با عنوان «پویش راویان فاطمی» نموده است که به انتشار برخی از متون دریافتی خواهیم پرداخت:

نقش معلم برایم ملموس شد. در مقایسه با سایر کلاس هایی که امروز رفتم، تفاوت این کلاس واضح بود. معلم در قالب شعر به دانش آموزان یاد داده بود که این جا، نور آباد، دیار نخبگان علمی است.

بچه ها از من با این جمله استقبال کردند: «به دیار نخبگان علمی خوش آمدید!» من که لذت بردم! نه از استقبال، از اینکه معلم در مقام هویت بخشی برآمده بود و افق های بلند را جلوی چشم شان گذاشته بود.

دیدم نقطه شروع خوبی برای بحث است. دیار نخبگان علمی را وسط گذاشتم و حول آن بحث را شروع کردم. پرسیدم از نخبگان شان؟! پرسیدم از دلایل نخبه بودن؟! و البته از دانش آموز ابتدایی انتظار زیادی نباید داشت ... در حد و اندازه خودشان جواب می دادند. اما همین هم خوب بود برای ارتباط ... کارت های بهداشتی هم داشتند که آن هم برای ارتباط خوب بود. می پرسیدم: «الان موی من بلند است یا کوتاه؟! چه کارتی به من می دهی؟!» و همین بهانه ای بود برای شوخی و خنده و ارتباط ...

راستش نفهمیدم بالاخره اسم های شان محلی است یا خارجی؟! حتی در ذهنم نمی ماند! من به علی و رضا عادت کرده بودم نه چیزهای دیگر... برای دفعات بعد باید لیست کلاس را بگیرم و تطبیق بدهم! حداقل اسم را اشتباه صدا نکنم!

سخت است! فکر کن چند سال مباحث را ریشه ای و عمیق خوانده ای، بعد می خواهی به بچه ی ابتدایی همان مطالب را منتقل کنی. نقاشی کشیدم. تنه ی درختی که عقاید ما باشد، شاخه و برگ هایی که احکام باشند و میوه ای که اخلاق باشد. شاید توی ذهن شان ماندگار شد. نه؟!

لکنت زبان داشت! سوال که می پرسیدم، زودتر از بقیه و بیشتر از بقیه دوست داشت جواب بدهد. دلم نیامد بی تفاوت بگذرم. از معلم پیگیر احوالاتش شدم. ظاهرا خانواده ی متمکنی داشت و دنبال درمانش هم بودند ولی به نتیجه می رسد یا نه؟! ان شاءالله که برسد...

یابن الحسن! بی تفاوت رد نشدم ... تو هم بی تفاوت رد نشو از من ...

----------------------------------------------

تجربه تبلیغ های قبلی به من ثابت کرده بود که مبانی تا واضح و شفاف نشود، هر چقدر هم که زحمت بکشی، باز انگار روی نقطه صفر ایستاده ای. ولی برای دانش آموز ابتدایی چطور مبانی را بگویی؟! مخصوصا مدرسه ای که به ظاهر اولیه ی ماجرا، در حاشیه شهر است و احتمال عدم همراهی دانش اموز با مباحث، بسیار!

کاری کرده بودم که صدای شان درآید! می پرسیدم خب، شما کلاس دومی ها چطورید؟! و دادشان بلند می شد که پنجمی هستیم! می پرسیدم اسمت اصغر بود؟! لب ور می چید و می گفت آقا اکرمم نه اصغر! شنیده بودم اسمش را، ولی با لبخندی که نباید محو می شد از صورتم و این شوخی ها باید راه ارتباطی را باز می کردم. پایه های بالاتر که معلم سر کلاس نبود، این راهکار جواب می داد ولی ارتباط گیری با بچه های پایه اولی، آن هم جلوی معلم خانم، خیلی سخت بود!!!

برای ششمی ها و پنجمی ها عقاید گفتم و برای سومی ها و چهارمی ها، مباحث تکلیف. و البته دوباره صدایشان را درآوردم! برعکس می گفتم که مشارکت بگیرم! می گفتم پوشاندن جلوی مو لازم نیست و داد می زدند که لازم است! می گفتم پوشاندن عقب مو لازم نیست و جیغ شان بیشتر در می آمد که لازم است!

پرسیدم: «چشمم مشکلی دارد به نظر شما؟! کج می بینم؟! تار می بینم؟! اشتباه می بینم؟!» گفتند نه! بعضی های‌شان زرنگ بودند و قبل از این که سوال دوم را بپرسم سریع مقنعه شان را مرتب کردند... پرسیدم: «پس چرا شمایی که به سن تکلیف رسیدید حجاب کاملی ندارید؟!»

هر جا مسئله حجاب را مطرح کرده ام، مسئله محرم و نامحرم را به صورت مصداقی مطرح کرده ام. با همان شیوه قبل. می پرسیدم پسر دایی محرم است یا نه؟! پسر عمه؟! و جالب است که گاهی نمی دانند داماد هم جزو نامحرم هاست ...

هرکس که پای دین محمد عرق نریخت / سوگند! بر نگاه تو محرم نمی شود ...

----------------------------------------------

غالب کلاس ها را با دعای سلامتی امام زمان (عج) شروع می کردم و عجیب بود که بلد نبودند گاهی! پای معما را برای ارتباط گیری وسط کشیدم. مثلا از اسم و فامیل خودم شروع کردم و با پانتومیم سعی داشتم راهنمایی کنم... ارتباط برقرار می شد خدا را شکر.

پایه ششم ابتدایی دخترانه برایم تعجب برانگیز بود. انگار با دختران پانزده، شانزده ساله طرف بودم! صورت های آرایش کرده و موهای رنگ کرده. حتی یکی وسط کلاس تجدید بیعت کرد با آرمان های آراستگی!!! همان روند قبل را پی گرفتم. پرسیدم داستان بگویم؟! یکی آن وسط گفت نه! حالت قلدر مئابانه ای هم داشت! با آن قیافه ها و آن نه ای که وسط آمده بود، بی خیال روند قبل شدم. کمی گفت و گو کردیم و دوباره پرسیدم که داستان بگویم. همه گفتند بله و دوباره همان دختر گفت نه! دنبال جلب نظر همه بودم و بالاخره دفعه سوم جواب مثبت را از همه گرفتم!

پرسیدند اگر خودت دختر داشته باشی و نخواهد حجاب داشته باشد، چه می کنی؟! گفتم حرفهایی می زنم که مطمئنم قبول می کند! کنجکاو شدند. بحث را شروع کردم. زنگ خورد. زنگ تفریح را هم نشستند. معلم سر کلاس آمد و درخواست کردند بحث ادامه پیدا کند. ساعت بعد هم بحث را ادامه دادم. زنگ تفریح شد! باز هفت هشت نفری نشسته بودند. بقیه هم رفتند چیزی خوردند و برگشتند. باز هم اصرار به ادامه بحث داشتند برای ساعت بعد ...

پایه ششم ابتدایی پسرانه، خانم معلم هم سر کلاس نشست. داستان تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها را گفتم، همه در دفتر های شان یادداشت کردند، حتی خانم معلم!

خدایا! ما را از زمره کسانی که فرهنگی حضرت زهرا (س) را رواج می دهند قرار بده ...

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha