به گزارش خبرگزاری حوزه از تهران، ششمین برنامه از مجموعه روایتهای روایت پنهان با عنوان «خنده در اسارت» عصر روز گذشته ۷ اسفند در سالن طاهره صفارزاده حوزه هنری برگزار شد، در این نشست که به همت دفتر هنر و ادبیات اسارت حوزه هنری برگزار شد گروهی از آزادگان حضور داشتند و خاطرات خود را از رخدادها در طول دوران اسارت بازگو کرده و از تاثیر این موقعیتها بر روحیه خود و قدرت تحمل رنج اسارت سخن گفتند.
در ابتدای برنامه داوود حسینپور آزاده جنگ تحمیلی اظهار داشت: بیشتر کتاب خاطرات آزادگان بسیار جدی است و در نگارش اتفاقاتی که در روزمره اسارت اتفاق افتاده، پردهپوشی شده است، اما جالب است بدانید این طور نبود که ما در اسارت فقط شکنجه شویم یا فقط به دنبال نماز شب و دعا و عزاداری باشیم. خیر، ما هم روزمرههایی داشتیم، بعد از اینکه اسیر شدیم ما را به بعقوبه، اردوگاه ۱۸ بردند، آنجا دو سوله با حدود ۴ هزار نفر وجود داشت، ما را با لگد به داخل یکی از این سولهها پرت کردند و کمی بعد متوجه شدم تعداد زیادی از لشکر ما آنجا هستند.
در ادامه جلسه، سردار غلام عسگر کریمیان دیگر آزاده هشت سال دفاع مقدس بیان کرد: خاطرات من در ۱۵۹ ساعت ضبط و ثبت شده و قسمتهای طنز آن را محمد محمدی تبار برایتان میگوید، برادران آزاده ما یک قدم از بقیه جلوتر هستند، چون هم مفقودالاثر، هم جانباز، هم رزمنده و در نهایت آزاده هستند، پس باید اینها به صحنه بیایند، ولی دستگاههای فرهنگی ما اقدامات زیادی در این باره انجام ندادهاند و من از حوزه هنری برای برگزاری چنین نشستهایی تشکر میکنم و امیدوارم این برنامهها، شرایطی برای تشکیل انجمنهای روایتگری و آموزش شود و سازماندهی آن را در سراسر ایران فراهم کند.
وی ادامه داد: دشمن توانست جسمهای ما را اسیر کند، ولی هرگز نتوانست روح ما را به اسارات بگیرد.
جواد خواجویی دیگر آزاده برنامه اظهار کرد: درباره اسارت خیلی نوشته و فیلمهای زیادی ساخته شده که بیشتر آنها تراژدی است، اما در اسارت نکات طنزی هم وجود داشته که گفتن از آنها جالب است، من جزو آن ۲۳ نفر نوجوان هستم که اسیر شدیم و رژیم بعث عراق تصمیم گرفته بود ما را به فرانسه بفرستد به همین دلیل ما اعتصاب غذا کردیم در روز دوم اعتصاب، ما را به دفتر فرمانده نظامی عراق که معاون صدام هم بود، بردند، او از ما پرسید چرا اعتصاب کردید، جواب دادیم شما تبلیغ کردید و گفتید ما یک سری بچه هستیم و ما را به زور به جبهه آوردهاند، او خواست با ما همدردی کند و پرسید، کدام احمقی گفته که شما بچهاید، از بین ما ابوالفضل که آذری زبان بود، جواب داد، رییس جمهور خودتان، او بسیار عصبانی شد، اما در آن موقعیت هیچ چیزی نمیتوانست بگوید.
در ادامه این نشست صمیمانه، رضا رحمانی آزاده جنگ تحمیلی عنوان کرد: من اول شهریور، دو روز بعد از آتش بس همراه ۷۵۰ نفر دیگر اسیر شدم، ما را به پادگان الرشید بغداد بردند، روز آزاد شدنم در روستایمان همه بنرها و نوشتههای بلند بالایی زده بودند، در بین این همه تبریک، یکی از دوستان پدرم، یک بنر سر در روستا زده بود که روی آن به ترکی فقط نوشته بود، «اسیر، خوش آمد!» و این قشنگترین خوش آمدی بود که به من گفته شد.
وی ادامه داد: من برادر ندارم، اما تمام آزادگان کشور را مثل برادران تنی خودم میدانم و به آنها افتخار میکنم.
ابوالقاسم افخمی آزاده ۸ سال دفاع مقدس نیز بیان کرد: ما اکثر خاطراتی که اینجا به آن طنز میگفتیم آنجا حقیقتا طنز نبود، بلکه تراژدی بود، من ۱۶ ساله بودم که اسیر شدم، وقتی در اردوگاه موصل بزرگ بودم، یک سرباز عراقی به اسم جمعه که بسیار شکنجهگر و بیرحم بود آنجا حضور داشت، از بین ما یک شیر پاک خوردهایی بود که موقع معرفی خودش، گفته بود اسمش شلغم، اسم پدرش چغندر و اسم پدربزرگش زردک است و این سرباز آمد و پشت سرهم اسمهای شلغم و چغندر و زردک را ردیف کرد و پرسید این چه کسی است و هیچ کس پاسخگو نبود، این فضا و این اسم باعث خنده همه ما شده بود و بالاخره کمی که گذشت جمعه فهمید که سرکار بوده و بسیار خشمگین شد.
در بخش پایانی این نشست، محمد محمدی تبار آزاده جنگ تحمیلی تصریح کرد: وقتی که اسیر شدیم در بصره بودیم، در ساختمان وزارت دفاع عراق وقت چک کردن اسامی، نوبت به ما که رسید گفتند اسم شما از این به بعد شامل اسم خودتان، اسم پدر و اسم پدربزرگتان است، من به فکر فرو رفتم که خدایا ما دیگر اسیر شدیم و خانوادهمان را نمیبینیم، غم من را فرا گرفته بود و با خودم میگفتم پدرم میگفت که به جبهه نرو و من حرفش را گوش ندادم، یکدفعه شنیدم سرباز عراقی مدام با صدای بلند میگوید، محمد، محمدعلی، جعفر.
محمدی تبار عنوان کرد: من هم گفتم چرا هیچکس جوابش را نمیدهد، جواب بده، الان پدرت را در میآوردند، در همین فکرها بودم که یکدفعه گفتم که محمد که منم، محمد علی که اسم پدر من است و جعفر که پدربزرگم، یکدفعه از جا پریدم و گفتم، نعم، نعم، سرباز که از صدا زدن مداوم من عصبانی بود، من را که دید گفت جلو بروم و چند نفر دیگر از سربازهای عراقی را هم صدا زد و من را کلی کتک زدند.
انتهای پیام. /










نظر شما