خبرگزاری حوزه | سوم دبستان بودم معنی جنگ را به آن صورت نمی فهمیدم، فقط بیقراری های شبانه مادرم را می فهمیدم،آخر برادرم در خط مقدم جبهه بود...
تلفن و رسانه هم که مثل امروز نبود آن به آن خبر بگیریم، چهل روز بود نامه نداده بودند، فقط خبر عملیاتها و شهادتها می آمد .
با صدای آژیر آمبولانسها سراسیمه می دویدیم سمت چهارراه اصلی شهر «شهید می آوردند»
یادم بود مادر شهید یوسفی در تشییع جنازه پسرش پشت تریبون مراسم رفت و زینب گونه رجز می خواند و خط ونشان می کشید...
می گفت«دشمن !!خوب به من نگاه کن آرزوی دیدن یک قطره اشک از چشمانم را بردلت می گذارم»
بچه بودم ولی خوب روضه های محرم را تطبیق می دادم ؛یاد حضرت زینب افتادم
خون در رگهایم با غرور می رقصید عادی جریان نداشت.
چقدر قوی هستیم چه همسایه قابلی داریم
چه قشنگ سخنرانی می کند انگار سالها دوره فن سخنوری دیده و کلاس شرکت کرده، سوادش قرآنی بود ولی از صدتا طلبه سخنران بهتر جمع گردانی می کرد...
الان خدارو شکر از این مادرها زیاد داریم، خانم یوسفی شده هزاران مادر که حاضرند عزیزترینهایشان را تقدیم اسلام و ولایت کنند و خم به ابرو نیاورند؛ زهرا، لیلا، مونا، سمیرا...
خودم هم هستم اگر قابل باشم.
مریم فلاحی
نظر شما