به گزارش خبرگزاری حوزه، این خاطره زیبا از شهید مصطفی کاظمزاده، پیوندی از رفاقت، ایمان و تلاوت قرآن را در روزهای پیش از شهادت روایت میکند.
از آن روزی به دلم برات شده بود مصطفی اگر با من به جبهه بیاید شهید میشود، رفاقت با مصطفی برایم عذابآور شده بود. هر روز ساعت ۴ بعدازظهر که برای قرآن خواندن و درسخواندن به خانهمان میآمد، دوزانو مقابلش مینشستم. شروع میکردم به گریه و التماس و او فقط میخندید و شادمانی میکرد.
خانوادهی ما یکهفتهای برای مسافرت به شمال رفتند. مصطفی هر روز از صبح تا شب خانهی ما بود. او که علاقهی زیادی به قرآن داشت، گفت که باید قرائت قرآن را به او یاد بدهم.
از این حرف او خندهام گرفت. خود او بهتر و بیشتر از من با قرآن مأنوس بود ولی گیری بود که او میداد به همین بهانه وقتی به خانهمان میآمد، قرآن را باز میکردیم و بهنوبت میخواندیم تا ایرادهای هم دیگر را بگیریم. از این کارش خیلی خوشم آمد.
راوی: حمید داودآبادی
منبع: کتاب دیدم که جانم می رود، صفحه ۱۳۳.










نظر شما