شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳ |۱۲ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 14, 2024

«وقتی مقام معظم رهبری فرمود: سه جلد از کتاب «مردان علم در میدان عمل» را خواندم خیلی خوشحال شدم، الان نیز وقتی کتابی را می‌نویسیم برای آقا می‌فرستم.

نام حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید نعمت‌الله حسینی کهلایی با کتاب فاخر «مردان علم در میدان عمل» آشنای بسیاری از حوزویان است، با اینکه حدود هشتاد سال سن دارد، اما هنوز قلم می‌زند و با انرژی مضاعف در صدد تکمیل نوشته‌‌جات خود است.

حجت‌‌الاسلام والمسلمین حسینی افتخار دارد، محضر بزرگانی چون آیات عظام بروجردی، امام خمینی، گلپایگانی، مرعشی‌نجفی و ... را درک کرده و بخشی از دروس حوزه را نیز با اما موسی صدر گذرانده است.

این محقق و پژوهشگر حوزوی با وجود استعداد کافی برای دست‌یابی به دیگر قله‌های رفیع علمی، برحسب نیاز و تکلیف بزرگان، قم را به مقصد مناطق محروم ترک و سالیان سال در روستاهای دورافتاده به تبلیغ معارف اسلامی پرداخته است.

تجربیات حجت‌الاسلام والمسلمین سید نعمت‌الله حسینی از تبلیغ و دنیای طلبگی، برای مخاطبان ارجمند جذاب و خواندنی خواهد بود.

سرویس علمی و فرهنگی مرکز خبر حوزه در گفت‌وگوی اختصاصی با این روحانی فرهیخته، تجربه بیش از نیم قرن نویسندگی و تبلیغ را تشریح کرده است.

* لطفاً در ابتدا خود را معرفی کنید؟

بنده سید نعمت‌الله حسینی کهلایی، فرزند سید اسدالله متولد 1312 ش هستم، دروس ابتدایی را در روستای کهلا از توابع قیدار زنجان تکمیل کردم و سپس در سال 1322 ش وارد حوزه علمیه آیت‌الله آخوندهمدانی در همدان شدم. پس از ‌فراگیری دروس مقدماتی حوزه در سال 1327 وارد حوزه علمیه قم شده و دروس سطح عالی را در نزد اساتیدی چون شهید صدوقی، امام موسی صدر، آیت‌الله سبحانی، مرحوم سید حسین قاضی تبریزی آموختم و پس از آن در درس خارج حضرات آیات بروجردی، گلپایگانی، مرعشی نجفی، شیخ عبدالنبی عراقی شرکت نمودم، مدتی را به دستور حضرت آیت‌الله بروجردی (ره) در منطقه ورامین، به تبلیغ و ارشاد مردم مشغول شد و در ایام فراغت به جمع‌آوری احادیث، کلمات بزرگان، تاریخ و مطالب مفید اخلاقی در موضوعات مختلف پرداختم که نتیجه آن شانزده عنوان کتاب در 40 جلد می‌باشد و معروف‌ترین آنها کتاب «مردان علم در میدان عمل» در 8 جلد است که برخی از آن‌ها منتشر و برخی در دست انتشار است.

*در خصوص ایام نوجوانی و چگونگی ورود به حوزه علمیه بگویید؟

در کودکی والدینم را از دست دادم و تحت سرپستی عموی بزرگوارم قرار گرفتم. روزی حصیربافی به روستای ما آمده بود، تا حصیر مسجد را ببافد، وقتی تقیّد مرا به مسجد و دعا خواندن دید، گفت: آقاسید، خوب است، شما طلبه شوید.  من  تا موقع نمی دانستم طلبه یعنی چه ،تلقّی بنده این است که خداوند این حصیرباف را جلوی راه من قرار داد تا مرا راهنمایی کند. من اولین بار لفظ طلبه را از آن حصیرباف ‌شنیدم. از وضعیت طلبگی سؤال کردم. وقتی فهمیدم خوشحال شدم. این حصیرباف گفت: شما به همدان بیا و من شما را به مدرسه آخوند همدانی می‌برم تا شما طلبگی را آغاز کنید. روستای ما با شهر فاصله زیادی داشت، هر طور بود ابتدا خود را به شهر «رزن» همدان رساندم و در آنجا سوار وسیله نقلیه شدم و به همدان به نشانی حصیرباف رفتم. همراه با این شخص به مدرسه آخوند ملاعلی معصومی همدانی رفتیم، اما مرحوم آخوند به مشهد رفته بودند و برگشتن ایشان یک ماه طول می‌کشید. در این فاصله یک ماهه، متحیر بودم چه کار کنم، تصمیم گرفتم به تهران مسافرت کنم و در یکی از مدارس تهران ثبت نام کنم. در مدارس تهران به بهانه‌های مختلف مرا ثبت‌نام نکردند و در نتیجه به روستای کهلا برگشتم، زمستان را سپری کردم و موقع بهار دوباره به همدان رفتم، اما به علت پربودن و نبود حجره مرا قبول نکردند. در همین بین با یک سرهنگی آشنا شدم و موضوع طلبه‌شدن خودم را به او گفتم. او گفت: چون آخوندهمدانی از اهالی روستای ما است به ما لطف دارد، لذا حرف مرا زمین نمی‌زند. به اتفاق سرهنگ وارد مدرسه آخوند شدیم، اما هنوز مرحوم آخوند نیامده بودند، ناچار در کوچه‌ای که محل تردد آخوند بود ایستادیم. چون به شروع وقت اداری نزدیک می‌شدیم و سرهنگ باید به اداره می‌رفت، لذا به من گفت:‌ من نامه‌ای برای آخوند می‌نویسم و تو آن را به آقا برسان، تا تو را قبول کند. وقتی نامه را نوشت و خواست امضاء کند در همین موقع، مرحوم آخوند تشریف آورد و بعد از مصافحه‌ و احوالپرسی سفارش مرا به آخوند کرد. مرحوم آخوند هم بدون معطلی گفت: چشم، دست مرا گرفت و به مدرسه آورد و در حجره‌ای که سه نفر در آن حضور داشتند قرار داد و سفارش مرا به آنها کرد که کمک‌حال من در تحصیل باشند.

مدت پنج سال در مدرسه آخوند همدانی مشغول به تحصیل بودم. در یکی از مسافرت‌هایی که به روستای خود داشتم، زمان برگشتن من به مدرسه طول کشید. وقتی جناب آخوند سراغ مرا از طلبه‌ها گرفته بودند، به ایشان گفته بودند که فلانی، «آخوند روستا» شده است و دیگر بر‌نمی‌گردد، لذا جناب آخوند به جای من دو نفر دیگر را در حجره ما جای داده بود. وقتی به همدان برگشتم نزد، آخوند همدانی رفتم. آخوند با حالت ناراحتی و بدون این که از علت تأخیر من سؤال کند، گفتند که: شما به قم بروید (در آن زمان، رفتن طلبه‌های همدان به قم صورت خوشی نداشت) من ناراحت شدم، ولی چیزی نگفتم.

بلیط قم را تهیه کردم و وارد شهر قم شدم. در قم غریب و متحیر بودم، چه کار کنم در این حال، طلبه ای همدانی مرا دید و با کمک او توانستم در خیابان تهران (امام فعلی) کوچه اسفندیار، اتاقی را به قیمت 6 تومان کرایه کنم.

* بعد از اینکه قم آمدید «اولین اساتید شما در قم چه کسانی بودند

اولین استاد من در قم مرحوم شهید صدوقی بود که در مسجد بالای سر مقبره حاج شیخ عبدالکریم حائری که در آن زمان اتاقکی بود شرح لمعه را تدریس می‌کرد و اساتید بعدی من، بزرگانی چون: امام موسی صدر، آیت‌الله مرعشی نجفی و آیت‌الله سلطانی طباطبایی بودند.

بعد از اتمام دروس سطح عالی، وارد درس خارج آیت‌الله بروجردی شدم در آن موقع رسم بود، هر کس در درس آیت‌الله بروجردی امتحان دهد و یا درس ایشان را به عربی ترجمه کند به او شهریه می‌دهند و من نیز درس ایشان را به عربی ترجمه کردم و قبل از آن شهریه نمی‌گرفتم.

* از چه زمانی وارد عرصه تبلیغ شدید و چه تجربه‌های تبلغی اندوخته‌اید؟

اولین سفر تبلیغی بنده به روستای احمدآباد ورامین بود که در آن سفر به خاطر اشتباهی که صورت گرفته بود یک روحانی از طرف آیت‌الله ‌گلپایگانی و بنده نیز از طرف آیت‌الله بروجردی به آن روستا رفته بودیم،‌ولی با کمک خداوند، تقسیم کار کردیم شیخ نماز جماعت ظهر و عصر و منبر داشته باشد و شب نیز این کار بر عهده من باشد و این امر سبب موفقیت تبلیغ در این راستا شد.

ماه رمضان تمام شد و به هر کدام از ما یک پاکت دادند. موقع مراجعت، شخصی که ما را به شهر منتقل می‌کرد، می‌گفت: آقا سید نمی‌دانم شما با این مردم چه کار کردید که وقتی به مردم می‌گفتیم فلان مقدار پول برای عمران و آبادی و سایر مخارج بدهید فوراً قبول می‌کردند و می‌پرداختند. ما سالهای گذشته به زحمت دویست تومان از مردم می‌گرفتیم، اما امسال مبلغ خیلی زیادی جمع شده است.

* به یکی از خاطرات خود در تبلیغ اشاره می‌کنید؟

البته مردم روستا خیلی از من درخواست کردند که در آن جا بمانم، ولی درس را بهانه کردم وقبول نکردم. بعد از مدتی چند نفر از همان روستا به منزل من در قم آمدند و گفتند، می‌خواهیم خدمت حضرت آیت‌الله بروجردی برسیم که یک روحانی دائمی برای روستای ما بفرستند، چون شما با ایشان ارتباط دارید بهتر است که همراه ما بیائید. وارد منزل آیت‌الله بروجردی شدیم و جلوی حضرت آقا نشستیم و من درخواست آنها را عرض کردم. تا حرف من به پایان رسید. ریش‌سفید روستا به نام حاج علی بلند شد و به آیت‌الله بروجردی گفت: ما غیر این آقا سید، احدی را قبول نمی کنیم. آیت‌الله بروجردی نگاهی به من کرد و فرمود: بروید. عرض کردم حضرت آقا الان وقت درس خواندن من است. آیت‌الله بروجردی ناراحت شد و فرمود: درس را برای چه می‌خوانی، برای همین کارها می‌خوانی! و سه مرتبه فرمود: «بروید، بروید، بروید» من دیگر نتوانستم جلوی حرف آقا حرفی بزنم و قبول کردم.

 آیت‌الله بروجردی خیلی خوشحال شدند دعایی نیز در گوش من خواندند و مرا همراه اهالی روستا فرستادند. وقتی به روستا رسیدیم به حاج علی، ریش سفید محل گفتم. این چه کاری بود که شما انجام دادید و مرا به دام انداختید. گفت: ‌این نقشه را یک روحانی به ما یاد داد و گفت: وقتی آقای بروجردی به این سید امر کند که برو. نمی‌تواند اطاعت نکند. مدت اقامت تبلیغ من در آن روستا شش سال طول کشید. البته در این مدت به نوشتن هم پرداختم. بعدها که این خاطره را برای یکی از دوستان تعریف می‌کردم گفت: این توفیقات شما در تألیف و دیگر مسائل، از آن جا ناشی می‌شود که شما درخواست آیت‌الله بروجردی را رد نکردید.

«هجرتی دیگر در امر تبلیغ»

افرادی از روستای «عمامه» (از محلات لواسان) برای آیت‌الله فکوری یزدی که استاد حوزه و در استخاره‌گرفتن هم شهره بود، نامه نوشتند که ما به یک روحانی نیازمندیم.

 آیت‌الله فکوری یزدی مطلب را به من گفت: عرض کردم پس یک استخاره برای من انجام دهید. جواب داد که من استخاره نمی کنم. چون آن کسی که آن‌ها در طلبش هستند، شما هستید، ایشان نیز این هجرت تبلیغی را بر من تحمیل کردند و من راهی روستای «عمامه» شدم و مدت هفت سال نیز در آن روستا ساکن شدم، البته در آن جا نیز فقط کار تبلیغی نمی کردم بلکه مشغول نوشتن نیز شدم.

در مدتی که ساکن روستای «عمامه» بودم فرصتی دست داد تا به همدان بروم. در همدان با مرحوم آخوند ملاعلی معصومی همدانی ملاقات کردم، ایشان به من اظهار لطف کردند. سؤال کردند کجا هستید؟ عرض کرم ساکن روستای عمامه هستم، آخوند همدانی فرمود:‌ عمامه، داستانی شنیدنی دارد. زمان رضاشاه بین اهل عمامه و اشجعی‌ها بر سر یک ملک دعوا شده بود و هر کدام که این ملک را تصرف می‌کردند، نمی گذاشتند دیگری از آن استفاده کند. آخر الامر، عمامه ای‌ها، شکایت را نزد رضا شاه بردند و گفتند، اشجعی‌ها به ما ظلم می‌کنند، زمین ما را غصب کرده اند. رضاشاه بعد از عصبانی شدن به یکی از وزراء دستور می‌دهد که کار «عمامه‌ای‌ها» را تمام کند، چرا این مسئله اینقدر طول کشیده است.

در اثر دستور رضاشاه، مأموران به آخوندها حمله می‌کنند و آخوندها را کتک می‌زنند که در نتیجه روحانیون خدمت آیت‌الله بهبهانی می‌رسند وشکایت می‌کنند. آیت‌الله بهبهانی نزد رضاشاه می‌رود و می‌گوید: چرا این وضعیت را پیش آوردید که مأموران روحانیون را اذیت می‌کنند. رضا شاه گفت: من چنین دستوری ندادم. وزیر مربوطه را فرا می‌خواند و از او سؤال می‌کند.وزیر گفت: خود شما دستور دادید کار «عمامه‌ای‌ها» را تمام کن. رضاشاه گفت: بدبخت، من روستای عمامه لواسان را گفتم نه آخوندها و روحانیون را.

* گویا شما ملاقاتی با امام راحل نیز داشته‌اید، می‌توانید به آن اشاره کنید؟

در شعر گفتن نیز استعداد داشتم و وارد این عرصه شدم و در موضوعات مختلف از جمله: مناقب اهل بیت (ع) تاریخ انقلاب و غیره شعر سرودم و کتابی با عنوان «ارمغان حسینی در انقلاب خمینی» را به چاپ رساندم. در آن موقع فرزندم سید محمد در قسمت فرهنگی جماران، فعالیت می‌کرد. کتاب شعر خود را برداشتم و به جماران رفتم تا به او هدیه بدهم. هنوز کتاب را به او نشان نداده بودم که فرزندم گفت: من با آقای انصاری صحبت کردم که پدرم به جماران آمده‌اند، اگر امکان داشته باشد با امام دیدار کنند. آقای انصاری هم گفت به پدرت بگو فردا بیاید. آن شب که شب یلدا نیز بود، از خوشحالی خوابم نبرد و در رویای دیدار با امام سیر می‌کردم. من دیگر به پسرم نگفتم که برای شما این کتاب را آوردم، فردا، کتاب را زیر عبا پنهان کردم تا تقدیم امام کنم و دست خالی نزد امام نروم. وقتی نزدیک منزل امام رسیدم عده ای برای دیدار با امام صف کشیده بودند، من هم در صف منتظر ماندم بالاخره لحظه به یادماندنی فرارسید و خدمت امام رسیدم، دست امام را بوسیدم و کتاب شعر را به امام تقدیم کردم وامام نیز دعایی برای من کرد. یک هفته بعد پسرم به قم آمد و گفت: در جماران صحبت این بود که امام به شما جایزه داده است. قضیه چه بوده است؟ که من خبر ندارم. بعد از دو هفته از دیدار با امام قاصدی از دفتر امام به منزل آمده بود و پیغام داده بود که به فلانی بگویید، ساعت 4 بعد از ظهر به دفتر استفتاء امام در خیابان ساحلی بیاید.

بعد از ظهر به دفتر امام رفتم و آقای شیخ حسن صانعی آمد و کیفی را جلوی من گذاشت و آن را باز کرد. دیدم داخل کیف پول هست و گفت: امام برای شما پنجاه هزار تومان فرستاده است.

یک روز در منزل آیت‌الله مرعشی رفته بودم، یکی از رفقا به نام آقای نادری به من گفت:‌من منزل آقای آشتیانی برای روضه رفته بودم و آقای آشتیانی از من سؤال کرد، شما آقای حسینی را می‌شناسید؟ گفتم بله. رفیق من است. گفت: آقای حسینی کتابی به امام داده است و امام کتاب را به ما دادند و فرمودند:‌کتاب را تا آخر مطالعه کنید و ببینید چه نوشته است. ما یک هفته کتاب را مطالعه کردیم و محتوای کتاب را به امام عرضه داشتیم. ظاهراً بعد از این جریان بود که حضرت امام آن مرحمتی را به من داده بودند.

«خاطره ای از آیت‌الله مرعشی نجفی»

یک روز خدمت آیت‌الله مرعشی نجفی در منزل ایشان نشسته بودیم و ایشان این خاطره را برای ما نقل کرد و فرمود: من همیشه قبل از سپیده دم، به حرم می‌روم تا این که در حرم باز شود و اولین فردی باشم که وارد حرم می‌شوم. یک روز زودتر رفتم، هوا هم خیلی سرد بود و جلوی سکوی در حرم نشستم. عبای سیاهی هم روی سرم کشیده بودم در همین موقع مردی جلوی من آمد و خیال کرد من زن هستم. آهسته به من گفت: خانم! صیغه می‌شوی؟ من هم آهسته گفتم: نه. از صدای مردانه من فهمید که من مرد هستم و با عجله از من دور شد.بعدها من این خاطره آیت‌الله مرعشی را در کتاب «مردان علم در میدان عمل» نوشتم.

از طرف اداره ارشاد به من گفتند: چون این داستان توهین به آیت‌الله مرعشی محسوب می‌شود، لذا کتاب شما توقیف شده است، من متحیر بودم که چه کار کنم. لذا به وزارت ارشاد در تهران رفتم و مرا به شخصی معرفی کردند. مطلب را توضیح دادم، گفت: کتاب خوبی است و هر کس این را گفته است اشتباه کرده است. لذا با مساعدت آن شخص کتاب من رفع توقیف شد.

حاج حسین فاطمی قمی دهانم را بوسید

یکی از رفقاء از مجلس معنوی حاج حسین فاطمی قمی در خانه اش تعریف کرد و به اتفاق او به خانه ایشان رفتیم. نماز مغرب را به امامت ایشان خواندیم. بین دو نماز شخصی شروع به روضه خواندن کرد، من هم شوق پیدا کردم وچند اشعار خواندم. حاج حسین فاطمی قمی برگشت وفرمود: این شخص روضه خوان را بگویید نزد من بیاید. به نزدش رفتم، گفت: جلوتر بیا، جلو رفتم وایشان دهان مرا بوسید.

«فقط دعای ماه رمضان بخوان»

در قدیم تبلیغ رفتن کار خیلی سختی بود و بواسطه فقر فرهنگی که بر جامعه حاکم بود، بسیاری از مردم از قواعد و احکام دینی اطلاعی نداشتند، در یک سال برای سفر تبلیغی به شهرآباد، از اطراف فیروزکوه رفته بودم. دیدم انگار مردم اهل نماز نیستند و فقط می‌گفتند: وقتی ما از بیابان برمی‌گردیم، شما فقط دعای ماه رمضان را برای ما بخوان.

یک دسته 6 نفری به مسجد می‌آمدند و من دعای ماه رمضان را برای آنها می‌خواندم. این افراد می‌رفتند و دسته دیگر می‌آمدند و می‌گفتند: دعای ما را نیز بخوان و ...

 سخت نگیرید نماز جماعت نخوانده‌ایم!

در ابتدای انقلاب در سفر تبلیغی به یکی از روستاهای دورافتاده‌ رفتم و مردم این روستا به نماز جماعت رقبت نداشتند. به مردم گفتم بیایید نماز جماعت بخوانید. گفتند: نماز جماعت یعنی چه؟ چطور می‌خوانند، ما بلد نیستیم. من نشستم و آداب نماز جماعت را به خیال خودم بیان کردم، بعد هم یک نفر را مکبّر قرار دادم که هر کاری من انجام می‌دهم تکبیر بگوید و مردم آگاه شوند. نماز مغرب را شروع کردیم. مکبّر چون خوب بلد نبود کار را خراب کرد. بین دو نماز به مکبر گفتم لازم نیست تکبیر بگویی خودم بلند می‌خوانم و قبل از نماز عشاء دوباره، درباره نماز جماعت توضیح دادم. وقتی تکبیرةالاحرام را گفتم، زن و مرد، کوچک و بزرگ، فریادکنان گفتند: الله اکبر. من پیش خود گفتم: خدایا کمک کن، نماز را تمام کنم.

تا آخر نماز هر وقت تکبیر می‌گفتم همه این افراد، باصدای بلند تکبیر می‌گفتند. خلاصه نماز را با یک مکافاتی تمام کردم. وقتی سلام نماز را دادم. برگشتم گفتم: چرا شما این طور تکبیر می‌گویید. من که این گونه توضیح ندادم. گفتند: حاج آقا شما سخت نگیرید ما تا به حال نماز جماعت ندیدیم. در آن 10 روز توقف ما در آن محل، بالاخره توانستم نماز جماعت را به مردم یاد دهم.

«از آقا بگذر»

در یک سفر تبلیغی قبل از انقلاب، شب عاشورا در منزل شخصی نشسته بودیم، جمعیت هم زیاد بود. یک مرتبه یک خانمی بدون چادر وارد مجلس شد به محض ورود، به مردم دست داد تا به من رسید و می‌خواست دست بدهد که من دست دراز نکردم. بغل دستی من به خانم گفت: از آقا بگذر، جالب اینکه این خانم با این که معلم هم بود، فرق محرم و نامحرم را نمی دانست.

* آیا با مقام معظم رهبری نیز دیدار داشته‌اید؟

دفعه اول که با مقام معظم رهبری دیدار داشتم و کتاب «مردان علم در میدان عمل» را برای ایشان بردم، فرمودند: من سه جلد از کتاب شما را مطالعه کردم. آن موقع خیلی خوشحال شدم. الان نیز وقتی کتابی را چاپ می‌کنم برای آقا می‌فرستم.

«من شما را عادل نمی دانم»

مرحوم علامه حلی، پسری به نام فخرالمحققین داشت که خیلی به این پسر علاقه داشت. فخرالمحققین همیشه ملازم علامه بود و پشت سر علامه نماز می‌خواند. علامه، در سفری به کربلا رفتند و وقتی از سفر کربلا برگشتند دیدند که پسرش دیگر پشت سرش نماز نمی خواند. روزی از فرزندش سؤال کرد، چرا در نماز جماعت شرکت نمی کنی؟ جواب داد: من شما را عادل نمی دانم. علامه سؤال کرد: چرا؟ فرزندش گفت: تدریس در نجف برای شما واجب است و زیارت امام حسین (ع) مستحب می‌باشد. شما واجب را ترک کردی و مستحب را انجام دادی، بنابراین از عدالت خارج هستی!

مرحوم علامه حلی به فرزندش فرمود: من این مدتی که به زیارت کربلا رفتم تنها زیارت نکردم، بلکه در کربلا نیز کتاب تألیف نمودم، کتاب تبصره و یک دوره فقه از طهارت تا دیات را در کربلا نوشتم. وقتی فرزند علامه این را شنید عرض کرد، شما با این کار عادل شدید.

* انگیزه شما از نگارش کتاب مردان علم در میدان عمل چه بود؟

شدت علاقه من به علماء و زندگی آن‌ها، انگیزه‌ای برای پرداختن به این مبحث بود. همچنین اخلاق حسنه علماء نیز، مزید بر علت شد تا به این کار بپردازم.

اطلاع پیدا کردن وآگاهی از زندگی علماء، برای طلاب لازم و ضروری است. و همین مساله باعث شد که زندگی نامه علماء را جمع آوری نموده و به چاپ برسانم؛ چون وضع مالی مناسبی نداشتم، جلد اول کتاب را جامعه مدرسین چاپ نمود. بعد از چاپ اولین جلد، و استقبال از خرید آن، تشویق شدم تا مجلدات دیگر را شخصا چاپ نمایم.

*چه توصیه ای به طلاب درباره نویسندگی دارید؟

توصیه ام به نویسندگان اهل علم این است که همیشه سعی کنند، مطالب مفید، جدید ومستند را در نوشتار خود لحاظ کنند و اگر در امر نویسندگی تخصص ندارند، می‌توانند مطالب و سخنان بزرگان و علماء را به صورت مستند ارائه کنند.

یکی از اموری که پژوهشگران و نویسندگان باید آن را رعایت کنند، قصد قربت است. یعنی نویسنده، با اخلاص به درگاه الهی دست به قلم برده و به نویسندگی بپردازد.

طلبه‌های محقق باید اعمالی چون؛ با وضو بودن،تهجد، قرائت قرآن و ....، را در کسب طهارت باطنی مراعات نموده تا سختی‌ها برای آن‌ها آسان شود. قرائت قرآن، یک جزء در هر روز، در پیشرفت، توفیق، ترقی، تحصیل و معنویت انسان بسیار موثر می‌باشد.

نیت نویسنده باید خالص و فقط برای خدا و خدمت به اسلام باشد؛ نه این که به قصد مشهور شدن به نویسندگی بپردازد. انسان باید تمام اعمال خود را با خلوص نیت انجام دهد؛ هم چنان که خداوند می‌فرماید:« إِنَّ صَلاتي‏ وَ نُسُكي‏ وَ مَحْيايَ وَ مَماتي‏ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ. نماز و تمام عبادات من، و زندگى و مرگ من، همه براى خداوند پروردگار جهانيان است (انعام162).

*به نظر شما، طلاب از چه زمانی به نویسندگی بپردازند؟

این مساله به استعداد اشخاص بستگی دارد. طلاب ابتدا باید علوم پایه را به خوبی فرا گیرند و نسبت به نویسندگی عجله نداشته باشند؛ بعد از این که پایه‌های علمی، محکم برداشته شد در آن وقت استعداد و شوق می‌تواند در امر نویسندگی بسیار موثر باشد.

*توصیه اخلاقی شما به طلبه‌ها چیست؟

طلاب باید سعی کنند از جنبه روحانیت خارج نشوند؛ اعمال غیر روحانی انجام ندهند.کارهایی که در عرف مردم زننده است را ترک کنند، چون مردم به ظاهر اعمال طلبه‌ها نگاه کرده و قضاوت می‌کنند. خیلی با دقت کارهای طلبه‌ها را زیر نظر دارند.طلبه باید شأن طلبگی و مقام روحانیت را حفظ کرده و کاری انجام ندهد که اهانت به لباس روحانیت را به دنبال داشته باشد.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha