به گزارش خبرگزاری حوزه، تازه فهمیدم چرا شیفت شب را برای پرستارها سه شیفت حساب میکنند. شبهای بیمارستان رازآلود و سنگین است و ثانیههایش کش میآید انگار. ساعت خاموشی بخش بود. نور سالن را کم کرده بودند و چراغ اتاقها را خاموش. توی سکوت شب صداهای آرام هم بلندند. نالههای آرامی که توی روز از تخت بغلی هم بهزور شنیده میشود، در شب توی سالن میپیچد. موجها میرود و میپیچد توی تمام اتاقها؛ میخزد روی تمام دیوارها و قدرتش بیشتر و بیشتر میشود و سُر میخورد توی گوشَت. داشتم رد اولین موج ناله را میگرفتم که موج دیگری آمد سر راهم. «خانم ...»
صدایش جوان بود اما پر از اضطراب. سرم را از چارچوب داخل کردم و اتاق را نگاه کردم. دختری حدوداً ۲۵ ساله که لباسهای بدقواره بیمارستان هم زیباییاش را کم نکرده بود. سه هماتاقی دیگرش خواب بودند. ترسیده بود. تا رفتم بالای سرش، دستم را گرفت. پرستارها گفته بودند حس جهادیتان گُل نکند و تا میتوانید فاصلهتان را با بیمار حفظ کنید. من اما نمیتوانستم دستهایی که به من پناه آورده بودند رد کنم. نشستم کنارش روی تخت. گفت صدای نالهٔ مادرش را شنیده و خوابش نمیبرد. پدر و مادرش هر دو همان بیمارستان بستری بودند، ولی خبری ازشان نداشت. دست گذاشتم روی پیشانیاش و گفتم: «منم بعضی شبا صدای مادرمو میشنوم»
«اینجا بستریه؟»
«نه. از دنیا رفته.»
برای اینطور وقتها توی جیبم دعای نادعلی داشتم. دادم دستش و گفتم: «باهم بخونیمش تا دلتنگی هر دومون رفع بشه» هنوز یک دستش توی دستم و دعای نادعلی توی دست دیگرش بود که چشمهاش سنگین شد. بالای سرش ماندم که اگر بیدار شد کنارش باشم. نفسهایش بهسختی بالا میآمد. تازه خوابش عمیق شده بود که موج نالهٔ دیگری از آن سوی سالن بلند شد. حتماً کسی کابوسی دیده. باید زود خودم را میرساندم بالای سرش.
به قلم وجیهه غلامحسین زاده
۳۱۳/۶۱