به گزارش حبرگزاری حوزه، غروب که برگشتم خانه، معصومه نشسته بود زیر میز ناهارخوری و گریه میکرد. عادتش بود. از وقتی شیرین مرده بود، وقتی از چیزی ناراحت میشد، میرفت زیر میز گریه میکرد. میگفت: «مامان منو گم میکرد اینجا دنبالم میگشت»
نشستم زیر میز. کنارش. گفتم «چی شده؟»
گفت: «قناریها»
از جا پریدم. سرم کوبیده شد به میز و برق از چشمهام پرید. مثل آن شب که پشت فرمان خوابم برده بود و ماشین را کوبیده بودم به درخت.
دویدم سمت بالکن و در قفس را باز کردم. یادم رفته بود ظرف آب قناریها را پر کنم. یادگاریهای شیرین از تشنگی جان داده بودند.
زبانم بند آمد و سینهام سنگین شد. حال شبی را داشتم که وسط جادهٔ مهگرفته، باید قبول میکردم شیرین را از دست دادهام.
شب رفتم بیمارستان. مسئول اعزام جهادی گفت: «مگه شیفت صبح نیومدی؟ امشب ظرفیت تکمیله»
مچش را مثل طنابی که مرا از افتادن در پرتگاه نجات میداد، توی دستم فشار دادم و گفتم: «اگه نذاری برم تو، همین امشب از غصه میمیرم»
نگاهم کرد؛ از آن نگاهها که توی این دو سالِ بعد از شیرین، هزار بار مثلش را دیدهام. یکجورهایی ترسید. مچش را از دستم بیرون کشید و گفت: «برو اونجا لباسات رو عوض کن و بپرس باید چیکار کنی»
یک ساعت بعد، مثل کسی که توی هزارتویی بیپایان سرگردان شده، داشتم توی راهروها با پارچ آب راه میرفتم و برای مریضهایی که تند تند گلویشان خشک میشد آب میبردم.
به قلم علی علیزاده
۳۱۳/۶۱