شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳ |۱۲ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 14, 2024
پشت پرده

حوزه/ پروژه پوشیدن لباس‌های محافظ که تمام شد، نمک تبرکی حرم را برداشتم و مستقیم از پاویون رفتم سروقت بی‌بی ناز. ضعیف‌تر از دیروز شده بود. ضعیف‌تر از همهٔ روزهای قبل.

به گزارش خبرگزاری حوزه، پروژه پوشیدن لباس‌های محافظ که تمام شد، نمک تبرکی حرم را برداشتم و مستقیم از پاویون رفتم سروقت بی‌بی ناز. ضعیف‌تر از دیروز شده بود. ضعیف‌تر از همهٔ روزهای قبل. بدون سونو و سی‌تی هم می‌شد تمام رگ‌ها و استخوان‌ها و شبکه لنفاوی‌اش را تماشا کرد. روی تختش نشسته بود و بی‌صدا ذکر می‌گفت. شیر و نان و پنیر صبحانه‌اش دست‌نخورده روی میز مانده بود. سلام کردم.
چشم‌هایش رد ستون نوری را گرفته بود که آسمان را وصل کرده بود به پنجره اتاقشان. جواب سلامم را که داد، صبحانه‌اش را نشان دادم و گفتم: «نکنه دستپخت ما پسندت نیست؟»
مهره تسبیحش را توی دست چرخاند و گفت: «یی یرم بالام جان». می‌گفت می‌خورد اما نمی‌خورد. یک هفته بود که روزها هر چه تلاش می‌کردیم چیزی نمی‌خورد. چاره دیگری نداشتم. رفتم سمت پنجره. دست‌هایم را از دو طرف باز کردم و دوتکهٔ پرده را با یک‌حرکت کشیدم. هنوز آن‌قدر که باید تاریک نشده بود. هاله نور را می‌شد توی چشم‌های میشی بی‌بی دید. خداخدا می‌کردم یکی از ابرهای ناگهانی بهاری از راه برسد. مثل دیروز که هوا ابری بود و طراحی صحنه‌ام بی‌نظیر درآمد. امیدم به خاموشی چراغ‌ها و حواس‌پرتی بی‌بی ناز بود. دستم روی کلید چراغ آخر اتاق بود که رو کردم به تخت روبه‌رویی و با چشمکی که یعنی «عملیات شروع شد» گفتم:
«خب بی‌بی دیگه نزدیک اذونه»
بعد دکمه play گوشی‌ام را لمس کردم و صدای الله‌اکبر مؤذن‌زاده پیچید توی اتاق.
شبیه کسی که تازه از خواب پریده یکهو حواسش به اطراف جمع شد. و عجل فرجهم صلواتش را که گفت گفتم: «خب بی‌بی ناز ما افطار چی میل دارن؟»
بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم نمک تبرکی را ریختم کف دستش. نقشه‌ام جواب داد. توی این یک‌هفته‌ای که بستری بود فهمیده بودم که دوست دارد روزه‌اش را با نمک افطار کند. بی‌بی ناز فراموشی داشت و حافظه‌اش توی رمضان سال‌های جوانی‌اش گیر کرده بود. حالا باید برای شکستن روزه فردایش فکری می‌کردم.

به قلم وجیهه غلامحسین زاده

۳۱۳/۶۱

برچسب‌ها

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha