به گزارش خبرگزاری حوزه، فلاسکِ سبزِ توی دستش کاملاً از ریخت افتاده بود. با لهجه افغانستانیاش گفت: «میگن گلگاوزبان خوبه. میشه بدین بهش؟»
اینجور وقتها به یک دختر دوازده سیزدهساله چه باید گفت؟ سابقه این را داشتم که خبر شهدای فاطمیون را به خانوادههایشان برسانم، اما این که به دختری چشمانتظار بگویم پدر هفتادسالهات لب به غذا نمیزند، یا بگویم همین حالا سهطبقه بالاتر از جایی که تو ایستادهای، روی تخت در حال جاندادن است، خیلی سختتر از رساندن خبر شهادت بود.
پیرمرد حالش آنقدر خراب بود که حتی برای سرویس بهداشتی هم زیربغلش را میگرفتیم و جابجایش میکردیم. از بدحالترین مریضهایی بود که در آن چند هفته دیده بودم. پرسیدم: «اسمت چیه دخترم؟»
خیلی نمیخورد جای پدرش باشم، ولی سریع جواب داد: «اعظم»
«اعظم خانم، من این رو بهش میرسونم و مطمئن باش حتماً خوب میشه»
این اطمینان را از کجا آوردم؟ برای چه جای خدا تصمیم گرفتم؟ چرا امیدوارش کردم؟ کاش آن لحظه اعظم لبخند نزده بود و با خوشحالی از من تشکر نمیکرد. وقتی رفتم بالا، پیرمرد چشمهایش را بسته بود. آرام در گوشش گفتم: «اعظم آمده بود. برات گلگاوزبان آورده»
آن لحظه معجزهای رخ نداد. فقط پیرمرد چشمهایش را باز کرد و دیدم که پر از اشک شدهاند. با صدای خفهای گفت: «بگو منو از اینجا ببره»
این آخرین جمله و تصویری است که از پیرمرد توی ذهنم مانده. بعد از آن تا یک هفته نتوانستم بروم بیمارستان. نه اسم و فامیلش یادم مانده بود، نه کسی از کادر بیمارستان نشانیهای من را به یاد میآورد. حالا من ماندهام و امیدی که با اطمینان به اعظم دادهام. کاش پیرمرد زنده مانده باشد.
۳۱۳/۶۱