جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ |۹ شوال ۱۴۴۵ | Apr 19, 2024
کد خبر: 963810
۲۷ خرداد ۱۴۰۰ - ۲۱:۲۵
تپه العیس

حوزه/ کتاب «تپه‌ی‌ العیس» نوشته«معصومه عبدالله زاده آرپناهی» به بخشی از خاطرات و زندگی روحانی شهید مدافع حرم«میلاد بدری» می‌پردازد.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه، کتاب «تپه‌ی‌ العیس» نوشته«معصومه عبدالله زاده آرپناهی» به بخشی از خاطرات و زندگی روحانی شهید مدافع حرم«میلاد بدری» می‌پردازد.

نویسنده در مقدمه کتاب می‌نویسد:« وقتی قرار شد کتاب خاطرات شهید میلاد بدری» را بنویسم، مصاحبه‌ها را از مؤسسه‌ی «معراج اندیشه‌ی پویا» گرفتم و همه را با دقت گوش کردم. او نه، فرمانده بود، نه مسئولیتی داشت. حتی با فرماندهان و مسئولان هم ارتباطی نداشت. زندگی ساده و بی‌آلایشی داشت، و من مانده بودم از این شهید ساده و روستایی چه بنویسم که جذاب باشد.

اغلب صبح‌ها را با درس و کار می‌گذرانده. شب را هم به مسجد می‌رفته کاری که بعضی از ما هر روز می‌کنیم.

مصاحبه‌ها را دوباره و سه باره گوش کردم. کم‌کم همه‌ی روز را به زندگی میلاد و اخلاق و رفتارش فکر می‌کردم، بین روز نیز گاهی از اخلاق و رفتار میلاد برای فرزندانم سخن می‌گفتم، و آن‌ها هم با دقت گوش می‌کردند. هر جا هم به مشکلی برخورد می‌کردم، به مادر شهید یا برادرش، رضا، زنگ می‌زدم تا جواب سؤالم را بگیرم.

متوجه شدم شهید، مثل ما بوده و مثل ما زندگی کرده اما با ما فقط یک تفاوت داشته: او کارهایش را فقط برای رضایت خدا می‌کرده. از هیچ‌کس هم توقع تعریف و تمجید و تشکر نداشته. و فقط همین یک صفت کافی بوده تا او به جایی که می‌خواهد، برسد.

میلاد، زندگی‌اش را به پای کار فرهنگی ریخته بود و نسبت به همه‌ی و انسان‌ها حس تعصب و غیرت داشت؛ حتی انسان‌هایی در آن‌سوی مرزهای کشورش».

میلاد بدری، شهید طلبه مدافع حرم، در ۶ فروردین سال ۷۴ در امیدیه استان خوزستان به دنیا آمد وی که بیشتر اوقاتش صرف امور فرهنگی در مسجد می‌شد، به شهدا علاقه‌ی خاصی داشت؛ اطاعت از پدر و مادر از ویژگی بارز این شهید بزرگوار بود.

احترام به پدر و مادر

در بخشی از این کتاب در روایتی از مادر شهید بدری‌ می‌خوانیم:« آن‌قدر پشت تلفن گریه کردم که شب، میلاد به خانه برگشت. پاهایم را بوسید، دستانم را بوسید. خوشحال بودم که برگشته؛ ولی دلم برایش سوخت که مجبور شده به خاطر من رزمایش را ترک کند. گفت: «ما که هنوز جایی نرفته‌ایم، مامان! چرا این‌قدر بی‌قراری می‌کنی؟

اگه بنا باشد بمیرم، اگر در اتاق زندانی‌ام کنی و قفل هم به در اتاق بزنی، باز هم می‌میرم. اگه هم قرار نباشد بمیرم، وسط میدان جنگ هم سالم می‌مانم... اما حیفه که من بمیرم؛ شهید بشم که بهتره ...

از ام‌وهب برایم گفت؛ از ام‌البنین که چهار فرزندش را برای دفاع از اسلام و امام حسین فدا کرد.

بغلم کرد و مرا بوسید. مثل اینکه من بچه‌ی او بودم و او مادر من.

صبح فردا، دوباره راهی شد. قبل از رفتن گفت: «مامان، خیالم راحت باشد دیگه گریه نمی‌کنی؟

با خودم فکر کردم چقدر میلاد از من جلوتر است، و من حالا با گریه‌ها و بی‌قراری‌هایم می‌خواهم او را به عقب بکشم. گفتم: «خیالت راحت باشد.»

بعد از آن هم چند بار دیگر به رزمایش رفت. با شمیل هم صحبت کرد. شمیل هم اوایل مخالفت می‌کرد؛ ولی کم‌کم رضایت داد. میلاد آن‌قدر دست شمیل را بوسید تا رضایت شمیل را هم گرفت. گفتم: «میلاد، دوست داشتم برایت زن بگیرم؛ بچه‌ات را ببینم.» گفت: «شاید به همه‌ی آرزوهایت برسی!»

دعا برای قبولی در حوزه‌ علمیه

در بخشی از خاطرات مادر شهید، درباره چگونگی ورود به حوزه علمیه می‌خوانیم:« شب که به خانه برگشت، گرفته و ناراحت بود. فکر کردم برنامه‌ی اردو لغو شده؛ اما وقتی سؤال کردم، فهمیدم بعضی از دوستان میلاد به او گفته‌اند که به درد حوزه نمی‌خورد. بعضی از طلبه‌ها و حتی شیخ طاهری هم همین نظر را داشتند. شیخ طاهری به میلاد گفته بود: «تو آدم تندخویی هستی. بهتره دور حوزه را خط بکشی و به دانشگاه بروی.»

میلاد اما تصمیم‌اش را گرفته بود. گفت: «اگر این حوزه مرا قبول نکرد، در حوزه‌ی دیگری ثبت‌نام می‌کنم. از دست همه دلگیر بود.

مسئولان اردو هر چه تلاش کردند، نتوانستند بچه‌ها را به مشهد ببرند، و قرار شد بروند قم، میلاد هم مثل همه آماده‌ی سفر بود. چند ساعت قبل از رفتن، باز هم به حوزه رفت و پیگیر کارهای ثبت‌نامش شد. مطمئن بودم به قم که می‌رود، برای قبول شدن در حوزه دعا می‌کند. من هم بعد از هر نماز، برای میلاد دعا می‌کردم.

از اردو که برگشتند، قبل از هر کاری، به حوزه رفت تا نتیجه‌ی نهایی را از مسئولان حوزه بگیرد. تا شروع کلاس‌های حوزه، چند روزی بیشتر نمانده بود. ذکر می‌گفتم و صلوات می‌فرستادم.

وقتی میلاد به خانه برگشت، خوشحال بود. فهمیدم پذیرفته شده. دست و صورتم را بوسید. گفتم: «بس است ! چقدر دستم را می‌بوسی؟ خودت خسته نمی‌شوی؟» گفت: «پایت را هم می‌بوسم. مطمئن ام به خاطر دعاهای تو پذیرفته شدم .

بغلش کردم و صورتش را بوسیدم. اولین کسی بودم که به او تبریک می‌گفتم.

چند روز بعد هم‌کلاس‌های حوزه شروع شد، و میلاد با عشق و علاقه به حوزه رفت. اوایل، فقط آخر هفته اجازه داشتند به خانه بیایند و بقیه‌ی روزها و شب‌ها را باید در حوزه می‌ماندند. دوری از میلاد، برایم سخت بود. در روز، چندین بار با میلاد تماس می‌گرفتم.

آخر یک هفته قرار بود میلاد به خانه بیاید. هر چه منتظر ماندم، نیامد. گوشی را برداشتم و تلفن زدم. گفت: «چند تا از بچه‌ها که شهرستانی هستند، در حوزه می‌مانند. من هم گفتم کنار آن‌ها باشم.»

...

در حوزه که پذیرفته شد، از طرف مسجد، بچه‌های مقطع راهنمایی را به میلاد سپردند تا به‌عنوان مربی با آن‌ها کار کند. حدود پانزده نفر بودند».

این شهید مدافع حرم که جوان‌ترین شهید مدافع حرم در استان خوزستان است، در ۲۲ آبان سال ۹۴ از تیپ امام حسن مجتبی (ع) بهبهان، جهت دفاع از حرم اهل‌بیت عصمت و طهارت(ع) عازم سوریه شد و سرانجام ۱۹ روز بعد یعنی در روز ۱۱ آذرماه سال ۹۴ مصادف با روز اربعین امام حسین (ع) در سن ۲۰ سالگی به شهادت رسید.

این کتاب در ۱۳۰ صفحه و با قیمت ۲۰ هزار تومان از سوی انتشارات خط مقدم به چاپ رسیده و با توجه به استقبال خوانندگان برای دومین بار تجدید چاپ شده است.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha