سه‌شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۱۳ شوال ۱۴۴۵ | Apr 23, 2024
کد خبر: 961659
۱۴ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۶:۱۶
تن‌های محجر

حوزه/ کتاب«تن‌های محجر» خاطرات آزاده ایرانی حجت‌الاسلام والمسلمین قدم علی اسحاقیان است که بارها از سوی انتشارات خط مقدم انتشار یافته و مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه کتاب تن‌های محجر از سوی «امیر محمد عباس نژاد» مصاحبه و تدوین شده و تاکنون ۶ بار از سوی انتشارات خط مقدم تجدید چاپ شده است.

نویسنده کتاب در بخشی از مقدمه می‌نویسد:« بعضی خنده‌ها، آشنا هستند. مهم نیست این خنده‌ها کجا باشند؛ روی دیوار، یا توی قاب عکس، یا توی دلمان؛ خیال می‌کنیم صاحب آن خنده را می‌شناسیم. خنده‌هایی را که در زندگی‌مان کمتر دیده‌ایم ، گاهی روی دیوار شهرها می‌بینیم؛ خنده‌هایی که بر لب دارند؛ پر از حرف‌اند. هریک، داستانی را برایمان روایت می‌کنند؛ داستانی از ایستادن‌ها، نیفتادن‌ها، پایداری‌ها، جنگ؛ و داستان‌هایی از تنهایی و اسارت در سلول‌های مخوف صدام؛ داستان مردانی مثل آشیخ عباس شیرازی، و همه‌ی روحانیان گمنامی که هرجایی بودند، با لباس طلبگی به میدان رفتند؛ مردانی مثل قدم علی اسحاقیان که در نوجوانی پا به میدان‌های نبرد گذاشت و شانه‌به‌شانه‌ی کسانی که بزرگ‌تر از خودش بودند، جنگید. مجروح شد، اسیر شد، و بعد هم در همان عراق به اعدام محکومش کردند».

آرزوی شهادت

وی در بخش دیگری از مقدمه درباره این‌ کتاب می‌نویسد:«در کتاب «تن‌های محجر، زندگی این رزمنده‌ی کوچک سال را می‌خوانید که در جبهه‌ها و اسارت بزرگی کرد.

اولین بار وقتی در حیاط حرم حضرت معصومه(س)، حاج‌آقا قدم علی اسحاقیان را دیدم، لبخند آشنایی بر لب داشت؛ شبیه لبخند آرامش‌بخش شهید آشیخ عباس شیرازی. آن روزها، آذر ۱۳۹۵ بود. روزهایی که زیر سقف رواق حرم حضرت معصومه(س) بودم و پای صحبت‌های ایشان می‌نشستم، لحظات خوشی بود. بیش از چهل ساعت با هم حرف زدیم. از همان اول، با صمیمیت و سادگی به سؤال‌هایم جواب داد.

وقتی پرسیدم توی این چهل سال رزمندگی دنبال چه بوده است، با همان آرامش خاص خودش گفت: «شهادت». برایم عجیب بود که مردی با این همه سال رشادت و جنگ هنوز به آرزویش نرسیده است».

جسارت به امام

در بخشی از کتاب «تن‌های محجر» که از نام یکی از زندان‌های معروف در عراق الهام گرفته شده است، می‌خوانیم: «زمانی که ما از لشکرمان جدا افتادیم و اسیر شدیم، کمتر از ده نفر بودیم. بعد از اسارت،‏‎ ‎‏عراقی‌ها ما را با اذیت و آزار و کتک بسیار به منطقه دیگری منتقل کردند و در آنجا‏‎ ‎‏کتف‌های ما را محکم از پشت بستند. چندین بار هم تصمیم به اعدام و به رگبار بستن ما‏‎ ‎‏گرفتند، ولی از این کار منصرف شدند. بعد هم ما را کنار خاک‌ریزی نشاندند.

با اینکه شب‏‎ ‎‏بود و تاریک بود، یک افسر عراقی آمد و عکس کوچکی از حضرت امام را مقابل ما‏‎ ‎‏گرفت و از ما خواست که به ایشان جسارت کنیم. دست‌های ما بسته بود و به هیچ وجه‏‎ ‎‏نمی‌توانستیم تکان بخوریم. همین‌طور که روی زمین نشسته بودیم، او عکس امام را‏‎ ‎‏مقابل صورتمان می‌گرفت، نفر اول عکس امام را بوسید. افسر عراقی عکس را عقب‏‎ ‎‏کشید و گفت: جسارت کن. جسارت نکرد. بعد عکس را جلوی چند نفر دیگر گرفت.‏‎ ‎‏همه عکس را بوسیدند. سرانجام، او منصرف شد و ما را رها کرد؛ برای اینکه ما در کنار‏‎ ‎‏خاک‌ریز بودیم و هر لحظه امکان داشت همه ما را به رگبار ببندند.»

اگر صدام ده نفر مثل تو داشت به دنیا اعلام جنگ می‌کرد

وی در بخش دیگری از کتاب به بیان خاطره‌ای از بازجویی خود از سوی افسر بلندپایه بعثی می‌پردازد و می‌نویسد:«‏ سرهنگ فقط به من نگاه می‌کرد. تقریباً ده‌دقیقه‌ای بینمان سکوت محض بود. من هم به او نگاه می‌کردم و حواسم به سیگارش بود. سرهنگ عراقی، همان‌طور که بهم زل زده بود، گفت: یه چیزی بهت بگم؟

- بفرمایید، سیدی! ۔ خیال می‌کنی خمینی خیلی هنر داره؟

- ایشون که رهبر و آقاست. می‌دانست روی حضرت امام حساس هستم. گفت: «نه .» گفتم: «چرا؟»

- ببین: اگه سید الرئیس، ده نفر مثل تو داشت، مثل هیتلر به کل دنیا اعلان جنگ می‌کرد. خمینی، کار مهمی نکرده.

- نه. ما به عشق امام خمینی اینجاییم.

سؤالاتش بیشتر سؤال‌های شخصیتی بود و می‌خواست بداند در ایران چه خبر است. من هم پیش خودم گفتم: هر چه بادا بادا آخرش این‌که مرا هم می‌کشند، ادامه دادم: «مردم‌مون، خمینی رو دوست دارن. من الآن سه ساله امام رو ندیده‌ام.

ازم پرسید: «خمینی رو تا حالا دیده‌ای؟

- نه. اما حقیقت اش رو بخواین، من اون قدر گریه کردم تا اجازه دادن به جبهه بیام. نمی‌ذاشتن بیام. میگفتن سن کمی دارم. الآن همه‌ی دوست‌های هم سن‌ام توی مجالس دعا گریه و زاری میکنن تا بتونن به جبهه بیان.

- چرا می خوان به جبهه بیان؟

- به خاطر امام خمینی. امام، برای ما این جوریه. ما واقعا امام را قلبا دوست داریم. امام فرموده‌اند وظیفه‌ی هر مسلمونیه از کشورش دفاع کنه، و ما هم اومدیم. به خاطر چیز دیگهای هم نیومدیم؛ فقط به خاطر حرف امام اومدیم.

سرهنگ عراقی، دیگر حرفی نزد. تند تند گفته‌هایم را می‌نوشت. سرش را بلند کرد گفت: «می تونی بری.

از اتاق که بیرون آمدم، ستار و آن سرباز عراقی، پشت در مثل میخ ایستاده بودند. به آن‌ها گفتم: «خوب، با اجازه‌ی شما، من می‌رم.»  

ستار، دو تا سیلی محکم توی گوشم زد. سپس از سیم‌خاردارها سریع ردم کردند و داخل اردوگاه شدیم . صاحب، وسط محوطه‌ی اردوگاه بود و پنجاه شصت متری با ما فاصله داشت. او را نشانم دادند و گفتند: «برو پیش اون سرباز»

از آن‌ها جدا شدم و به طرف  صاحب رفتم. یک لحظه برگشتم دیدم که ستار با دست به او اشاره می‌کند که حسابی تنبیه اش کنید».

کتاب «تن‌های محجر؛ خاطرات روحانی آزاده ایرانی،‌حجت‌الاسلام قدم علی اسحاقیان» از سوی «امیر محمد عباس نژاد» تدوین، از سوی «محمدمهدی عقابی» ویراستاری و از سوی انتشارات « خط مقدم» منتشر شده است.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha