پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ |۸ شوال ۱۴۴۵ | Apr 18, 2024
حجت‌الاسلام محمد حسن حسن زاده فومنی

حوزه/ یک روز تلفن بیمارستان زنگ خورد و گفتند: آیت الله بهجت است، سلام می‌رسانند و می‌گویند به آقا محمد حسن بگویید چیزی نیست، ان‌شاءالله که بلند می‌شوی. لبخندی زدم و گفتم: حالا خوب شد که حاج آقا دعا یادم داده بود. پدرم گفت: همان دعای حاج آقا بود که تو را مثل برگ پاییزی آویزان نگه داشت و الاّ شهید می‌شدی.

به گزارش خبرگزاری حوزه روحانی جانباز محمدحسن حسن زاده فومنی، یکی از یادگاران دفاع مقدس است که همچنان بر آن عهد باقی مانده و خاطراتی شنیدی هم از آیت‌الله بهجت دارد. فرصت گفت‌وگو با این طلبه جانباز که چند سالی است به شهر و دیارش بازگشته، هنگام یکی از سفرهایش به قم فراهم شد. در ادامه پای صحبت‌های وی می‌نشینیم.

در ابتدا لطفا خودتان را معرفی کنید.

بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. من محمدحسن حسن زاده فومنی، متولد فومن و از یک خانواده روحانی و انقلابی که همچنان پای صحنه انقلاب هستیم و پدر و برادران بنده هم روحانی و همچنین پدر هم امام جماعت مسجد جامع فومن هستند.

چطور شد که شما طلبه شدید؟

همانطور که عرض کردم ما از خانواده روحانی هستیم و در پاییز ۱۳۶۳ والد بزرگوارم تصمیم گرفتند که برادر بزرگ‌ترم، آقای آشیخ محمدعلی را که از دوران کودکی علاقمند به روحانیت و لباس مقدس‌اش بودند، به حوزه علمیه قم جهت دروس حوزوی بیاورند که من متوجه شدم و به علت اشتیاق‌ام، از پدر درخواست کردم که من هم با آنها بروم. پدرم نه تنها ممانعت نکردند، اتفاقا خیلی خوشحال شدند که عوض یک پسر، پسر دوم‌اش هم می‌خواهدبرای تحصیلات حوزوی به قم برود. در حالی که هنوز ۱۵ سال‌ام بود و چندبار هم قبل این ایام جبهه رفته بودم. با پدر و اخوی بزرگ حرکت کردیم و پدر اول ما را به جماران و خدمت امام خمینی بی‌بدیل برد و بعد هم در قم خدمت آیت‌الله العظمی بهجت رحمت الله علیه رسیدیم و بعد ما را بردند حجره‌ای در مدرسه فاطمیه در شاه حمزه و این آغاز طلبگی ما بود.

متولد چه سالی هستید؟

۱۳۴۷.

با آیت الله بهجت نسبت فامیلی دارید؟

خیر اما پدر مورد اعتماد آیت الله بهجت بودند. آیت الله بهجت بسیار مهربان بودند و این محبتشان را علنی نشان می‌دادند و این خصلت زبانزد همه بود. یادم هست یک سال در ماه رمضان بین تهران و فومن در رفت و آمد بودم. ایشان سؤال کرده بودند که آشیخ محمدحسن روزه می‌گیرید؟ گفتم: بله، الحمدلله که تا به امروز توانستم بگیرم. با شوخی گفتند: روزه هم شما را می‌گیرد؟ بعد دست در جیب کردند و یک ۵۰۰ تومانی درآوردند و به من فرمودند که این را به آقای آشیخ محمدعلی بدهید. گفتم: چشم. بعد دوباره یک ۵۰۰ تومانی درآوردند و فرمودند: این را هم به آقای آشیخ محسن بدهید. دوباره یک ۵۰۰ تومانی درآوردند و فرمودند: این را هم بدهید به آن کسی که برای آنها می‌برد (اسم من را نبردند، بلکه با کنایه‌ای مهربانانه فهماندند که این پول هم برای خودتان).

اولین مواجه خودتان را با آیت الله بهجت یادتان هست؟

اولین دیدار حضوریمان وقتی بود که برای طلبگی به محضرشان رسیدیم و توصیه‌های زیادی کردند که چند مورد را در ذهنم مانده است. مثلا اینکه می‌گفتند: غذا آبگوشت زیاد درست کنید و بخورید. علاوه بر خواصی که دارد نکته مهمتر این است که در وقت شما هم صرفه جویی می‌شود. وقتتان برای پخت غذا صرف نمی‌شود و همان وقت را صرف مطالعه و درس و بحث می‌کنید. بخاطر همین هروقت آبگوشت می‌بینیم سراغ غذای دیگری نمی‌روم. مادرم هم هروقت آبگوشت می‌پزند ما را هم دعوت می‌کنند.

آیا از توصیه‌های طلبگی ایشان یادتان هست؟

خیلی خاطرم نیست. اما قطعاً نصایح ایشان بود که باعث شد نسبت به تقیّداتمان محکمتر شویم. وقتی انسان در محضر یک فرد بزرگی برای جلسه اول می‌خواهد قرار بگیرد استرس و هیجان سراغ انسان می‌آید. خاطرات خوبی از آیت الله بهجت دارم. بسیاری از خاطراتم متعلق به زمانی است که بین ما رفاقت ایجاد شده بود. یعنی طوری به دل نشسته بودند که هنگام حرف زدن با ایشان احساس آرامش داشتم آنقدر که صحبت‌های ایشان در ذهن و دلم حک شود. خاطرات خوبی از آیت الله بهجت، حضرت امام، جبهه و جنگ دارم که هیچ وقت این احساس تفاوتی نکرده. اگر نوار مصاحبه‌ها و صحبت‌هایم را گوش کنید می‌بینید که هیچ تفاوتی ندارد.

بعد از طلبگی وارد جبهه شدید؟

تا سال ۱۳۶۷ طلبگی جدی نداشتیم، در آن شرایط جنگ به درس خواندن اهتمام نمی‌کردیم. امروز اگر بخواهیم در مورد طلبگی آن زمان برای جوانان صحبت کنیم باید با زبان دیگری بگوییم. روحانیونی که رساله عملیه را با خون خودشان نوشتند. فضای طلبگی آن زمان ما را طوری بار آورد که بنده بارها با این وضعیت جسمانی التماس و منت کردم که به سوریه اعزام شوم. اما قبول نکردند و می‌گفتند: شما این پا و عصا اگر در صحنه جنگ گرفتار شوی نفرات متعددی به واسطه شما گرفتار خواهند شد. فضای فرهنگی هم آنچنان بارور نیست که بگوییم در فلان قسمت فعالیت کنیم. بالاخره که توجیهاتی می‌کردند و قبول نکردند.

می‌خواهم بگویم با این وضعیت و روحیات هنوز حاضر هستم که در رابطه با ارزش‌های نظام، انقلاب، دفاع از ولایت و ... از جانم بگذارم. شاید بگوییم که این روحیات برگرفته از آموزه‌های حوزه بوده است. یکی از مشکلاتی که ما امروز در هیئات مذهبی گرفتار آن هستیم این است که در مجالس روضه ممکن است تا صبح بیدار باشند و سینه بزنند و عزاداری کنند اما نماز صبحشان قضا شده است.

ما طلبه‌ها از شور و هیجان دفاع مقدس بهره آنچنانی نبردیم که امروز تبدیل به شعور شود والاّ نباید اینطور باشد که مدعیان یادگار دفاع مقدس داشته باشیم که در زندگی خصوصی برعکس عمل می‌کنند. حداقل نمونه‌اش این است که فرزندانشان شبیه پدرانشان نیستند. به عنوان مثال نوع پوشش و ظاهر این جوانان. شک نکنید که اینها نشأت گرفته از این است که ما طلبه‌ها در حوزه‌ها نتوانستیم شور بچه‌ها را به شعور تبدیل کنیم.

تعابیر حضرت امام و حضرت آقا را در مورد دفاع مقدس، انقلاب و جوانان ملاحظه کنید. اگر آن شور و شعور حفظ می‌شدند به گفته حضرت آقا که شهیدان ستارگان هدایت هستند، امروز هرکدام از این جوانان یک شهید زنده می‌بود. می‌بیینم دولتمردانی وارد عرصه اقتصاد و سیاست می‌شوند که از بچه‌های دفاع مقدس هستند و از سوابق خوبی برخوردار هستند. هرکدام در کنار سرداران شهیدی بودند که آرزوی همه ماست. اما متأسفانه امروز حوادثی را شاهد هستیم که نشان می‌دهد آن تهذیب نفسی که باید در حوزه‌ها یاد می‌دادند کارگر نشده.

این وظیفه سنگین بر عهده حوزه است و با اعتمادی که مردم به حضرت آقا و حوزه دارند باید از این فرصت استفاده کرد. هنوز ما به این باور نرسیدیم که با این ظرفیت حوزه و طلبه چقدر می‌توان در جامعه اثرگذار باشد.

در طول جنگ چند بار مجروح شدید؟

الحمدلله این توفیق را داشتم که سه بار در دفاع مقدس مجروح شوم. در عملیات کربلای پنج که از بزرگترین و اثرگذارترین و معنوی ترین عملیات‌های دفاع مقدس بود مجروح شدم. شاید از نظر خیلی‌ها این طور نباشد ولی حداقل برای ما که این معنی را می‌داد. شش ماه اول جنگ را در حوزه بودم.

یادم هست بعد از انتخابات و فتنه سال ۸۸ در بیمارستان بستری بودم و همسر طلبه و شهیده‌ام که همیشه و همه وقت و در همه جا همراهم بود. وضعیت جسمانی من در بیمارستان بسیار بد و داخل شکم‌ام به تعبیری شخم زده شده و بدون لباس روی تخت بودم و ملحفه‌ای رو من انداخته بودند. کادر پرستاری که صبحها عوض می‌شدند می‌آمدند بالای سرم و تاریخ تولدم را که می‌دیدند تعجب می‌کردند. می‌گفتند: به سن و سالتان نمی‌خورد که این وضعیت را داشته باشید! به شوخی می‌گفتم: بچه بودیم پدرمان ما را گول زد و به جبهه برد. می‌گفتند: پس پشیمان هستید؟ به شوخی می‌گفتم: بله اما هنوز که فکرش را می‌کنم با خودم می‌گویم تا دنیا دنیاست سپاس‌گزار پدری هستم که من را در این راه قرار داد.

یادم هست ما یک شب در قم مجلس روضه حضرت سکینه داشتیم و یکی از مریدان و شاگردان حضرت آیت الله بهجت بالای منبر رفتند. در آخر مجلس اینطور گفتند: باید برای حضرت آقا دعا کنیم که به گفته آیت الله بهجت امروز علَم اسلام به دست ایشان است. یکی از دلایل عمده تعلق روحی بنده به آیت الله بهجت این خصایص و اخلاقشان است. از نظر بنده ایشان واقعا جزو مراجع بصیر بودند . وقتی در مسائل سیاسی مطلبی را نمی‌دانست به حضرت آقا نامه می‌نوشت و سؤال می‌کردند. اینطور نبود که مثل بعض افراد اظهار وجود کند در حالی که اطلاعی از آن مسئله ندارد.

ما در کربلای پنج در گردان حضرت ابوالفضل لشگر قدس گیلان بودیم. فرمانده لشگر ما هم سردار شهید حاج حسین همدانی بود. شب عملیات که ما در خرمشهر بودیم نیمه‌های شب یکی از بچه بیدارمان کرد که «آقا حجت» می‌گوید آماده شوید که برویم؛ سردار حجت نظری، فرمانده گردان. با یکی از بچه‌های لشگر به نام «عطاء الله» خیلی صمیمی بودم. نیمه شب که رفتیم وضو بگیریم من به این آقا گفتم: عطاء یک مقدار آب بخوریم؟ چون دیگر معلوم نیست که آب گیرمان بیاید یا نه. عطا نگاهی به من کرد و گفت: از دیروز که راه افتادیم هنوز لب به آب نزدم.

فردا صبح در میدان امام رضا داخل تونل که شدیم و آغاز عملیات شد. هواپیمای عراقی دوری زد و شناسایی کرد. داخل همان کانال هم عطاء و برادرش محمدرضا و دامادشان غلامحسین زمانی و خیلی‌های دیگر شهید شدند. هواپیمای عراقی که ما را شناسایی کرد دو دقیقه نگذشت که شروع به بمباران پی در پی کردند. اصلا قابل تصور و توضیح دادن نیست آن آتش خمپاره و بمبی که در کربلای پنج درست کردند. با بمب خوشه‌ای چنان می‌زدند که احساس می‌کردیم با کالیبر بچه‌ها را می‌زنند. حدود بیست و چند نفر از بچه‌ها همانجا شهید شدند. طوری که وقتی برای بازسازی رفتیم گردان ما از نصف هم کمتر شده بود. یک روز برای ترمیم گردان رفتیم و سریع برگشتیم. در همان عملیات برادر کوچکترم آشیخ محسن هم شدید مجروح شدند. به طوری که به ما گفته بودند محسن شهید شده است. بعد که من خودم به علت جراحت به عقب برگشتم فهمیدم که محسن زنده است و مجروحیت سختی دارد. بعدها از او خواستم که درباره آن شب عملیات برایم بگوید.

همین آقای عطاء که دوست صمیمی من بود یک شب تیر به پیشانی‌اش خورد و از بالای کامش بیرون آمده بود که دکتر با انبردست از دهانش بیرون کشید. یادم هست وقتی آب می‌خورد از کامش به سمت بالا و دماغش هم راه پیدا می‌کرد. در شب عملیات هم که گفت دو روز است آب نخورده بود. آقا محسن تعریف می‌کرد شب عملیات که هواپیماهای عراقی آمدند و کالیبر می‌زدند آقا عطا من را به سمتی پرت کرد و خودش را روی من انداخت تا تیر کالیبرها به من اصابت نکند. با این همه آقا محسن به شدت مجروح شده بود. می‌خواهم بگویم این دسته آدمها هم بودند. حالا هم یک دسته افرادی هستند که وارد مجلس می‌شوند و به عنوان نماینده فلان شهر پشت تریبون می‌گوید پدرم سهم خودش را از انقلاب گرفته است.

شما خودتان چطور مجروح شدید؟

بعد از ترمیم گردان وقتی برای پاکسازی رفتیم سردار نظری به من گفت که همراه من باش. ما راه افتادیم و دیدم که به ظاهر من کاری نمی‌کنم. بیسیم چی که هست، خود شهید نظری هم چیزی به من نمی‌گوید. پس من برای پاکسازی به خاکریزها رفتم. بعد یکی از بچه‌ها دنبال من آمد که سردار نظری شما را صدا می‌کند.

وقتی رفتم دیدم که شهید نظری روی زمین دراز کشیده و خاکریز درست می‌کند. گفتم بقیه کجا هستند، گفت همه مجروح شدند. فرمانده گردان و فرمانده لشگر همه مجروح شده بودند. برای عملیات و بچه‌های بعدی باید خاکریز آفند می‌کندیم که راحت تر بتوانند عبور کنند. خود سردار دراز کشیده بود و آفند می‌زد. یک بلدوزر هم بود که خاکریز می‌زد. من با بیسیم مشغول بودم که دیدیم هلی کوپترهای عراقی بالای سرمان قرار گرفت.

آنچنان موشک قوی زد که دیدم آن جوان راننده بلدوزر از بالا به پایین پرت شد و از هردو گوشش خون فواره می‌زد. باورتان نمی‌شود صف ایستاده بودند که اگر مشکلی برای راننده بلدوزر پیش آمد نفری بعد کارش را ادامه بدهد. لحظه ای توقف نمی‌کردند. بیسیم دستم بود که یکی از فرماندهان گردان بیسیم زد که به آقا حجت بگو حالا که هوا روشن است اجازه بده ما برای شناسایی و دیدن محل بیاییم. من به سردار نظری این حرف را زدم و گفت ایشان که اینجا را بلد نیست. گفتم شما بیسیم را مدیریت کنید من خودم می‌روم و ایشان را می‌آورم. اول قبول نکرد ولی چون اصرار کردم گفت برو.

همین طور که مسیر را به عقب بر می‌گشتم تا به گردان عباس ساجدی برسم و ایشان را پیش سردار نظری بیاورم، خمپاره و موشک بود که به اطراف من می‌خورد. بالاخره خودم را به گردان رساندم. شنیدم که برادر بزرگترم آشیخ محمدعلی هم در همین گردان حضور دارد اما هرچه گشتم ایشان را ندیدم. با عباس آقای ساجدی راه افتادیم که به سمت جلو برویم. بنظر خودم مسیر را می‌دانستم که کجاها خمپاره و موشک در تیررس است.

در آن گیرو دار یک تویوتا بین رزمنده‌ها نوشابه پخش می‌کرد. عباس آقا ایستاد و با این راننده به سلام و احوالپرسی گرفت. من دستش را کشیدم و گفتم برویم که آقا حجت منتظر است. همین که دستش را کشیدم یک خمپاره کنار ما خورد و هردوی ما را پرت کرد. من از ناحیه دست وپا مجروح شدم و حدود دو ماه نمی‌توانستم تکان بخورم.

روزی که ما آمدیم شهدای را هم آورده بودند و شهر فومن قیامتی شده بود. تعداد شهدا بسیار زیاد بود. شاید در هیچ عملیاتی این تعداد شهید یک جا نداده بودیم. خیلی‌ها هم که مجروح شده بودند اما به خانواده‌هایشان خبر شهادت آن‌ها را داده بودند. وضعیت روحی خانواده‌ها خراب بود.

سردار حجت نظری هم مجروحیت زیادی داشت اما روحیه و توانش از ما بیشتر بود. یادم هست در یکی از مراسمات شهدا با دو عصا راه می‌رفتم، سردار نظری را دیدم و گفتم: اگر عملیات شد، من را هم خبردار کنید. گفت: بچه‌های زیادی در خط منتظر هستند که عملیات شود.

یک هفته نگذشته بود که همراه ابوی سپاه رفتیم. فرمانده سپاه آنوقت آقای فیض الله حسینی بود. یادم هست که مرحوم شهید افتخاری، نماینده فومن هم حضور داشت. مشغول نهار خوردن بودند، برای ما هم غذا آوردند اما ابوی گفت: که این غذا از گلوی من پایین نمی‌رود. گفتند: چرا؟ گفت: دیشب آقای حجت نظری در خط آفند شهید شده و جنازه ایشان امشب یا فردا صبح می‌رسد. به قدری حالم بد شد که تا چند روز احساس می‌کردم دیگر طاقت ماندن ندارم. عصا را کنار گذاشتم و پرس و جو کردم. متوجه شدم که از شهرستان صومعه سرا یک مینی بوس به سمت اهواز حرکت می‌کند. آن زمان هم طوری نبود که بگویند از کجا آمدی و چه کسی هستی و جا نداریم و ... با همان مینی بوس به اهواز رفتیم و من بلافاصله به سمت خط حرکت کردم.

فرمانده گردان بعد از شهید حجت نظری، آقای شهید مجید مرآت حقی بود. قبل از انقلاب هم با ایشان آشنایی داشتم. بعد از جنگ هم چند ماهی خدمت ایشان بودم. ایشان در گردان جندالله مریوان خدمت می‌کردند. خاطرات زیادی هم با آقا مجید داشتیم.

یادم هست یک بار از بیساران مریوان برمی‌گشتیم. دیدم در مسجد بین راهی آنجا آماده می‌شوند که برای عملیات بروند. هرکار کردم که من را هم ببرند قبول نکردند، تا جایی که به گریه افتادم. آقا مجید دلش به رحم آمد و ما را با خودش عملیات برد. آنجا هم داستان خودش را دارد و خانواده خیال کردند که ما را سر بریدند و به سنندج آمده بودند تا خبری بگیرند.

یک روز به فرمانداری مریوان رفته بودم. شهید نصراللهی که بعدا فرمانده سپاه  بانه شد، آنجا هم سمتی داشت. یکی از دوستان برایم دویست تک تومانی فرستاده بود. به فرمانداری رفتیم که این پول را بگیرم، شهید نصراللهی پرسید: شما در گردان جندالله شخصی به نام محمد حسن حسن‌زاده می‌شناسید؟ گفتیم: بله، موضوع چیست؟ گفت: حاج آقای معصوم زاده دادستان کردستان تماس گرفتند که خانواده این شخص به سنندج آمدند تا فرزندشان را ببینند. ما تعجب کردیم و دوستم گفت که محمد حسن حسن زاده همین آقاست. با تعجب پرسید: شما چند ماه است که اینجا هستید؟ گفتم: چهار پنج ماه. به حاج آقای معصوم زاده زنگ زد و گوشی را به من داد. حاج آقای معصوم زاده هم با پدر بنده آشناییت داشتند. گوشی را که گرفت به شوخی گفت مادرت و خانواده‌ات چند روزی هست که به خانه من آمدند. قند و شکر و همه چیز کوپنی است، بیا تا شما را ببینند و بروند. گفتم: چشم و چند روز بعد رفتم! بعد چند روز با لباس رزم و اسلحه به منزل حاج آقای معصوم زاده رفتم اما خانواده من خسته شده بودند و برگشتند.

یکبار شهید مجید مرآت در منطقه من را دید که لنگان لنگان راه می‌روم. عصبانی شد. نماز را که خواندیم رو به یکی از بچه‌ها کرد و گفت که آقا محمد حسن را سوار موتور می‌کنی و به قرار گاه امام رضا بر می‌گردانی. قرارگاه امام رضا پشتیبان ما بود، زیر آتش بود ولی به آن شدت نبود. شبانه با هزار سختی و جان کندن به قرارگاه برگشتیم. صبح که به خط آفندی رسیدیم بچه‌ها ما را که دیدند خوشحال شدند. به یکی از سنگرها رفتم که بچه‌ها با آرپی جی عراقی‌ها را می‌زند. فاصله ما با عراقی‌ها ۷۰-۸۰ متر بیشتر نبود. بعد که بچه‌ها چندین آر پی جی را زدند حالا عراقی‌ها شروع کردند. ۴-۵ تا که زدند من هم بلند شدم که به یک سنگر دیگر بروم.

قبل از عملیات کربلای پنج یک روز آیت الله بهجت به من دعایی را یاد داد که همیشه در خاطرم بود. آن روز هم قصد کردم که تا این دوستمان آر پی جی می‌زند من خودم را به سنگر بعدی برسانم. بسم الله گفتم و دعا را خواندم. لنگان لنگان رفتم، همین که به سنگر دیگر رسیدم خمپاره به وسط سنگر خورد و ترکش‌هایش از سینه به پایین ما را گرفت. دوتا عکس از آن زمان دارم که همه روده‌هایم بیرون ریخته بود. یک لحظه چشم‌هایم را که باز کردم دیدم در بیمارستان صحرایی هستم و دکتر عکس رادیولوژی من را نگاه می‌کند، مثل اینکه یک بیل سنگریزه داخل شکم من ریخته باشند که همه ترکش بود. در همان بیمارستان صحرایی عملم کردند اما چون درست عمل نکرده بودند دو هفته به کما رفته بودم.

هیچ کس هم خبر نداشت و من هم که نای حرف زدن نداشتم تا آدرسی از خودم بدهم. خانواده ما دو هفته تمام معراج شهدا را گشته بودند، چون فکر می‌کردند شهید شدم. بعد از دو هفته من را در بیمارستان امام تبریز پیدا می‌کنند. باز هم عملم کردند، و حدود یک سال کامل شکمم باز بود و روده‌ها بیرون زده بود. بعد کم کم درمان شدم اما طول کشید. به قدری درد داشتم که وقتی می‌خواستند شکمم را پانسمان کنم اصلا طاقت نداشتم و مزاحم کار پرستار و دکتر می‌شدم. بعد گفتم که دست و پایم را به تخت ببندند و کارشان را انجام دهند.

یک روز تلفن بیمارستان زنگ خورد و صدا کردند: همراه مجروح حسن زاده. پدر ما که از اعاظم روحانیت فومن و امام جماعت مسجد جامع شهرمان است تشریف بردند پای تلفن و وقتی برگشتند فرمودند: علی آقا بودند(منظور پسر آیت الله بهجت بود)، زنگ زده بودند جهت احوال پرسی و گفتند: آقا سلام رساندند و فرمودند: به آقای آشیخ محمدحسن بگویید براتون دعا می‌کنم، ان شاءالله خوب می‌شوید و می‌آیید و به درس و بحثتون ادامه می‌دهید. من لبخندی زدم و گفتم: حالا خوب شد آقا دعا یادمون داده بود! (در شرفیابی ام بخدمت‌شان قبل عملیات کربلای۵، سفارش‌ام کرده بودند که دعای «اللهم اجعلنی فی درعک الحصینی التی تجعل فیها من ترید» را صبح و شام سه بار بخوانم). پدرم فرمودند که همان دعای آقای بهجت است که تو را مثل برگ پائیزی آویزان نگه داشت والا تا حالا رفته بودی.

بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، هنوز شکمم باز بود و روده‌ها بیرون. یک شلوار کردی گشاد و بزرگ می‌پوشیدم و رویش یک لباس نازک که شکمم اذیت نشود. ۹ - ۱۰ ماه گذشته بود و می‌توانستم کم کم راه بروم. قم که آمدیم رفتم منزل حاج آقای بهجت، خودشان در را باز کردند و خیلی هم خوشحال شدند. گفتند: حالا دیگر وقت آن است که به درس و بحث بپردازید. پرسید می‌دانید چند بار شهید شدید؟ گفتم نه. گفت: خیلی قدر خودتان را بدانید، خیلی قدر خودتان را بدانید. هرباری که زیر تیغ عمل جراحی می‌روید خدا اجر یک شهید را برای شما می‌نویسد.

امام می‌فرماید میزان حال فعلی افراد است. چنین جملاتی است که انسان را به فکر وا می‌دارد. آنجا هم آقای بهجت گفت: یعنی اگر شما قدر خودتان را حفظ کردید، ارزش دارد و الاّ سگ اصحاب کهف ارزشش بیشتر است.

خاطره دیگری هم از آیت الله بهجت در رابطه با انقلاب و جنگ دارید؟

در اوایل انقلاب حضرت امام فرموده بود یک رفراندومی انجام شود که مردم به جمهوری اسلامی آری یا نه بگویند. آیت‌الله بهجت نامه‌ای به حضرت امام نوشت که بعد از ۱۴۰۰ سال یک انقلابی توسط یک مرجع تقلید و روحانیت صورت گرفته، حالا به مردم چه ارتباطی دارد؟ نامه را به آسید صادق شمس می‌دهد که به حضرت امام برساند و در مسجد بخواند اما ایشان می‌گوید کار من نیست. یک نفر که از آشناهای آسید صادق بوده می‌گوید اشکال ندارد من می‌خوانم.

در بین صف نماز ظهر و عصر، آقای بهجت بر می‌گردد و می‌گوید: نامه را به من برگردانید. هرچقدر این آقا اصرار می‌کند که من نامه را می‌خوانم، آقای بهجت قبول نمی‌کند و بالاخره می‌گوید من نباید در کار آقا دخالت کنم، ایشان خودشان بهتر می‌دانند. این که می‌گویم ایشان مرجع بصیری هستند به همین دلیل است که همه چیز را مراعات می‌کرد. ما بعد از ۴۱ سال حالا درک می‌کنیم که امام چه تحفه و بی بدیلی بود. به همین دلیل است که می‌گویم آیت الله بهجت مرجع بصیری و اهل تشخیص است. وقتی به اینجا می‌رسد می‌گوید نامه من دخالت در کار امام خمینی است.

آن زمان که حضرت امام حالشان وخیم بود، قبل از ارتحالشان، فضای حوزه مخصوصاً برای طلبه‌های انقلابی بسیار خاص بود. کسی اصلا نمی‌توانست تصور کند که بعد از امام چه کار کنیم، این انقلابی که برایش خون‌ها ریخته شده است، حالا دست چه کسی سپرده خواهد شد؟ ما به طلبه‌ها می‌گفتیم برای شفای امام دعایی بخوانید و امن یجیب و صلوات بفرستید و ...

در مسجد آیت الله بهجت که بودیم اصلا برای بیماری امام دعا نمی‌کردند و من خیلی ناراحت بودم. برایم عقده شده بود. یک شب جمعه که در مسجد روضه خواندند، یادم هست باز هم برای امام دعا نکردند. بعد از روضه، من بیرون منتظر ماندم که آقای منبری بیاید. وقتی آمد خیلی ناراحت بودم، گفتم: چرا برای شفای حضرت امام دعا نکردید؟ با عصبانیت گفت: کجای قرآن آمده که برای ایشان دعا کنیم؟ و با عجله رفت.

عصبانی شدم و به منزل آیت‌الله بهجت آمدم. در که زدم آقازاده ایشان آقا عبدالله در را باز کرد و گفتم: می‌خواهم آقا را ببینم و قضیه را گفتم. آقاعبدالله گفت: شب‌های جمعه آقا به اتاقشان می‌روند و کسی نمی‌تواند داخل شود. بسیار ناراحت به حرم رفتم و بعد هم به حجره‌ام برگشتم و خوابیدم.

در عالم خواب دیدم که در مسجد آیت الله بهجت مشغول وضو گرفتن هستم که آقا خودشان وارد شدند. بعد وارد مسجد شدیم و نماز خواندیم. بعد از نماز امام جماعت برای سلامتی حضرت امام ختم صلوات گرفتند. من هم جلو رفتم و به آیت‌الله بهجت گفتم که دیشب فلانی در مسجد برای شفای آقای خمینی دعا نکرد. آقا گفت: فلانی کار خوبی نکرده، اشتباه کرد. از خواب که بیدار شدم رفتم نماز صبح‌ام را خواندم و منتظر ماندم که ساعت حول و حوش ساعت ۹ به سراغ آقای بهجت بروم و حضوری برایشان قضیه را تعریف کنم.

وقتی که رفتم و ایشان را دیدم قضیه را گفتم و ایشان گفتند که حالم خوب نیست، همان حرفی که دیشب زدم درست است. من هم بیرون آمدم و خیلی ناراحت شدم که آقا چرا یک جواب درست به من نداد. بعد فکر کردم شاید تلنگری برای من بوده که چرا حواس‌ام نیست.

درباره موضع گیری ایشان نسبت به امام و نظام نظر باقی بزرگان را بشنوید جالب است. آقای عبدالعلی یکی از ملازمین آیت‌الله بهجت و همچنین از بچه‌های جبهه و جنگ بودند که خاطرات زیادی از آیت الله بهجت دارند.

شما را شیمی درمانی هم کردند؟

نه؛ شیمی درمانی نشدم. ریزش موهای من بخاطر این است آن روز که مجروح شدم و به کما رفتم، گفتند: بدن‌اش پر از عفونت است. دکتر پورلک گفته بود که حدود چهار لیتر عفونت از شکمم بیرون کشیده بودند. آن روزها آمپول‌هایی مصرف می‌کردم به نام کلرامفنیکل آمریکایی که باعث شد موهایم بریزد. بعدها در درمانگاه امیرالمؤمنین در گذرخان(قم) روزی با یک دکتر عرب آشنا شدم حرف خوبی زد. به من گفت: یوقت دلسرد نشوی از اینکه موهایت ریخته است. آن روزها به غیر از آن آمپول داروی دیگری نبود که شما را بهبود ببخشد و زنده نگهدارد. هرکس که شیمیایی می‌شود ریزش مو پیدا نمی‌کند. بعضی‌ها می‌گفتند گلبول‌های بدن من که ضعیف شده بود، آمپول‌هایی را هم که می‌زده باعث شده به کلی موهایم بریزد. می‌گفت: از این مسئله ناراحت نشوی. گفتم آدم عاقل کسی است که راضی به رضای الهی باشد.

چند سال بعد اتفاقی برای شما می‌افتد که منجر به شهادت همسر شما می‌شود. شما بعد از مجروحیت و جانبازی ازدواج کرده بودید؟

بله؛ همسر بنده قبل از ازدواج طلبه بودند و اینطور شد که خودشان برای ازدواج با بنده داوطلب شدند و واسطه فرستاده بودند. از ابتدا هم نیت کرده بود که با یک جانباز ۷۵ درصد ازدواج کند و خدمت کند. اینها را بعدها از زبان خودش و همچنین بعد از شهادتش از زبان دوستان طلبه‌اش شنیدم. طی این شش سالی که در سپاه بودم موقعیت این را داشتم که برای افراد دوره آموزشی بگذاریم تا در بسیج فعال شوند. بعضی از خانم‌ها که در این دوره‌ها شرکت کرده بودند، بعد از طریق تلگرام و واتساپ پیام می‌دادند و سؤال می‌پرسیدند. وقتی از اینها اسم و فامیلشان را می‌پرسیدم، می‌گفتند: ما شاگرد شما و از هم دوره‌ای‌های طلبگی همسر شهیده شما بودیم. بسیاری از صحبت‌ها را از این خانم‌ها راجع به همسرم شنیدم.

وقتی که ایشان واسطه برای ازدواج با من فرستادند، من به مادرم گفتم: این مد جدید است که خانم‌ها خواستگاری می‌آیند؟ چون من نیت کرده بودم که با سیده ازدواج کنم تا محرم حضرت زهرا شوم. مادرم گفت: اجازه بده ما این خانم و خانواده‌شان را ببینیم. مادر چند بار رفتند و آمدند و بعد گفتند: خدا شاهد است که این خانم همان کسی است که شما دنبالش می‌گردید، فقط سیده نیست. البته بعدها با همسرم شوخی می‌کردم و می‌گفتم شما که به آرزویت رسیدی اما ما هنوز محرم حضرت زهرا نشدیم. عصبانی می‌شد و می‌گفت: شما از کجا می‌دانید که من سیده نیستم.

جالب این است که بعد از شهادت ایشان و مجروحیت خودم، در اینترنت جستجو می‌کردم، دیدم اولین خبری که از ایشان نوشته‌اند این است که طلبه شهیده سیده زهرا دقیقی، همسر حجت‌الاسلام‌والمسلمین فومنی. این یک تلنگری بر من بود که متوجه شوم شاید خداوند مقام سیادت حضرت زهرا را در ایشان هم قرار داده است.

ماجرای سفر آخرتان با همسرتان و حادثه‌ای که منجر به شهادت ایشان شد را هم توضیح دهید.

سال ۹۰ بود که ایشان شهید شدند. بنده بارها گفتم که این شهادت حقشان بوده است، چون این نیت را از ابتدا داشتند که با یک جانباز ۷۵ درصد ازدواج کند و خدا هم مزد زحماتش را داد. وقتی که جزو اعضای صالحین بسیج شدیم کار بسیار سنگین بود. هیچکدام حقوق بگیر نبودیم و بنده هم ملزم به جمع آوری و انتخاب طلبه از مناطق دیگر شدم. طلبه‌ها را داخل مجموعه آوردیم و همه کدام پای کار بودند. من و همسرم برای سرکشی به خانواده طلبه‌ها می‌رفتیم و هدیه‌ای هم می‌بردیم. با همفکری هم تصمیم گرفتیم که به مناسبت روز عرفه دسته‌ای از این طلبه‌ها و اعضای صالحین را طبق عملکردشان همراه خانواده‌هایشان به کربلا ببریم.

برای این کار به مدیر عامل بانک ملی مراجعه کردم و جریان را بازگو کردم. ایشان هم قبول کرد که برای هر فرد حدود دو میلیون تومان وام قرض الحسنه بدهد. حتی بعد از سفر کربلا هم برای سرکشی به شهرستان‌ها که می‌رفتم، از همان حواله‌ها می‌دادم تا از بانک وام قرض الحسنه بگیرند، چون اعضای صالحین و سرگروه‌ها و طلبه‌های ما حقوقی از این کار نمی‌گرفتند.

سفر اول را قرار شد که بنده و خانواده‌ام اینها را همراهی کنیم. سال ۹۰ امنیت عراق مانند امروز نبود. امریکایی‌ها هنوز در عراق بودند، داعشی‌ها که هنوز متحد نشده بودند، با نام‌های مختلف در عراق فعالیت می‌کردند. بعد از اقامت در کربلا و زیارت قرار شد که به سامرا و بعد هم به کاظمین عازم شویم. برای زیارت ائمه سامرا و آقا سید محمد رفتیم، در فاصله ۱۸ کیلومتری کاظمین - بغداد بودیم که سیطره‌های بازرسی در جاده به علت ازدحام جمعیت و خستگی با فاصله کمی از هم قرار داشتند.

داخل ماشین مسئول کاروان با میکروفن صحبت می‌کرد که در همین حین جلوی ماشین انفجار رخ داد. در همانجایی که ما نشسته بودیم ظاهراً بمب‌های کنترلی در جدول‌های کنار جاده کار گذاشته بودند و از راه دور منفجر کرده بودند. بعداً شنیدم که مین‌هایی کار گذاشته بودند، داخلش پر از ساچمه است. صدای انفجار که آمد ساچمه‌ها به شکم من خورد. از قبل هم که شکم بنده داغون بود، حالا هم که گلوله‌ها اصابت کرده بود و فشار شدیدی به من وارد شد.

شب قبل از سفر در خواب دیدم که شهید شده‌ام. خواب دیده بودم که در گلزار شهدای شهر فومن جمعیتی زیاد جمع شدند. محمد جواد من که آن زمان کوچک بود، می‌دوید و خانم‌ها به محمدجواد اشاره و به زبان محلی می‌گفتند که فرزند شهید است. همان لحظه فهمیدم که من شهید شدم و مردم برای تشیع جنازه من آمده‌اند. از خواب بیدار شدم.

همسر بنده که خیلی وابستگی به من داشت و اگر قضیه خوابم را برایش می‌گفتم حتی اجازه خارج شدن از اتاق را هم به من نمی‌داد، چه برسد به سفر. زمانی که انفجار رخ داد، بلند شد و من را که دید دوباره زمین افتاد. نمی‌دانست که ترکش به خودش اصابت کرده و در حالت طبیعی نیست. از ماشین که پایین آمدیم روی زمین نشسته بودیم و من پاهایم را از درد، داخل شکم‌ام جمع کرده بودم. همسرم سمت چپ و محمد جواد و فاطمه سمت راست من قرار داشتند.

صدای تیراندازی شدید و سرو صدای گریه بچه‌ها و خانم‌ها فضا را گرفته بود. با آن حال بد، دست روی دست همسر و فرزندانم گذاشتم و می‌گفتم بگویید: اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله. بعد دیدم که سرو صداها خوابید و من و همسرم را داخل نفربرهای نظامی گذاشتند و به درمانگاه محلی بردند.

چون امکانات نداشتند یک ماشین تویوتایی آمد و چند نفر از ما مجروحین را به جای دیگری بردند. یک آقایی که مسئول آموزش صالحین بود من را تا آخرین لحظه همراهی کرد. دستم در دست همسرم بود و ایشان حرف نمی‌زد. یک لحظه دیدم که نوری از صورت ایشان بالا زد. به دلم برات شد که ایشان شهید شدند. به بیمارستان بغداد که رسیدیم من را روی برانکارد گذاشتند و خانم‌ام را داخل کاور کرده و از هم جدا شدیم. یقین کردم که ایشان شهید شده است.

مادر شهید فلاح که همراه ما بود با بغض جلو آمد و گفت: حاج آقا دیدی که محمدعلی من شهید شد. وقتی این حرف را زد، من جواب دادم: خوشا به حال شهید محمدعلی و أم جواد (همسرم). در یک لحظه کل بیمارستان را صدای گریه گرفت. اطرافیان و همراهان کاروان خیال می‌کردند که من از شهادت ایشان بی خبر هستم.

حدود ۴ ساعت معطل شدیم تا بالاخره ما را به اتاق عمل بردند. صبح که به هوش آمدم فاطمه که آن زمان کلاس پنجم بود جلو آمد و صورت‌ام را بوسید و گفت: بابا جان نگران نباش، من می‌دانم که مادرم شهید شده اما محمد جواد نمی‌داند، من کنار شما هستم.

از آن طرف برادر بنده وقتی به بیمارستان می‌آیند روزنامه در دستش بوده و بی‌قصد و خبر روزنامه‌ها را داخل ماشین پرت می‌کند و به محمدجواد می‌گوید که به دلیل شلوغی و آلودگی بیمارستان صلاح نیست که شما بالا بیایید و داخل ماشین بمان. محمد جواد هم داخل ماشین روزنامه را می‌گیرد و صفحه اول روزنامه عکس مادرش را می‌بیند و می‌فهمد که مادرش شهید شده است.

بعد از جنگ چه فعالیت‌هایی داشتید؟

بنده اعتقاد دارم کسانی که دوران دفاع مقدس را درک کردند، باید در صحنه انقلاب بیشتر از دیگران حضور داشته باشند، چون اینها سند زنده هستند. یادم هست بعد از مدت‌ها مجروحیت و خانه‌نشینی هوس کردم که بیرون بروم و خیلی دلم می‌خواست که در مسجد نماز جماعت بخوانم. اذان شروع شده بود که یکی از بچه‌ها را دیدم. جلو آمد و بسیار هم اظهار خوشحالی کرد که من را دیده. من بعد از مدت‌ها بیرون آمده بودم، هنگام اذان بود و داشت نماز شروع می‌شد و از طرفی هم این دوست ما که از بچه‌های جبهه بود ما را رها نمی‌کرد. بارها در جبهه هنگام نماز شاهد گریه‌های این شخص بودم اما حالا چه شده که انقدر نسبت به نماز و اذان بی اعتنا شده؟

این سؤال را از بسیاری از دوستان و علما هم پرسیدم که چرا کار ما به این جا رسید؟ قبلاً عرض کردم که یک آفتی امروز در هیئات مذهبی ما هست که شور بچه‌ها بیشتر از شعورشان است و وظیفه ما بسیار سنگین است. به گفته یک عالم بزرگوار، ما باید بچه‌ها را از پایه درست بار بیاوریم. زمانی که بچه‌ها از پایه و اساس درست رشد کنند، هرجا که بروند دوباره همینجا بر می‌گردند. افراد متعدد و متفاوتی هم برای نمونه دیده‌ام که این حرف را می‌زنم.

آن زمان که به جبهه رفتم دوم، راهنمایی بودم. همان وقت که شکم‌ام باز بود و در منزل بستری بودم، به آموزش پرورش زنگ زدم که برایم کتاب بیاورند و معلم بفرستند تا برای من تدریس کند. درس‌ام را خواندم و بعد از آن هم وقتی دیدم که در منزل کار دیگری نمی‌توانم انجام بدهم، تشکیلاتی به نام دارالقرآن عترت (علیهم السلام) راه انداختم و با چند تن از طلبه‌ها برای بچه‌ها کلاس‌های قرآن، احکام، اخلاق و حفظ چهل حدیث می‌گذاشتیم.

یادم هست یک سال تابستان که آیت‌الله محفوظی برای کمک به ما آمده بود، طبق آماری که از دفتر تبلیغات گرفتیم تشکیلات دارالقرآن ما حدود ۵ هزار دانش آموز جذب کرده بود.  آن زمان احساس می‌کردم که وظیفه و تکلیف من این است که این تشکیلات را راه بیاندازیم. الان هم بعضی از همان افراد دکتر و مهندس و مسئول شده‌اند و وقتی یکی از این افراد را در خیابان‌های فومن دیدم با احترام و عزت برخورد کرد و گفت: خدا شاهد است اگر ما به جایی رسیدیم بخاطر این است که پای کلاس‌های شما نشستیم.

بنده که سنم از ۵۰ گذشته است و به شکل طبیعی جزو بازنشستگان هستم اما در موسسه‌ای فرهنگی تربیتی در استان گیلان فعالیت می‌کنم. البته به دلیل بیماری کرونا این موسسه عملاً تعطیل است اما ما بیکار ننشستیم. در یکی از دبیرستان‌های نیمه دولتی تدریس می‌کنم و اکثر اوقاتم صرف مشاوره با خانواده‌ها می‌شود. بحمدالله می‌بینیم که اثرگذار و موفق است.

خدا رحمت کند آیت‌الله بهجت را. یکبار کتاب‌هایش را به من داد که به پاساژ قدس ببرم و زیراکس کنم. در بین راه کتابها را باز کردم تا نگاهی بیاندازم. بالای هر صفحه یک بیت نوشته بودند. عرفا شاعر هم هستند. یک جا نوشته بود: هرگز نگویم‌ات که بیا دست من بگیر/ گویم گرفته‌ای زعنایت رها مکن.

شعرهایی که داخل کتاب و دفترها نوشته بودند، سروده خودشان بود؟

بله؛ ایشان دیوان شعر هم دارند که بنده قصد جمع آوری و انتشارش را دارم.

گفت‌وگو: محمدجواد حسین زاده

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • یا من اسمه دواء و ذکره شفاء IR ۱۹:۳۶ - ۱۴۰۰/۰۵/۱۳
    2 0
    شما را شیمی درمانی هم کردند؟ نه؛ شیمی درمانی نشدم. ریزش موهای من بخاطر این است آن روز که مجروح شدم و به کما رفتم، گفتند: بدن‌اش پر از عفونت است. دکتر پورلک گفته بود که حدود چهار لیتر عفونت از شکمم بیرون کشیده بودند. آن روزها آمپول‌هایی مصرف می‌کردم به نام کلرامفنیکل آمریکایی که باعث شد موهایم بریزد. بعدها در درمانگاه امیرالمؤمنین در گذرخان(قم) روزی با یک دکتر عرب آشنا شدم حرف خوبی زد. به من گفت: یوقت دلسرد نشوی از اینکه موهایت ریخته است. آن روزها به غیر از آن آمپول داروی دیگری نبود که شما را بهبود ببخشد و زنده نگهدارد. هرکس که شیمیایی می‌شود ریزش مو پیدا نمی‌کند. بعضی‌ها می‌گفتند گلبول‌های بدن من که ضعیف شده بود، آمپول‌هایی را هم که می‌زده باعث شده به کلی موهایم بریزد. می‌گفت: از این مسئله ناراحت نشوی. گفتم آدم عاقل کسی است که راضی به رضای الهی باشد.