پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳ |۱۰ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 12, 2024

در حین گفتگو آن قدر صمیمی و بی شیله، پیله بود که احساس می کردی سال هاست با او رفاقت داری.

اشاره؛

در حین گفتگو آن قدر صمیمی و بی شیله، پیله بود که احساس می کردی سال هاست با او رفاقت داری.

نمی دانم شاید این خاکی و با صفا بودن، ویژگی جدایی ناپذیر بچه های جبهه جنگ است خاصه آن که مدال پرافتخار جانبازی را نیز داشته باشند.

مصاحبه ما با طلبه جانباز سید مرتضی کساییان در مدرسه علمیه ای که در آن درس می خواند یعنی مدرسه حضرت ابوالفضل (ع) که ویژه طلاب جانباز است، انجام شد.

سید مرتضی در آغازین روزهای سال 62 در عملیات والفجر یک، جانباز شده بود، هر چند که معتقد است جانبازی اش بالاترین و شیرین ترین طعم زندگی است و برایش لذت بخش.

به مناسبت هفته دفاع مقدس و ایام حماسه آفرین 8 سال جنگ تحمیلی، با این طلبه جانباز و بسیجی گفتگویی صمیمانه انجام داده ایم که به خوانندگان محترم توصیه می کنیم در لذت شنیدن و خواندن صحبت های از دل برآمده این جانباز عزیز سهیم شوند. آن چه در پی می آید، برش هایی جذاب از این صحبت هاست؛

ورود به حوزه

بنده سال 74 وارد حوزه شدم و از همان آغاز که مدرسه علمیه جانبازان آغاز به کار کرد ، دروس طلبگی را آغاز کردم. دروس سطح را در همین مدرسه حضرت ابوالفضل (ع) به پایان رسانده و در حال حاضر چند سالی است که توفیق حضور در درس خارج فقه حجت الاسلام و المسلمین عابدی را دارم.

با توجه به متفاوت بودن شرایط جسمی بچه های جانباز برای درس خواندن نیاز است که فضایی توام با امکانات لازم برای آن ها فراهم باشد. به عنوان مثال باید حتما آسانسور داشته باشد تا کسانی که ویلچری هستند به راحتی بتوانند تردد کنند.

توفیق جانبازی در عملیات والفجر یک

آبان ماه سال 61 از طریق بسیج به مناطق جنوب اعزام شدیم و از آن جا که در تهران زندگی می کردیم این مهم از سوی لشکر محمد رسول الله(ص) انجام شد.

دو سه ماهی در منطقه بودیم تا این که عملیات والفجر مقدماتی انجام شد و پس از آن هم در عملیات والفجر یک شرکت کردیم. فروردین ماه سال 62 بود که در این عملیات مجروح شدم.

قرار بود پس از آن که گردان های دیگر عمل کردند، گردان ما که گردان خندق بود هم وارد عملیات شود. عصر فردای همان شبی که عملیات آغاز شد ما به خط مقدم اعزام شدیم.

زیر باران آتش و خمپاره

از آن جا که عملیات از سوی ضد انقلاب داخلی لو رفته بود، دشمن دقیقا می دانست که ما کدام نقطه هستیم و لذا همه حجم و قدرت آتش خود را به سوی ما روانه کرد؛ به طوری که 200 قبضه توپخانه سمت چپ ، 200 تا سمت راست و دست کم 30 ، 40 کاتیوشا و مهمات دیگر را روی سر ما ریختند، به گونه ای که تا آن زمان از جنگ، سنگین ترین حجم آتشی بود که بر روی نیروهای ما از سوی دشمن بعثی ریخته شد.

تک تیراندازی که حامل مجروح شد!

هر چند عملیات موفقیت هایی داشت اما به خاطر همان قضیه لو رفتن، شهید و مجروح زیادی داشتیم. ما آن موقع به عنوان تک تیرانداز به خط مقدم رفته بودیم اما چون حمل مجروح – که آن موقع به آن "حمله به مجروح" هم می گفتند- متقاضی و داوطلب نداشت، لذا ما این کار را قبول کردیم و بر این منوال، با یکی از دوستان یک برانکارد گرفتیم و کارمان را شروع کردیم.

واقعیت آن است که در آن ایام برای اولین بار بود که از نزدیک صحنه های شهادت و مجروحیت را مشاهده می کردم. در اثنای عملیات به ما گفتند که برانکارد بیاید. گردان به جلو رفته بود و ما انتهای گردان بودیم، خلاصه سریع خود را رساندیم مشاهده کردیم چند نفری به شدت مجروح شده اند. یکی از برادران، خون از کنار سرش به شدت جاری بود ، یکی دیگر ترکش خورده بود به ران پایش که باعث شده بود از وسط شکاف بردارد ، یک نفر هم که شهید شده بود و نفر چهارم هم رزمنده ای بود که به علت شدت جراحت، نیمی از صورتش از بین رفته بود و وضع دلخراشی داشت.

دنیا دور سرم می چرخید

بنده خودم برای اولین بار بود که این صحنه ها را می دیدم. در چنین حال و هوایی بودم که یک لحظه متوجه شدم کسی که نصف صورتش از بین رفته فرمانده گروهان ماست که هم در گروهان فعلی و هم در گروهان قبلی که حضور داشتم، فرمانده ما بود. یک جور صمیمیت و رفاقت خاصی با او داشتم که نامش هم شهید ماشالله سرهنگی بود. آن جا واقعا دنیا دور سرم می چرخید.

در همان حال و هوا بودم که یک لحظه انگار شعار "جنگ جنگ تا پیروزی" در ذهنم خطور کرد که بعد از آن گفتم این همه ما می گفتیم جنگ جنگ تا پیروزی همین است دیگر بعد از این بود که یک مقدار به خودم آمدم و آرام شدم.

به ناچار ما ایشان را روی برانکارد گذاشتیم و به عقب بردیم، اما از آن جا که آتش دشمن بسیار سنگین بود به سختی و به صورت نیم خیز حرکت می کردیم تا این که رسیدیم به تپه ای که پشت آن نیروهای امدادی ما حضور داشتند و آمبولانسی در آن جا قرار داشت.

خب من با 20 سال سن تجربه ای نداشتم و نمی دانستم که چکار کنم. همین طور داشت خون از بدن این رزمنده دلاور می رفت و با این حال گاهی روی برانکارد که دراز کشیده بود، بلند می شد و همین مساله هم باعث می شد خون وارد راه گلویش می رود و جلوی نفس کشیدنش را بگیرد. در همین حین بود که دیدم دستش را بلند کرد و به سختی به ما فهماند که دارد خفه  می شود. خلاصه کمک کردیم و راه نفس کشیدنش را باز کردیم.

به هر سختی که بود او را به آمبولانس رساندیم و گفتیم که وضعیت وی اورژانسی است که البته پس از آن که او را به بیمارستان صحرایی بردند در آن جا به علت شدت جراحات وارده به شهادت رسید.

از گردان جدا ماندیم

پس از انجام این ماموریت، به منطقه عملیاتی برگشتیم و چون گردان ما به جلو رفته بود ، از آن ها جدا افتادیم.

چند تپه جلو رفتیم ، اما آن قدر حجم آتش دشمن سنگین بود که نمی توانستیم جلوتر برویم. در همان منطقه ماندیم تا این که همان روز یا فردایش ، چند نفر از بچه های گردان را دیدیم که چند مجروح را به عقب می آورند. در بین آن ها یک مجروم 15 ، 16 ساله ای بود که سه موضع دست و پای او از مچ قطع شده بود. به قدری صحنه دلخراش بود که من برای این که بچه ها او را نبینند، چفیه ای به روی ایشان انداختم.

درس استقامتی که بسیجی نوجوان به ما داد

خیلی برای خود من جالب بود که این نوجوان با این همه درد و شدت خونریزی ، مدام بر لب می گفت "یا مهدی صاحب الزمان(عج)" که هیچ وقت این خاطره از یادم نمی رود.

شما ببینید که انسان یک سوزن در انگشتش فرو می رود، چقدر احساس درد می کند، حالا تصور کنید که یک بچه حدود 15 ساله، آن هم در وضعهیت هوشیاری با آن وضعیت مجروحیت، مدام ذکر توسل به امام عصر داشت و هیچ سخنی هم از سختی و درد و رنج هایش نمی زد.

شرح ماجرای جانبازی

فردای آن روز به سمت بچه های گردان که جایشان را پیدا کردیم رهسپار شده و با خود آب و امکانات بردیم . بچه ها پشت تپه ای بودند و به شدت مقاومت می کردند.

سومین روز از عملیات ، حجم آتش دشمن کمی سبک تر شده بود و ما با بیلچه هایی که به ما داده بودند برای خود یک سنگر کندیم. البته خطر جانی کاملا وجود داشت به طوری که اگر سرت را از سنگر بلند می کردی هر لحظه احتمال داشت که ترکش بخورد و مجروح یا شهید شوی.

ساعت دو یا سه بعد از ظهر بود که حجم آتش دشمن کمی سبک شد. در همان حین به ما گفتند که گروهان دو مهمات می خواهد. پنج خرج آر پی جی که داشتیم سوار کردیم روی سلاح و در داخل یک گونی گذاشتیم تا به بچه های گروهان برسانیم.

کانالی جلوی راه ما قرار داشت که آن را رد کردیم و بعد از کانال سطح صافی قرار داشت که پس از آن نیروهای رزمنده ما مشغول دفاع بودند.

پای من کلا قطع شد

یادم هست که به دوستم گفتم به جهت صافی منطقه باید سریع عبور کنیم چون دشمن به ما دید داشت. در همان حین که می گذشتیم یکباره یک توپ فرانسوی 22 آمد روی سر ما که همان جا به علت قدرت زیاد، مرا بلند کرد روی هوا و پای من کلا قطع شد.

یک لحظه که به خود آمدم دیدم پایم یک طرف افتاده و یک دستم هم ترکش خورده، اما قطع نشده است. دوستم هم چند متر آن طرف تر بود، اما دست و پایش قطع نشده بود.

در آن وضعیت امداد و آمبولانس جرات نمی کرد نزدیک ما بیاید تا این که چند نفر از دوستان و هم چادری های ما برای کمک آمدند. تا دیدند ما این جا افتادیم با یک امداد گر به سراغ ما آمدند و سریع قسمت بالای ران پای چپ مرا بستند تا بیش از این، خونریزی نکند.

راننده آمبولانس ترسید و نیامد!

یکی از بچه ها را فرستادند دنبال آمبولانس که راننده گفته بود من نمی توانم این جا بمانم که یکی از بچه ها گفته بود یا باید مجروحان ما را ببری یا این که با تفنگ تو را می زنم!

خلاصه آن که ما را سوار آمبولانس کردند و به عقب بردند. آن قدر بمباران دشمن زیاد بود که لاستیک های ماشین به طور کلی از بین رفته بود و خودرو روی رینگ هایش به جلو می رفت.

تا به بیمارستان صحرایی برسیم بچه ها با شعار ماشاالله حزب الله به من روحیه می دادند . بعد از این که به بیمارستان صحرایی رسیدم را دیگر به علت بیهوشی به خاطر ندارم که چه شد، فقط همین اندازه دانستم که همان روز به تهران اعزام شده بودم.

لذتی برایم بالاتر از این نیست!

بسیاری از جاها که دعوت می شویم، از من سوال می کنند که وقتی یک پا ندارید زندگی برایتان سخت نمی شود که من می گویم حقیقتا کیف و لذت من همین است که این طوری زندگی می کنم چرا که گرچه شهادت نصیب ما نشد اما توفیق خدا بود که عضوی از بدن را تقدیم اسلام و انقلاب کنم ، البته اگر خدا به لطف و کرمش از ما قبول کند.

چند بار عصا به دست به جبهه رفتم

الحمدالله نیز تاحالا از پا نیفتاده ام و بعد از مجروحیت نیز حتی چند بار با عصا به جبهه رفتم و بعد از آن فکر کردم با طلبه شدن می توانم در حد خودم ، خدمتی به اسلام کنم چرا که مهم خدمت کردن به اسلام است؛ اسلام عزیزی که از همان ابتدا با سختی و رشادت های مسلمین حفظ شده و به دست ما رسیده است و ما باید با جان و دل از آن حراست کنیم.

شما ببینید، خون مقدس اهل بیت (ع) به عنوان بهترین بندگان خدا ریخته شد برای اسلام و لذا مجروحیت ما اصلا چیزی نیست که بخواهیم درباره آن حرف بزنیم.

اگر جنگی شود، نسل جوان بهتر از ما هم می جنگد

نکته دیگر این که به اعتقاد من امروز هم جوانان ما چه بسا از ما بهتر و دلاورمردانه تر با دشمن بجنگند چون فعلا موقعیتش برای آن ها به وجود نیامده است.

تا آخر عمر باید شکرگزار نعمت امام (ره) و انقلاب باشیم

واقعیت آن است که لطف و عنایت الهی آن هم به حق محمد و آل محمد(ص) شامل حال ما شد که امام (ره) انقلابی به پا کرد و دست ما را از آن وضعیت قبل از انقلاب گرفت و نجات داد که ما تا آخر عمر باید شکرگزار این نعمت عظیم باشیم.

بیداری اسلامی از برکات جنگ 8 ساله است

این که امام (ره) فرمود "ما هر چه داریم از همین جنگ 8 ساله است" ما به عینه می بینیم که امواج بیداری اسلامی در کشورهای مختلف مسلمان هم به برکت همین جنگ 8 ساله محقق شده است.

امام (ره) فرمود "انقلاب را در جنگ صادر کردیم"؛ ما کاری در جنگ کردیم که حقیقتا بی سابقه بود چرا که در عین این که در اوج مظلومیت بودیم پیام اسلام و انقلاب را به دنیا صادر کردیم.

حقیقتا حماسه بچه های جنگ داستان های طولانی در دل خود دارد دارد و هر چه از جنگ می گذرد ابعاد و عظمت آن بیشتر هویدا می شود، چه آن که همین بیداری اسلامی از برکات خون شهداست که با مظلومیت و دست خالی ولی با ایمان قوی جنگیدند و آن رشادت ها و حماسه ها را خلق کردند.

تبعیت از ولایت فقیه؛ رمز همه موفقیت ها

همه ما باید سعی کنیم که با ایمان کامل و قرص و محکم پای ولی فقیه بمانیم چرا که ما هر چه بدست آورده ایم در سایه همین ولایت مداری بود.

بعد از این که از امام(ره) اطاعت کردیم جنگ را پیروز شدیم، اسرایمان آمدند و امروز ایران اسلامی در دنیا این طور عزتمند است. از سویی پیر جماران به ما یاد داد که مهم آن است که ما تکلیف خود را به درستی انجام دهیم و ما مامور به ادای تکلیف هستیم نه نتیجه.

اگر این طور بود قطعا خدا با مومنین است و من با اعتقاد یقینی می گویم که انشاالله این انقلاب به قیام جهانی امام زمان (عج)متصل خواهد شد.

درخت تنومندی که با خون شهدا آبیاری می شود

در طول این 33 سال نیز ما لحظه به لحظه معجزه الهی را در این کشور امام زمان (عج) به عینه دیده ایم .همین الان که من با شما صحبت می کنیم ما در مناطق مختلف کشور داریم شهید و جانباز می دهیم و مدام درخت تنومند نظام مقدس جمهوری اسلامی با خون شهدا آبیاری می شود.

به لطف الهی این درخت آن قدر قرص و محکم شده که با وجود شدید ترین طوفان ها هم خم نمی شود ودر این میان فقط بحث از امتحانات ماست که بتوانیم با عملکرد درست خود سربلند بیرون بیاییم و انشاالله در همه امتحانات سربلند شده و شرمنده اهل بیت(ع)، امام راحل و شهدا نشویم.

گفتگو: سید محمد مهدی موسوی

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha