دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۲۰ شوال ۱۴۴۵ | Apr 29, 2024
تصاویر/ مصاحبه با خانواده طلبه شهید حسن مختار زاده

حوزه/ از این‌که حسن شهید شده، ناراحت نیستم یا به خود نمی گویم که ای کاش به او اجازه نمی دادم که برود؛ ناراحتی هایم از روی محبت و دلتنگی مادرانه است و این احساسات، قابل درک برای دیگران نیست.

اشاره؛

واژه "فتنه" یادآور تلخی‌ها و سختی‌هایی است که برای گروهی از انسان‌ها، کمرنگ‌تر و برای گروهی دیگر، پررنگ تر و یادآور خاطرات دردناکی است که هر لحظه به همراه آنان است و شاید تا آخر عمر دست از آنها برندارد.

یقینا خانواده طلبه شهید حسن مختارزاده جزو گروهی هستند که "فتنه" یادآور دردناک ترین خاطرات آنان است؛ چراکه فرزند دلبند خود را در فتنه ۱۴۰۱ از دست داده اند.

۱۸ آذر سالروز شهادت شهید حسن مختارزاده است و به این مناسبت، خبرنگار خبرگزاری حوزه با حضور در منزل این شهید گفت و گویی با خانواده محترم این شهید والامقام داشته که تقدیم نگاه شما خواهد شد:

* ضمن تشکر از فرصتی که در اختیار خبرگزاری حوزه قرار دادید، در ابتدا کمی از دوران کودکی حسن آقا برای ما بفرمایید.

- پدر شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

حسن ما مثل بقیه‌ی بچه‌های این مرزوبوم در دامن خانواده‌ای مذهبی، ایثارگر و هیئتی در سال ۱۳۸۰ در ارومیه به دنیا آمد و بزرگ شد.

پس از مدتی خانوادگی در قم ساکن شدیم و حسن ما در دامن کریمه‌ی اهل بیت(ع) خودش را شناخت و در آب و هوای اینجا قد کشید و در نتیجه کبوتر حرم بود.

عشقش به این بود که همیشه در حرم باشد و سرگرمی و تفرجگاهش حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) بود.

دوران کودکی را با آن صفای خاص خودش گذراند و با برادر بزرگ خود، محمد آقا مأنوس بود.

دوران ابتدایی را در مدرسه‌ی شهرک مهدیه قم گذراند و تا دوره‌ی راهنمایی در آنجا درس خواند. دوره‌ی راهنمایی خود را بعد از اسکان ما در محله‌ی کلهری قم، در مدرسه‌ی شادگان گذراند.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

علی أیحال انصافا در دوران کودکی بچه‌ی شوخ، زبر و زرنگ، باهوش و تیزهوشی بود. شلوغ‌کاری‌ها و خرابکاری‌هایی هم داشت ولی اهل مسجد و هیئت بود.

شالوده حسن آقا در هیئت و بسیج دانش آموزی پایگاه بسیج شهرک مهدیه و اردوهایی که می رفتند، ساخته شد.

معلم خوبی هم که در آن دوران داشتند، واقعا به بچه‌ها انگیزه می‌داد و حس درونی آن‌ها را بیدار می‌کرد و خلاقیت‌های این‌ها را هویدا ساخت.

حسن ما از کودکی آشنا با فرهنگ ایثار و شهادت بود. این‌که می‌گویم در یک خانواده‌ی ایثارگر چشم باز کرد و بزرگ شد، به این خاطر بود که عموی او یکی از شهدای جنگ تحمیلی بود و پدر و عموهایش و یا پدربزرگش در جبهه و جنگ بودند و هر جایی هم که می‌دید آثاری از جبهه و جنگ و ایثار و شهادت بود، حضور داشت.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

بعضی مواقع که آلبوم عکس را باز می کردم، سوالاتی از عموی شهید خود و دوستان شهید من می پرسید و خاطرات آن دوران را برای او بازگو می کردم و در گلزار شهدا نیز همیشه حضور داشت و برای او می گفتم که دوستان شهید ما چه افرادی بوده و چه حماسه هایی را آفریدند و حسن آقا در این خاطرات و مباحث، تأمل می کرد و با آنها آشنا بود.

حسن آقا در یکی از انشاهای خود در سن ۱۰ سالگی، آرزوی خود را شهادت عنوان می کند و بعد از تعریف و توصیف ایثار و شهادت، در نهایت می‌گوید: من آرزو دارم شهید شوم.

و یا در سن ۱۳ سالگی به عنوان خادم الشهدای یادمان طلائیه در جنوب کشور حضور پیدا می کند و وقتی بچه ها در دوران تعطیلات مشغول تفریح و گشت و گذار خود بودند، او در یادمان ها حضور داشت و برای این حضور، سر و دست می شکست و تقریبا دوران کودکی و نوجوانی او در این حال و هوا بود.

* ممنونم؛ معمولا بچه ها در دوران کودکی یکسری شیطنت ها و حرکات خاص دارند؛ دوست دارم از حال و هوای حسن آقا و شیطنت های او در دوران کودکی برای ما بفرمایید.

- مادر شهید:

بسم الله الرحمن الرحیم – اگر بخواهم از دوران کودکی نکاتی را بگویم، مقداری ناقص می ماند.

هر مادری برای بچه‌هایش قبل از تولد و یا در همان حوالی که می‌خواهد تصمیم به فرزندآوری داشته باشد، برنامه‌هایی دارد.

به واسطه‌ی این‌که بنده خودم طلبه بوده و همسر نیز طلبه بوده و در خانواده ای مذهبی داشتیم، برنامه هایی را برای فرزند خود داشتم.

در آن سال ها کتاب هایی مثل «فرزند قرآنی بیاوریم» یا «ریحانه‌ی بهشتی» نبود و از کتاب هایی مثل حلیة المتقین و معراج السعادة استفاده می کردیم.

دستوراتی در این کتاب ها وجود داشت که به انجام آن اهتمام داشتم و در طول مدت بارداری، حتی کمتر به مهمانی می رفتم تا خدایی نکرده لقمه شبهه ناک نخورم و تلاش می کردم مباحثی که از دین فرا گرفته بودم را رعایت کنم و برای هر پنج فرزندم، این دستورات را انجام دادم.

بعد از به دنیا آمدن فرزندان نیز تلاش می کردم آنان را با قرآن و عزاداری آشنا کنم و در هنگام خواب، قرآن پخش می کردم تا با آن انس بگیرند.

برای فرزند اولم محمد آقا، دوره‌ی ۳ بار تکرار حفظ استاد پرهیزگار و جزوه ۲۸، ۲۹ و ۳۰ را تهیه کردم و او با انس با قرآن می خوابید.

وقتی حسن به دنیا آمد، با مداحی انس گرفت و اگر هنگام خواب، بی‌قراری داشت، با روشن کردن مداحی، می‌خوابید و آرام می‌شد.

من نسبت به این‌ کار خیلی مصرّ بودم و شاید از طرف اطرافیان تمسخر نیز می‌شدم؛ ولی این اعتقاد را داشتم که چیزی که به دست ما رسیده، حتما در بچه‌ها تأثیر دارد و تأثیر آن را هم دیده ام.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

حسن نسبت به بچه‌های دیگر من شیطنت بیشتری داشت. هیچ‌کدام از بچه‌های من آسیب ندیدند و یا مجروح نشدند، ولی ایشان یک بار به خاطر شلوغ‌کاری‌هایش از نردبان افتاد و دستش مو برداشت. شیطنت او تا این حد بود که یک بار در خانه برای خودش اسپند دود کرده بود و فرش را به اندازه‌ی درب اسپند سوزانده بود.

او خیلی شیطنت می‌کرد و باید کسی همیشه مراقب او می بود.

حسن خیلی به برادرش هم وابسته بود. بنده همیشه این ایده را با خودم داشتم و می‌گفتم: اگر بچه‌ی اول خوب تربیت شود، بچه‌های بعدی هم به او نگاه می‌کنند و خوب تربیت می‌شوند.

این یک ایده‌ای برای خودم بود ولی بعدها دیدم که از حضرت آقا سؤال پرسیدند که اگر ما فرزند زیادی بیاوریم، شاید به تربیت بچه‌ها نرسیم و رهبر انقلاب پاسخ دادند که بچه ها در تربیت هم مؤثرند و نگرانی از این بابت وجود ندارد

* خدا ان‌شاءالله حفظشان کند. محمدآقا فرزند اول شما هستند؟

بله.

* خداوند چند فرزند دیگر به شما داد؟

ما پنج فرزند داریم که حسن آقا فرزند دوم ما بود و سه خواهر هم دارند.

محمد بچه‌ی اول ماست و هم برای فامیل و هم برای خانواده خیلی عزیز است؛ اما حسن عزیزتر از ایشان بود و بقیه هم عزیزتر هستند.

همه‌ی این‌ها برای من خیلی عزیز هستند. ولی حسن یک خصوصیت اخلاقی داشت و احساس می‌کردم که به آن بلوغ فکری و اخلاقی که یک مردی در ۴۰ سالگی می‌رسد، رسیده است؛ به حدی که سال گذشته وقتی به من گفت: می‌خواهم ازدواج کنم، بنده به او نه نگفتم.

او هم اخلاق را داشت و هم جاذبه و دافعه و همه چیز در این پسر به یک اندازه بود.

اگر مثلا در خانه کدورت و دلخوری پیش می آمد، زود پیش قدم می شد و می آمد با من صحبت می کرد و این حرکت او خیلی برای من شیرین بود.

یک بار برادرش گفت: حسن! مگر با مامان بحث نکردی؟ چقدر زود دلخوری را کنار گذاشتی که او با یک کلمه‌ی کوتاه پاسخ می داد: من به مامان نیاز دارم.

با همین حرف ساده به خواهر و برادر خودش هم چیزهایی را یاد می‌داد و این خیلی برای من باارزش بود.

حسن ایثار و از خود گذشتگی زیادی داشت و گاهی خرابکاری های خواهران خود را هم در کمال ناباوری گردن می گرفت تا خواهرانش مؤاخذه نشوند و اگر هم او را دعوا می کردم، چیزی نمی گفت و بعدا می‌فهمیدم که اصلا او مقصر نبوده است.

روحیه خیلی خوبی نسبت به خواهرانش داشت و اگر پدرش وقت نداشت وسیله مورد نیاز خواهرانش را تهیه کند، او حتما تهیه می کرد و آن‌ها را به حرم می‌برد و می‌گرداند.

جاهایی که ما وقت نمی‌کردیم، واقعا به عنوان یک برادر و گاهی اوقات به صورت پدرانه با خواهرهایش رفتار می‌کرد.

* محمدآقای عزیز! گاهی برخی از افراد، شهدا را انسان هایی دست‌نیافتنی فرض می‌کرده و فکر می کنند این شهید هیچ برنامه تفریحی نداشت و دائما در حال نماز و دعا بود؛ می خواهم از سبک زندگی حسن آقا برای ما بفرمایید.

- برادر شهید

بسم الله الرحمن الرحیم – من و حسن آقا در اکثر تفریحات و دوره های آموزشی با هم بودیم و گاهی اوقات به شهربازی یا برای اسب سواری هم می رفتیم.

حسن در برنامه های زیادی شرکت می کرد و حتی دوره های غریق نجات را هم گذرانده بود و مدرک غریق نجات داشت و اینطور نبود که هیچ تفریح و برنامه ای نداشته باشد.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

حسن آقا مثل سایر افراد بود و حتی گاهی نماز او هم قضا می شد.

همین شوخی هایی که هر جوانی می تواند داشته باشد را داشت و حتی یک بار چراغ کوچه را هم شکسته بود و این شیطنت ها را هم داشت.

* حاج‌آقای مختارزاده! از ورود حسن آقا به حوزه بفرمایید؛ شما مشوق او بودید یا دلیل دیگری سبب ورود او به حوزه شد؟

- پدر شهید

فکر می‌کنم حسن ما از کودکی با حوزه رشد کرد. ما در تبلیغ بودیم که ایشان به دنیا آمد و حتی در مباحثات طلبگی هم حسن را با خود می بردم و یکی از هم‌بحث‌های ما نیز پسری داشت و اینها باهم بازی می کردند.

علی أی حال حسن آقا با خلق‌وخوی طلبگی و سلوک حوزوی که سلسله‌ی جلیله‌ی روحانیت داشتند، آشنا شد.

ساده‌زیستی و الفتی که این‌ها با خانواده دارند، معنویاتی که هست، حاکمیت دین در محیط خانه که وجود دارد، همه این احوالات را بچه می بیند و حس می کند.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

حسن آقای ما هم در اطراف خود مشاهده می کرد که پدرش حوزوی است، مادرش حوزوی است، برادرش، عمو و دایی هایش در حوزه درس می خوانند و به این راه علاقه مند شد.

حسن ما در خانواده مذهبی و در هیئت و روضه بزرگ شد و وقتی در چنین فضایی حضور داشت، خود او به من گفت که می‌خواهم به حوزه بروم.

هر دو پسر ما در کنار دروس حوزه، دبیرستان خود را نیز همزمان خواندند و دیپلم تجربی گرفتند که نشان از هوش سرشار طلبه ها دارد و نباید آن‌ها را دست‌کم بگیریم.

* حسن‌آقا از چه سالی وارد حوزه شدند؟

تقریبا از سال ۱۳۹۵ بود که وارد حوزه شد و هنگام شهادت، پایه ششم حوزه بود و در مدرسه عالی عترت قم که از مدارس علمیه خوب شهر مقدس قم است، با بهترین نمره قبول شد و جا دارد همین جا از مدیر، اساتید و طلاب این مدرسه علمیه تشکر کنم.

* متشکرم. سرکار خانم مختارزاده! دوست دارم بدانم که زندگی شما بعد از شهادت حسن‌آقا با قبل از شهادت ایشان چه تفاوت‌هایی کرده است؟ تفاوت قبل و بعد از شهادت حسن‌آقا را برای ما ذکر کنید.

- مادر شهید

بدون حسن خیلی سخت است.

حسن از نظر خصوصیات اخلاقی عین خودم بود و به نحوی فدایی مادر بود و خیلی هوای مرا داشت.

حسن کارهایی را انجام می داد که برای من خوشایند بود و این چیزها شاید چیزهای عادی و روزمره باشد ولی برای مادر خیلی دلچسب است.

گاهی اوقات نزد من می‌آمد و سرش را روی پایم می‌گذاشت. بعد که من دستم را روی موهایش می‌کشیدم، موهایش را مشت می‌کردم و می‌گفتم: حسن! موهایت از حد ترخص گذشته است. می‌گفت: مامان! ما هم دل داریم، مگر ما دل نداریم؟ این را می‌گفت؛ ولی عصر می‌دیدم که به سلمانی رفته و به خاطر حرف من موهایش را کوتاه کرده است.

دو روز پیش همسایه‌مان به اینجا آمد و گفت: خانم مختارزاده! قبلا حسن بود و سر به سر دخترها و سر به سر شما می‌گذاشت و یک صدایی از این خانه درمی‌آمد؛ اما الان انگار نه انگار در این خانه کسی هست.

گاهی اوقات یک چیزهایی هست که آدم نمی‌تواند با کسی صحبت کند و نیاز به یک گوش شنوا دارد و حسن آن گوش شنوا برای من بود و گاهی اوقات هم که بعضی از بچه‌ها به جایی می‌رسند که سنگ صبور آدم می‌شوند.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

از این‌که حسن شهید شده، ناراحت نیستم یا به خود نمی گویم که ای کاش به او اجازه نمی دادم که برود؛ این حرف ها از روی محبت و دلتنگی مادرانه است و این احساسات، قابل درک برای دیگران نیست.

حسن به دنبال شهادت بود و می‌دانم که به هدفش رسیده است و وقتی داشت به مأموریت می‌رفت به من گفت: مامان! دعا کن شهید شوم.

من آن زمان نگفتم: خدا نکند. گفتم: ان‌شاءالله که شهید می‌شوید ولی گفتم فعلا به شما نیاز دارم و برای ظهور آقا امام زمان(عج) باید شهید شوید. به‌هرحال دل است، می‌گویم شاید همان زمان شهادت برای او نوشته شده است. (گریه مادر شهید)

- پدر شهید

حسن ما بچه‌ی شوخ‌طبعی بود و اگر به تصاویر او هم نگاه کنید مصداق «بِشْرُهُ فِی وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِی قَلْبِه‏» که از علائم مؤمن است، بود.

لذا در پاسخ به این سوال که زندگی ما بعد از ایشان چطور است، باید بگوییم که ما دیوانه‌ی همان خنده‌ها و شوخی‌هایش بودیم که متأسفانه بعد از او دیگر ندیدیم.

* محمدآقا! دوست دارم از فضای غیردرسی حسن‌آقا برای ما بفرمایید که چه کارهایی انجام می‌دادند؟ فکر می‌کنم در مسائل ورزشی هم سرآمد بودند و فعالیت‌های زیادی داشتند.

- برادر شهید

حسن در اسب‌سواری و شنا خیلی فعال بود. از آن طرف، مدتی هم به جودو رفت و سپس در رشته گراپلینگ که ترکیبی از جودو و کشتی است، مشغول شد.

در فاتحین هم که به عنوان بسیجی مشغول بودند، دوره‌های مختلف نظامی و پاراگلایدر و راپل را شروع کردند و در آنجا هم مربی بودند.

* عضویت ایشان در یگان فاتحین برای رفتن به سوریه بود؟ از سوریه هم صحبت می کرد؟

- برادر شهید

سن ایشان اجازه نمی‌داد که به سوریه برود. حسن اولین نفر از جمع ما بود که در فاتحین ثبت‌نام کرد. بعد آرام آرام بچه‌ها رفتند و ثبت نام کردند و الان فاتحین قم معروف شده و به اینجا رسیده است.

* متشکرم. حاج‌آقای مختارزاده! خاطره ای را در گذشته از شما درباره یک جانباز شنیدم که بعد از شهادت حسن آقا به منزل شما تشریف آورده بود و گریه می کرد. دوست دارم آن خاطره را مجدد از زبان شما بشنوم.

- پدر شهید

بله؛ محمد و حسن ما یک دوست مشترک داشتند که پدر او جانباز قطع عضو و ویلچری است.

این بنده‌ی خدا زمین‌گیر است و دردش را با مُسکّن‌های قوی تسکین می‌دهد و گاهی داروهای ایشان پیدا نمی شد و حسن ما به دنبال تهیه داروی او می رفت.

چون حسن ما ورزشکار بود، گاهی هم بدن این جانباز را ماساژ می داد و او را به کول می گرفت و به این طرف و آن طرف می‌برد.

بعد از شهادت حسن آقا وقتی قرار بود پیکر او را به خانه بیاورند و آخرین وداع را داشته باشیم، این جانباز به منزل آمد و زار زار گریه می‌کرد و می‌گفت: شما نمی‌دانید حسن چه فرشته‌ای بود و چه کارها که با من نکرد.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

حسن به ایشان علاقه داشت. بعدها ما به خانه‌ی ایشان رفتیم؛ چون ایشان هم یک نوجوانی از دست داده بود، در کنار عکس نوجوانش، عکس حسن ما را هم گذاشته بود و الان هم ارتباط داریم و رفت و آمد می کنیم؛ چون از یادگاران دفاع مقدس است و خیلی با ایشان مأنوس هستیم و امیدوارم که ان‌شاءالله هیچ‌کدام از ما و مخصوصا مسئولین عزیز شرمنده‌ی این ولی ‌نعمتان نباشیم که بدانند ما که الان در اینجا نشسته‌ایم به برکت زحمات و خون‌های چه پاکانی است که این منصب را گرفته‌اند و یا پشت این میز نشسته‌اند.

* خانم مختارزاده! من شنیده‌ام که جنابعالی در جلسات مختلف حضور پیدا کرده و برنامه های بصیرتی و فرهنگی دارید.

دوست دارم بدانم شهادت حسن آقا چه دستاوردهای فرهنگی داشت و چه مسیر جدیدی را پیش‌روی شما باز کرد؟

- مادر شهید

من قبل از شهادت حسن آقا برنامه هایی داشتیم؛ اما بعد از شهادت حسن به این فکر افتادم که یک جلسه‌ای به صورت مداوم در خانه داشته باشیم.

پس از مشورت با خانواده، قرارگاه فرهنگی را راه اندازی کردیم که فعالیت های فرهنگی برای دختران انجام داده و با کمک همین دختران در مناسبت های مختلف، برنامه های گوناگونی را همچون راه اندازی موکب، دیدار با خانواده شهدا و جلسات مختلف داریم و حتی در جنگ اخیر غزه نیز پول هایی جمع آوری شد تا وسائلی را تهیه کرده و برای مردم مظلوم فلسطین ارسال کنیم.

علاوه بر این فعالیت‌ها دو روز در هفته، یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها جلسه‌ی حفظ قرآن هم برای دختران داریم که بحمدالله آرام آرام به تعداد شرکت کنندگان اضافه می شود.

* محمدآقا! گوشه ای از فعالیت های درسی و ورزشی حسن آقا را بیان کردید؛ از فعالیت های اجتماعی این شهید عزیز هم برای ما بفرمایید.

- برادر شهید

یکی از فعالیت های اجتماعی حسن، حضور در مسئله کمک رسانی کرونا بود که چادری را در میدان بسیج قم برای ضدعفونی راه اندازی نموده و قریب به ۲۰ روز به صورت شبانه روزی در آنجا بودیم و به ضدعفونی معابر و ... می پرداختیم.

حتی از طریق گردان فاتحین نیز در عوارضی های قم، کمک رسانی تست و ضدعفونی انجام می داد و در بیمارستان ها نیز حضور داشت و به بیماران، مواد غذایی و آب میوه می رساند و حتی در همان زمان هم دو بار آلوده به ویروس کرونا شد و او را در خانه قرنطینه کردیم.

* متشکرم. حاج‌آقای مختارزاده! لابلای سخنان تان از رفت و آمد زیاد حسن آقا به حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (س) اشاره کردید و به نظر می آید مهر تأیید شهادت ایشان، دفن پیکر مطهر در حرم بی بی بوده و افتخاری بر افتخارات ایشان اضافه شد.

دوست دارم از مراسم وداع با این شهید و دلیل دفن ایشان در حرم حضرت فاطمه معصومه (س) بدانم.

- پدر شهید

همان‌طور که گفتم ما و بچه های ما با آب شور قم بزرگ شدیم و حسن رفت و آمد بسیاری به حرم داشت و گاهی در قسمت حراست حرم نیز کمک می کرد و با حرم مأنوس بود و باید اینطور بگوییم که کبوتر حرم بود.

وقتی آن اتفاق برای حسن ما افتاد، بنده اولین کسی بودم که بالای سر او حضور پیدا کردم.

من روحانی کاروان بودم و قرار بود به عتبات بروم و قرار بود فردا از مرز خارج شویم که خبر مجروحیت بچه‌ها به من رسید و من هوایی خودم را به تهران رساندم.

وقتی حسن را در بیمارستان دیدم، یقین کردم که حسن پر کشیدنی است؛ ولی نمی‌توانستم بگویم. آن حسنی که من می‌شناختم با آن هیبت و قدرت و عظمتی که داشت، این‌طوری به زمین نمی‌افتاد.

خلاصه ۲۱ روز کار ما روضه خواندن در کنار حسن بود. روضه‌هایی که قرار بود برای کاروانی‌ها در آنجا بخوانم را برای حسن می خواندم.

دکتر می‌گفت با او صحبت کنید و بدنش را ماساژ بدهید و من انجام می دادم. همان حسنی که زمانی مرا ماساژ می‌داد، قرار شد من او را ماساژ دهم.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

آخرین روز نزد او آمدم و گفتم: حسن جان! می‌دانی که کارهای زیادی دارم و یک مسئولیت نصف و نیمه مهمی دارم که باید به آن برسم؛ اجازه می‌دهی بروم؟ قرار بود با هم برویم، حالا که نمی‌آیی اجازه بده که من چند روزی بروم و به کارهایم برسم و مجدد برمی‌گردم.

در این احوالات و مشغول ماساژ بدن او بودم که دیدم دستگاه به‌هم ریخت و صدای آلارم‌ها بلند شد.

آنجا حس کردم که حسن می‌خواهد با من بیاید؛ باور کنید؛ بالأخره حس پدرانه است. من که بچه‌ام را می‌شناسم، آن‌قدر او را در بغلم خواباندم و گرداندم، احوالات او را می‌دانم.

خلاصه دکتر آمدند و مرا به بیرون راهنمایی کردند. درست است که حسن ما ورزشکار بود، ولی در طول این ۲۱ روز، پنج مرتبه احیاء شد.

حتما نحوه‌ی شهادت او را هم شنیده‌اید که ماشین از روی او رد شده بود و شدت تصادف به نحوی بود که گوشی او از وسط تا شد.

جراحاتش سنگین بود؛ ایام فاطمیه به دنیا آمده بود و ایام فاطمیه هم داشت پر می‌کشید.

خلاصه پس از اینکه مرا به بیرون از اتاق راهنمایی کردند، متوسل شدم و دیدم بیرون آمدن دکترها به طول انجامید. بعضی از دکترها هم یکی یکی می‌آمدند و می‌رفتند و چیزی هم به من نمی‌گفتند. دیدم که یک نفر دارد به داخل می‌رود، من هم با او به داخل رفتم و دیدم که خلاصه دستگاه‌ها را کشیده‌اند و می‌خواهند حسن را ببرند.

روز سختی بود؛ من که قرار بود در عتبات باشم و حماسه‌ی عاشورا و اباعبدالله(ع) و شاهزاده اکبر(ع) را در آنجا بسرایم، الان این اتفاق برای خودم افتاده بود و اولین چیزی که در آنجا به ذهنم آمد شهادت حضرت علی‌اکبر(ع) بود که حسن ما این نوحه را خیلی دوست داشت و از زمان کودکی می‌خواند: «ای نازنین مه‌جبین / پیش بابای خود پا مکش بر زمین».

آیه‌ی استرجاع خواندم‌ و اشک امان نمی داد و سیر بغلش کردم، چون قبلا نمی‌شد این کار را انجام دهم.

بعد این آیه شریفه را چند بار خواندم: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ، ارْجِعِی إِلی‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً. فَادْخُلی‏ فی‏ عِبادی. وَ ادْخُلی‏ جَنَّتی‏»[۱]. این آیات بر زبانم جاری می‌شد. یادم است که سه بار این را خواندم. بعد گفتم: «هنیئا لک» حسن جان! سلام من را به ارباب برسان.

در آن حالات مانده بودم که چطور به بچه ها خبر دهم. خیلی سخت بود؛ لذا با دایی‌شان تماس گرفتم و داستان را گفتم و در پیامکی هم که برای نزدیکان ارسال کردم، فقط «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» را نوشتم و آن ها هم جریان را می‌فهمیدند.

از اتاق بیرون آمدم و دائم می رفتم و برمی گشتم و داستان حضرت علی اکبر (علیه السلام) به ذهنم می آمد و برایم تداعی می شد.

محمد آمد؛ دایی هایش آمدند، خانمم آمد؛ ولی خواهرهای حسن هم با ما بودند و مانده بودم چطور به خواهرهای حسن که از او کوچکتر بودند و حسن خیلی به آنان علاقه داشت و با هم مأنوس بودند، این خبر را بدهم.

به داخل ماشین رفتم و به آن‌ها گفتم: بچه‌ها! می‌دانید که شما خواهر شهید شدید؟ من پدر شهید شدم؟ مادر شما مادر شهید شد؟

می‌دانید که وقتی امام زمان(عج) می‌آیند، شهدا هم می‌آیند؟ این‌ها سؤال می‌کردند یعنی چه؟

گفتم: بله، شهید بالأخره به بهشت می‌رود و می‌دانید که آنجا چقدر قشنگ است؟ می‌دانید آقا امام زمان(عج) می‌آیند و شهدا هم با او می آیند و همه‌ی ما دوباره حسن را ببینیم. پس به خودتان افتخار کنید که خواهر شهید شدید.

خلاصه متوجه داستان شهادت شدند و شروع به گریه کردند ولی من دائم به آن‌ها می‌گفتم: دعا کنید امام زمان(عج)، آقایمان بیاید و حسن‌مان هم ان‌شاءالله بیاید و این سخنان را در قالب زبان کودکی به آنها گفتم.

آن شب را در تهران بودیم و مسئولان لشکری و کشوری می آمدند و تبریک و تسلیت می گفتند و قرار شد فردا در مسجد الرسول(ص) تهران، مراسم وداع برگزار شود.

انصافا مردم خوب و باصفایی داریم و واقعا سنگ‌تمام گذاشتند.

یک بار در آنجا نماز با عظمتی و خوانده شد و تشییع با عظمتی انجام گرفت و به من می گفتند تا به امروز در سعادت‌آباد چنین مراسمی برگزار نشده است.

جمعیت بسیار زیادی آمده بودند و حتی با سر و وضع هایی می آمدند که واقعا عجیب بود و تصاویرش هست که از ماشین آویزان شده‌اند و اشک‌ریزان تابوت را مشایعت می‌کردند.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

بعد از تهران پیکر شهید را به قم آوردیم و یک روز کامل در شهر مقدس قم در مدارس، دبیرستان‌ها، ادارات، هیئات مذهبی و .... گردانده شد و قمی‌ها سنگ‌تمام گذاشتند و واقعا ما خجالت‌زده شدیم و هنوز هم که هنوز است، نتوانستیم درست و حسابی تقدیر و تشکر کنیم.

سه مکان را در مزار شهدا مشخص کرده و قرار بود شب به مزار شهدا برویم و یک مکان را انتخاب کنیم تا شهید در آنجا دفن شود.

حقیقت این بود که ما راضی به این کار نبودیم و چون حسن را از حرم می دانستیم، دوست داشتیم در حرم دفن شود.

خانواده ما یک نامه‌ای به آیت الله سعیدی، تولیت بزرگوار حرم حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) نوشتند و می خواستند به ایشان بدهند؛ اما به هر صورت نتوانستند نامه را به ایشان برسانند.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

شب وداع با پیکر شهید که در حرم حضرت فاطمه معصومه در حال برگزاری بود، مداح عزیز آقای شالبافان در حال مداحی بود و دیدم که آیت الله سعیدی به سمت بنده برای عرض تسلیت آمدند و بنده ایشان را بغل کردم.

در آن حالت، بغضم ترکید و به ایشان گفتم: آقاجان! من از شما گلایه دارم؛ چون از قبل نسبت به ایشان شناخت داشتم و استاد بنده بودند؛ گفتند: چرا؟ گفتم: اجازه ندادید بچه‌ی من در حرم دفن شود.

خدمت ایشان عرض کردم: می‌دانید که پسرم مدافع حرم حضرت معصومه (س) بود، کبوتر حرم بود و خیلی به اینجا علاقه داشت.

ایشان پاسخ داد: چه کسی گفته اجازه نداده ام؟ به مسئولان حرم گفته‌ام که مقبره این شهید را آماده کنند.

نمی‌دانم از کجا به ایشان الهام شده بود و بعد از این صحبت ها به من گفت: می‌خواهی من در اینجا اعلام کنم که فردا شهید شما در حرم دفن می‌شود؟

بعد از این سخنان به سمت آقای شالبافان که در حال مداحی بود رفت و گفت: آقای شالبافان! اعلام کنید که شهید فردا در حرم دفن خواهد شد.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

بعد از اعلام این خبر، مجلس ترکید؛ آقایانی که در آنجا بودند می‌دانند. خلاصه سلام و صلوات و تکبیر بود که بلند می شد و من دیگر در آنجا ناخودآگاه سجده‌ی شکر رفتم و گریه کردم و همه به من تبریک می‌گفتند. اصلا مجلس، مجلس شادمانی شد و همه خوشحال بودند.

اوضاع عجیبی شده بود و فردای آن روز در شهر قم غوغا شد؛ همه آمدند. وسط هفته هم بود، روز تعطیلی هم نبود، ساعت اداری هم تازه تمام شده بود. همه خسته بودند و باید ساعت ۱۴ از سرکارهای خود می آمدند؛ اما آمده بودند و سیل جمعیت بود که می‌آمد.

ما واقعا شرمنده‌ی این مردم هستیم. مردم ما مردم قدرشناسی هستند و قدر زحمات عزیزانشان را می‌دانند که بالأخره یک بسیجی با دست خالی جلوی این جانی‌ها و معاندین این‌طور ایستاد و با خون خود از کشور و نظام دفاع کرد. امیدواریم که ان‌شاءالله شرمنده‌شان نشویم.

* متشکرم. خانم مختارزاده! واکنش مردم نسبت به این شهادت چه بود و در مواجهه با شما، چه عکس العملی داشتند؟

- مادر شهید

بعد از شهادت حسن ما به معراج الشهدای تهران رفتیم و معمولا مراسم وداع به صورت خصوصی با حضور خانواده شهید انجام می شود و هیچ‌گاه دیدار عمومی نیست؛ ولی حسن ما اولین شهیدی بود که دیدار عمومی داشت.

یعنی هر کسی که به معراج الشهداء آمده بود، به داخل آمد و با شهید وداع کرد.

یکی گل شهید را برمی‌داشت، یکی پیشانی‌بند او را برمی‌داشت. خلاصه هر کسی برای خودش تبرکی برمی‌داشت. از من اجازه می‌گرفتند که؛ مادر! برداریم؟ می‌گفتم: بردارید. گل‌ها تمام می‌شد و دوباره گل می‌ریختند. این چیزی بود که برای عموم خیلی جالب بود.

مراسم وداع با پیکر شهید «حسن مختارزاده» برگزار شد+ عکس

در همان معراج الشهدا چه دختر و چه پسر از من تشکر می‌کردند که اجازه دادید که این دیدار عمومی باشد و ما برای اولین بار توانستیم با شهیدی وداع کنیم.

حقیقت این است که من از همان ابتدا هم اعتقادم این بود که حسن مسیر شهادتش را خودش مشخص کرده بود و هر چیزی که خودش می‌خواست همان اتفاق می‌افتاد.

آن وداع در معراج هم با خود شهید بود و می‌خواست که دخترها و پسرها بیایند. این اصلا اراده‌ی من هم نبود، اراده‌ی خود شهید بود که همه باشند و بتوانند در کنار پیکر او حضور پیدا کنند.

بعد از مراسم معراج الشهدا برای تشییع پیکر به مسجد الرسول(ص) تهران رفتیم.

افرادی که می آمدند، فقط قشر مذهبی نبود و از هر قشری در این مراسم حضور داشتند و حتی از بدحجاب هم بودند و من حتی بدحجاب ها را هم بغل می کردم و آنها گریه می کردند و بنده فقط در آن حال، روسری‌شان را جلو می‌کشیدم و می‌گفتم: پسرم به خاطر شما رفته است و حس خوبی نسبت به همه داشتم و دعا می کردم حالشان تغییر کند و محول الحال شود.

* ممنونم از شما؛ سوال های زیادی داشتم؛ ولی نمی خواهم با یادآوری خاطرات، اذیت شوید.

در پایان اگر نکته ای باقی مانده، بفرمایید.

- پدر شهید

در پایان نکته ای را بگویم.

متأسفانه هنوز زوایای اصلی فتنه ۱۴۰۱ باز نشده است و خیلی‌ها نمی‌دانند که جریان چه بوده و برخی نیز چشم‌بسته از این فتنه حمایت کردند.

ان‌شاءالله در طول این هفته‌ای که مراسمات سالگرد شهید انجام می‌شود، بنای ما بر این است که جهاد تبیین را جا بیاندازیم و زوایای گوناگون این فتنه کاملا باز شود تا مردم بدانند فتنه گران آمده بودند که واقعا طومار نظام را درهم بپیچند.

لذا از مسئولین گرامی این مطالبه را داریم که اگر خون بچه‌های ما در این مسیر ریخته شد و حتی الان از قاتلین آن‌ها هم خبری نیست، بدانند که ما این عزیزانمان را دادیم تا احکام دین ساری و جاری شود؛ لذا از این آقایان می‌خواهیم که مخصوصا درباره مسئله حجاب و قانون عفاف و حجاب یا آن را کنار گذاشته یا محکم تر از قانون قبلی به تصویب برسانند که دل مؤمنین و متدینین از این مسائل خون است.

از عزیزان مجلسی هم انتظار داریم که حتما حراست و حفاظت از خون جوانانی که بی‌گناه ریخته شده مدنظر آنان باشد. شما در مسندی نشسته‌اید که در معرض امتحان هستید و در آینده‌ی نزدیک مردم از شما مطالبه‌گر خواهند بود.

علی ای حال ما و خانواده ما سرباز حضرت آقا هستیم و حسن آقا، گلی بود که تقدیم این نظام و رهبری شد. امیدوارم که خداوند تبارک و تعالی به نحو احسن از همه‌ی ما قبول بفرماید و از شما هم که مشغول اطلاع رسانی هستید، تشکر می کنیم.

* خیلی از شما متشکرم؛ از محمدآقای عزیز و از خانم مختارزاده هم تشکر می‌کنم و بابت یادآوری خاطرات اذیت کننده، عذرخواهیم و ان شاءالله که بتوانیم گوشه ای از شخصیت و جایگاه این شهید والامقام را انعکاس دهیم و قدمی برای معرفی ایشان برداشته باشیم.

پدر شهید: دلتنگ خنده‌های حسنم / مادر شهید: بدون حسن خیلی سخت است

گفت و گو از: محمد رسول صفری عربی

فیلمبردار و تدوینگر: محمد صالح ترکمنی

عکاس: عباس فرامرزی

فیلم کامل مصاحبه

برچسب‌ها

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha