به گزارش خبرگزاری حوزه، در شبی که قرار بود جشن باشد، عباس بابایی با صحنهای ناآشنا روبرو شد که بغضش را درید. این شبِ به ظاهر شاد، به شبِ توبه و استغفار او بدل گشت.
یک از همکاران عباس دعوت مان کرده بود مهمانی. سالگرد ازدواج شان بود. گفته بود آدم های زیادی نمی آیند، همین آشناها هستند.
وارد کوچه که شدیم، پر از ماشین بود. گفتیم شاید مهمانان همسایه ها هستند. وقتی وارد شدیم غوغایی بود. از سبک مهمانی های آن موقع، زن و مرد با هم می رقصیدند. سر میزها مشروب هم بود و … .
نتواستیم زیاد طاقت بیاوریم. زدیم بیرون. در راه عباس بغض کرده بود. وقتی رسیدیم خانه بغضش ترکید. بلند بلند گریه می کرد و سرش را به در و دیوار می کوبید.
می گفت: امشب را چه طوری باید جبران کنم. قرآن را باز کرد و تا صبح قرآن خواند.
منبع: آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، ص ۲۵










نظر شما